داستانی درباره‌ی پسر یکی از فرماندهان مهم ارتش هیتلر که در کنار یکی از اردوگاه‌های کار اجباری یهودیان زندگی می‌کند و با پسربچه‌ای یهودی آشنا می‌شود.

دوچرخه شماره ۸۷۵

از پشت سیم‌های خاردار بین آن دو دوستي شکل می‌گیرد، اما نهایتاً اتفاق غم‌انگیزی برای هردویشان رخ می‌دهد.

کتاب نثری ساده و روان دارد که خواندنش را آسان می‌کند. نگاه کودکانه‌ی «هانس»، پسربچه‌ی آلمانی، به پلیدی‌ها و زشتی‌های دنیای آدم بزرگ‌ها جالب و دوست‌داشتنی است.  اما در پس كودكانگي کتاب، خروار‌ها غصه و دلتنگی نهفته است.

 

  • پسری با پیژامه‌ی راه‌راه

نويسنده: جان بوین

مترجم: هرمز عبداللهی

ناشر: نشر چشمه (۸۸۹۱۲۱۸۴)

 

شکیبا معین، 17ساله

خبرنگار افتخاري از تهران

 

  • روح‌رباها

عنکبوتی‌ها، روح بچه‌ها را می‌دزدند و زندانی می‌کنند. لیزا از تغییر رفتار و رنگ چشم‌های برادرش متوجه می‌شود که عنکبوتی‌ها روحش را تسخیر کردند و به جایش یک پاتریک قلابی گذاشته‌اند.

لیزا برای برای نجات روح برادرش تنها و فقط با یک جاروی دسته‌دار راهی زیرزمین می‌شود، جایی که محل زندگی عنکبوتی‌ها و موجودات عجیب و غریب دیگر است.

زبان راوی داستان، سوم شخص است و نویسنده توانسته زندگی لیزا را خوب و روان همراه با توصیف، تعریف کند.

 

عنکبوتی‌ها

نویسنده: لارن الیور

مترجم: مهرداد مهدویان

ناشر: نشر افق (66408161)

 

مجتبی مرتجی

خبرنگار جوان از ساوه

 

  • دكتر كتاب و دخترش كتاب‌خور

شاید خیلی از شما مثل من کتاب‌خور باشید، اما مطمئن باشید به اندازه‌ي «مگی» کتاب نمی‌خوانید. مگی یک کتاب‌خور 12‌ساله است!

پدر مگی فقط صحاف و جلدساز کتاب‌ها نیست. مگی نام شغل پدرش را دکتر کتاب گذاشته، چون او عاشق کتاب است و با کتاب‌ها زندگی می‌کند. آن‌ها گاهی به شهرهای مختلف سفر می‌کنند و برای ترمیم و صحافی (و به قول مگی، درمان) کتاب‌ها، میهمان کتاب‌خانه‌ها، کتاب‌دارها و حتي کلکسیون‌دارهای کتاب‌های عتیقه می‌شوند.

پدر مگی یک کتاب بسیار قدیمی و نایاب دارد و مگی قدرتی جادویی که باعث می‌شود وقتی کتابی می‌خواند، شخصیت‌هایش جان بگیرند و از دل داستان بیرون بیایند.

 

سیاه‌دل

نويسنده: کورنلیا فونکه

مترجم: شقایق قندهاری

ناشر: کانون پرورش فکری كودكان و نوجوانان (88964115)

 

فائزه فرزانه، 17ساله

خبرنگار افتخاري از خرامه

 

  • ترس در تونل مخفي

اين كتاب مناسب کسانی است كه دنبال یک کتاب ترسناک و معمایی مي‌گردند. اگر تا حالا حس ترس را با خواندن یک کتاب تجربه نکرده‌اید، این کتاب مخصوص شماست.

با خواندن این کتاب  با یک کامیون اسباب‌کشی می‌کنید به خانه‌ای که زمانی تونل‌های مخفي‌اش راه عبور بردگان و پناهگاهشان بوده است. حالا شما مي‌توانيد اين تونل‌های مخفی را كشف كنيد.

 

خانه‌ي آقای دایز دریر

نويسنده: ویرجینیا همیلتون

مترجم: ژاله نوینی

ناشر: انتشارات قدیانی (66404410)

 

متینا عروجی، 13ساله

خبرنگار افتخاری از شهریار

 

دوچرخه شماره ۸۷۵

 

  • آدم‌هاي قصه

اسم‌های شخصیت‌ها را می‌گفت و از ما می‌خواست که این شخصیت‌ها را باور کنیم؛ چون قرار است به خاطر ما بخندند، گریه کنند، متنفر بشوند و دوست بدارند؛ یعنی مثل بیش‌تر آدم‌ها زندگی کنند و بمیرند...

 

پسر و رودخانه

نویسنده: هانری بوسکو

مترجم: نیلوفر اکبری

نشر قطره

 

صبا عدالتی مغرور، 14ساله

خبرنگار افتخاری از تهران

 

  • ماهی می فهمد

- واقعاَ فکر می‌کنی ماهی می‌فهمد؟

آتین شانه‌اش را بالا انداخت و گفت: «ماهی می‌فهمد همه‌چیز.»

مات نشست و به این عقیده‌ی عجیب فکر کرد. سرانجام گفت: «خب، انگار حرفت مؤثر بود، چون یک ماهی دیگر هم این طرف‌ها آمد.»

 

در سرزمین سرخپوست

نویسنده: الیزابت جرج اسپیر

مترجم: پروین علی‌پور

ناشر: سوره‌ی مهر

 

سايه برين، 17ساله

خبرنگار افتخاري از تهران

 

  • نمي‌شود گفت

بعضی چیزها را نمی‌شود گفت. بعضی چیزها را احساس می‌کنید. رگ و پی شما را می‌تراشد، دل شما را  آب می‌کند، اما وقتی می‌خواهید بیان کنید، می بینید که بی‌رنگ و جلاست. مانند تابلویی است که شاگردی از روی کار استاد ساخته شده باشد. عیناً همان تابلوست. اما آن روح، آن چیزی که دل شما را می فشارد، در آن نیست...

 

چشم‌هايش

نويسنده: بزرگ علوي

ناشر: نگاه

 

مریم زنده بودی، 17 ساله

خبرنگار افتخاري از بوشهر

 

  • يه مشت شكلات

-... فکرشو بکن. برای یکی از خانم‌های پیر همسایه زنبیل سنگین خریدش رو می‌بری تا دم خونه‌شون، اون وقت یه مشت شکلات می‌ریزه تو دستت، اون بیش‌تر بهت مزه نمی‌ده؟ یا مثلاً کمک بقال محله‌تون قفسه‌های مغازه‌اش رو می‌چینی و اون هم برای تشکر چند تا شکلات بهت می‌ده. به نظرت اون شکلات ها خوشمزه‌تر نیست؟

کمی فکر کردم. دایی هنوز داشت نگاهم می‌کرد. گفتم : «چرا فکر کنم بیش‌تر مزه بده.»

دایی لبخند زد و گفت : «هر چیز بهایی داره. اگه بهاش رو بدی، بیش‌تر بهت می‌چسبه، چون فکر می‌کنی اون چیز حالا حقته.»

 

بهتر از شکلات مجانی

نويسنده: سودابه فرضی پور

ناشر: امیرکبیر

 

مائده غلامعلي، 16ساله

خبرنگار افتخاري از تهران

 

  • داداش محمد

بالأخره محمد را ديدم. محمد سعي كرد از بين جمعيت راه را باز كند تا من هم به او برسم. به او كه رسيدم گريه‌ام بيش‌تر و بيش‌تر شد. محمد از يك نفر عصايش را گرفت تا بتواند راه برود. خداي من... داداش محمد فقط يك پا داشت!

 

آب‌نبات هل‌دار

نويسنده: مهرداد صدقي

ناشر: سوره‌‌ي مهر

 

صبا نوزاد، 15ساله

خبرنگار افتخاري از رشت

 

  • اسم

اشکال تو اینه که اسمت دریاست. این پدر و مادرها خُلند به خدا. یک اسم‌هایی روی بچه‌ها می‌گذارند که فردا دست‌وپا‌گیر خودشان می‌شود. مثلاً همین اسم من.

اسم آدم را می‌گذارند فراز، اما همین که می‌خواهد بپرد، دادشان می‌رود هوا. خب عاقل، چرا فراز؟ اسمم را می‌گذاشتند فرود. تو را هم می‌گذاشتند ساحل. آن وقت از جایمان جم نمی‌خوردیم.

 

پیش از بستن چمدان

نویسنده: مینو کریم‌زاده

ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان

 

نوشین صرافها

خبرنگار جوان از تهران

کد خبر 369473

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha