فریدون صدیقی ـ استاد روزنامه‌نگاری: وقتی گونه‌های غمگین چالش را گم کرد تو کجا بودی نریمان؟ تو کجا بودی در روزی که باران نمی‌چکید، می‌افتاد و تگرگ خبر از آوار آب‌ها می‌داد؟

فریدون صدیقی

روزی که باران سیل بود، سیل لرستان بود، تو کجا بودی نریمان که آسیه زیرآوار گل‌آلوده‌ترین آب‌های جهان همچنان تو را می‌خواند؟

نریمان چند قطره اشک در بغل دستمال کاغذی جای می‌دهد تا بهانه به‌دست سیگار بدهد در هوای گرفته جمعه‌ای که خودش اسیر کسالت اوقات کشدار است.

نریمان یکی از بی‌خانمان‌ها و آوارگان سیل بهار امسال است که به وقت جنون باران در بیرجند سرباز بود و تا به روستایش رسید، آب همه زندگی را با خود برده بود؛ حتی زیباترین لیلی جهان را که نامش آسیه بود.
آوارگی، گم‌شدن در باد و بی‌پناهی در بیابان‌های بی‌پایان است مثل همه کسانی که اینجا و آنجای این شهر و آن شهر می‌روند و می‌آیند بدون آنکه جایی رفته باشند یا از جایی بازآمده باشند. آنان بی‌پناه روح و روان در خانه و گمشده در خیابان هستند.

پیرمرد می‌گوید آبادان که تاول توپ و خمپاره زد در سال جنگ، ما آواره این شهر و آن شهر شدیم تا رسیدیم اینجا که سرپناه دائمی شد؛ یعنی باد و باران و زمین و آسمان دارد اما من و خاتون همچنان آواره‌ایم.
ـ چرا؟
ـ چون آمدن انتخاب نبود، اجبار بود؛ چون تعادل و معنا و طعم خودم را جا گذاشته‌ام، بازنیافته‌ام. من با شط و شرجی و نخل و بلم نسبتی دارم که گسسته است، جامانده است. آدمیزاد که ماشین‌حساب نیست که نسبت به زادگاهش بی‌طرف باشد. حق با اوست؛ این را همه پرندگان مهاجر هم می‌دانند حتی قناری همسایه که از دوری موطنش افسردگی گرفته است.
من تنها خواسته‌ام
عشق ورزیدن بود
می‌خواستم باد
مانند دست یک زن بگذرد از میان موهایم

سال‌های دور و دیر هم دربه‌درشدگان جنگ‌های جهانی پرشمار بودند که پراکنده در همه عالم شدند، حتی پایشان به ایران رسید، اما در سنندجی که من پشت پا به کودکی و نوجوانی می‌زدم، حتی در اوایل جوانی 3-2تن همزبان را دیدم که آواره‌تر از باد بودند؛ یعنی همه‌جا بودند و هیچ‌جا نبودند. آنان نه در بطن زندگی که در حاشیه‌های آن پرسه می‌زدند و گرچه مثل نسیم خجول و آرام و صورت‌نواز بودند و هیچ شاخه گلی را آزرده نمی‌کردند اما هیچ‌جا بند نمی‌شدند چون آواره بودند.
شال خوش‌رنگ به گردن نینداز
سوار قطارهای آخرشب نشو
گم می‌شوی بچه
در کوچه‌ها ساز نزن
عاشق می‌شوی بچه

حالا و اکنون که روزگار پژمرده‌تر از پیری است، آوارگان، مأیوس‌تر از باد بی‌سرزمین مانده‌اند و دربه‌درتر از قاصدک گرفتار سیم خاردار در اروپا، پریشان‌تر از طوفان پشت دیوار آمریکا یا گریزپا از فرسایش زندگی در آفریقا، زنده‌بودن را به دریا می‌بخشند. در چنین روزگاری وقتی شمار آوارگان به 70میلیون می‌رسد که بی‌تردید تعدادی از آنان ایرانیان معصوم‌تر از کبوتر هستند، آیا آواره فقط کسی است که مثل پاندول ساعت مجالی برای ایستادن ندارد؟ راست این است وقتی راه می‌رویم که فقط راه‌رفته باشیم؛ یعنی نه دنبال کسی می‌رویم و نه کسی انتظار ما را می‌کشد. این خود آوارگی است. تا وقتی دلمان جایی بند نیست، آواره‌ایم یعنی تا وقتی که بی‌تکیه‌گاه دلبندی، دوست‌داشتن و مهرورزی هستیم، آواره‌ایم. این را همه برنج‌زاران هم می‌دانند که وقتی نسیم سربه‌سرشان می‌گذارد، از خرسندی سر خم می‌کنند تا عطر عزیزشان در باغ‌های گیلاس و گلابی بپیچد. لطفا دلدار و دلبند باشید خانم‌ها و آقایان سیب!
زودباش لبخند بزن
تا پراکنده شود ابرها
لبخند بزن
اگر لبخند نزنی
من چگونه خود را دوباره از نو بسازم

*شعرها به‌ترتیب از کمال بورکای، آتیلا ایلخان و کمال بورکای

کد خبر 445708

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار ادبیات و کتاب

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha