پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۷ - ۰۰:۰۵
۰ نفر

در این یادداشت، نگاه پنج نوجوان را به کتاب «هویج‌بستنی» نوشته‌ی فرهاد حسن‌زاده می‌خوانید. این کتاب را نشر افق منتشر کرده است.

پنج نگاه
  • همه‌جور داستان این‌جا هست

انگار آقای حسن‌زاده به خوراکی علاقه دارند که توی داستان‌هایشان خوراکی‌ها را می‌آورند و آدم موقع خواندن باید آب دهنش قورت بدهد. این کتاب «هویج‌بستنی» است. ده داستان دارد و داستان‌ها هیچ ربطی به هم ندارند. هم ترسناک‌اند، هم خنده‌دار. داستان عاشقانه هم دارد.

زهرا ابویسانی از روستای ابویسان

  • داستان‌های شیرین

داستان‌های کوتاهی که مثل بستنی‌ توی آب‌هویج، در صفحه‌های کتاب معلق مانده است. هر تکه‌اش تو را با خودش می‌کشاند به اعماق آب‌هویج، تا ببینی این بار چه مزه‌ای دارد این بستنی. داستان‌ها باهم متفاوت‌اند. حال‌وهوایشان و راوی‌هایشان فرق می‌کند. بعضی‌هایشان شیرین شیرین شیرین‌اند و بعضی‌هایشان بر اثر گرمای کمی آب شده‌اند. ولی بستنی، بستنی است، فقط حالتش عوض شده.

عاطفه رزمی

خبرنگار افتخاری از تهران

  • آدم‌های عادی، ‌ اتفاق‌های روزمره

داستان‌هایی که ما به سادگی در زندگی از کنارشان می‌گذریم و به فراموشی می‌سپاریم. نویسنده راوی‌های نوجوانی را انتخاب کرده که موضوع‌های اجتماعی و اتفاقات روزمره را برای‌مان تعریف می‌کنند؛ گدایی، اعتماد بی‌جا به دیگران، رفتار با دست‌فروش‌ها، کمک به دیگران و...

«هویج‌بستنی» چشم و گوشمان را به اطراف باز می‌کند و ما را به دقت بیشتر به محیط اطرافمان تشویق می‌کند.

ترکیب فضای طنز با موضوع‌های جدی، فضایی دلنشین به کتاب داده است.

پدرام عسکری مرقی

خبرنگار افتخاری از تهران

  • کلاس کوچک داستان‌نویسی

داستان‌هایی با مجموعه‌ای از آدم‌های عادی و زندگی‌های ملموس و اتفاق‌های ساده، اما بامزه که هرکدامش ممکن است اطراف ما هم اتفاق بیفتد. داستان‌هایی که برای پیدا کردنشان باید نگاه متفاوت و دقیقی داشت. در «هویج بستنی» نویسنده دنبال اتفاقات عجیب و غریب نمی‌گردد. شخصیت‌ها عجیب‌وغریب نیستند. گره‌ها پیچیده نیست. زندگی‌ها معمولی و تقریباً شکل هم‌اند، ولی هر کدام ماجرایی متفاوت دارند.

خواندن این کتاب به کسانی که به نوشتنِ داستان کوتاه علاقه‌مندند، کمک می‌کند. نکته‌های ریز و جزئی، اما به دردبه‌خوری که به‌طور غیرمستقیم یاد می‌دهد چه‌طور داستان کوتاه بنویسیم.

مرضیه کاظم پور از پاکدشت

  • دمپایی کجاست؟

«نتوانستم جنب بخورم. داشت به طرفم می‌آمد. طوری قدم برمی‌داشت که انگار می‌خواست انتقام پدرش را بگیرد. با شاخک‌های دراز و بی‌ریختش مرا هدف گرفته بود. دو راه بیشتر نداشتم. یا سکته کنم یا جلویش را بگیرم. دومی را انتخاب کردم. ایستادگی دربرابر دشمن پست و پلید. سعی کردم به خودم مسلط شوم و با شجاعت پدرش را دربیاورم. به امید پیدا کردن دمپایی آرام‌آرام نشستم و چشم از آن موجود کثیف برنداشتم. می‌دانستم اگر چشم از او بردارم، یا غیبش می‌زند یا از پاچه‌ی نوشابه‌ای شلوارم بالا می‌رود. می‌دانستم سوسک‌ها نوشابه خیلی دوست دارند. می‌دانستم از دوغ بدشان می‌آید...

بخشی از داستان «فیلم ترسناک»

شادی کردبچه

خبرنگار جوان از تهران


عکس: وبلاگ فرهاد حسن‌زاده

کد خبر 424303

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha