کرونا رنج‌آور است اما گاه رنج‌ها آنقدر بزرگ است که کرونا در مقابل‌اش شوخی است. اینها خاطرات یک پرستار است.

پرستار
  • یک:

آمده بود دم استیشن اورژانس، به پرستار گفت، ساعت چند است؟ من سواد ندارم 
جوابش را داد، بعد پرسید: یارانه را کی میریزند؟ 
تا دوازده شب سه ساعتی مانده بود.
سرش را پایین انداخت و رفت روی تختش نشست ...نگاهش دوخته شد به سرم خالی توی دستش، و نمیدانم  به کدام زخم بی مرهم فکر می کرد ... 

  • دو:

پیرزنش را آورده بود که نفسش تنگ است... سیتی اسکن ریه اش را نگاه کردم ... قواعد ریه ضایعات کووید بود و قله ریه راست یک سل قدیمی ... با اضطراب پرسید مریضی داره؟ 
گفتم یکذره عفونت کرده ، سل هم که از قبل داشته نه؟ 
گفت: زمان شاه سل داشت 
گفتم زمان شاه مگر زن و شوهر بودید؟ 
گفت: بله، سیزده سالمان بود 
نای ایستادن که نداشت ، پاهایش سست تر شد. 
گفت حالا بستری اش میکنید؟
گفتم باید چند روزی بستری باشد
گفت حالا چکار کنم؟ گفتم لازم نیست شما کاری کنی ، برو منزل. 
بغضش گرفت ، هول شده بود ، گفت تنها بروم؟ باید پیاده بروم 
گفتم شماره فرزندانت را بده منشی زنگ بزند بیایند دنبالت 
سر درد دلش باز شد. 
گفت هیچکس ندارم 
یک دختر داشتم اسمش غزال، مرد.. یک پسر داشتم تصادف کرد ، چندتا کودکم هم در خردسالی مردند 
گفتم ینی تو با سیمین خانم تنهای تنها زندگی میکنید؟ 
گفت: بله ، فقط منم و همین پیرزالم 
از زمان شاه باهم زندگی میکنیم ، من تنهایی نمی روم خانه 
گفتم برادری خواهری ... هیچکس؟ 
گفت هیچکس ...
خدا خوب میداند من روی بی کسی و بی پناهی چقدر حساسم ... اشک به چشمانم دوید. 
باید مریضهای جدید را میدیدم بلند شدم رفتم سر تختشان 
دوساعت بعد توی سالن دوباره پیرمرد را دیدم ، نشسته روی صندلیهای انتظار 
گفتم بابا جان هنوز که اینجایی
سیمین بستری شد که. 
هوا سرد بود 
از پرستار پرسیده بود ماشینی نمیرود سمت فلان محله با او بروم ...
گفته بود باید پیاده بروم، چای داغ نداری؟ 
فهمیدیم هیچ پولی ندارد 
الهی بمیرم برایت پیرمردِ سیمین خانم!
بی پناهی بس نبود؟ پول هم نداری 
بالاخره اطمینان دادیم که جای سیمین امن است و راهی اش کردیم سمت خانه ...
سیمین خانم منتقل بخش کرونا شد 
دیگر پیرمرد را ندیدم 
ولی دلم هرگز سیمین و پیرمردش را فراموش نمیکند و آرزو میکنم خدا آن دو را برای همدیگر حفظ کند و تنهایی را به مجموعه بی پناهی و بیپولی شان نیفزاید 
حالا اورژانس خلوتتر شده ...
شب از نیمه گذشته ... و من به تنهایی پیرمردی فکر میکنم که از زمان شاه بی سیمین اش  شب را روز نکرده بود!

  • خاطرات از  سمانه رضایی
  • منبع: کانال تلگرامی دکتر علی نیک‌جو
  • عکس تزئینی است
کد خبر 514571

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha