دوشنبه ۷ تیر ۱۳۹۵ - ۰۴:۵۳
۰ نفر

داستان>مهتاب خودش را از اتوبوس پرت می‌کند پایین و نفس عمیقی می‌کشد و بلند می‌گوید: «کاش هر‌روز چهارشنبه بود.»

دوچرخه شماره ۸۳۴

من هم ادامه مي‌دهم: «و باروني. چهارشنبه‌هاي باروني...» از كنار مغازه‌ي عطرفروشي كه رد مي‌شويم، مهتاب مي‌گويد: «واي! من عاشق عطرم.»

فروشنده تا صداي مهتاب را مي‌شنود، مي‌گويد: «بفرماييد خانوم. انواع و اقسام عطرها رو داريم.»

با سردرگمي به مهتاب نگاه مي‌كنم و با خودم فكر مي‌كنم: مي‌مردي دو متر ديرتر عاشق عطر مي‌شدي؟!

مهتاب هم كه انگار پشيمان شده باشد، مي‌خواهد اهميت ندهد كه دختر دستش را مي‌كشد توي مغازه و مي‌گويد: «بو كردنش كه خرج نداره. نخواستي نخر.»

نگاهي به دور و بر مغازه مي‌اندازم كه از شيشه‌هاي عطر پر شده است. فكر مي‌كنم اگر تمام اين شيشه‌ها بشكند و عطرشان بيرون بريزد، مغازه چه بويي مي‌گيرد.

دختر سرنگ را توي عطر مي‌كند و آن را توي صورت ما مي‌پاشد. اه اه! چه بوي تندي! مي‌توانم حالت چهره‌ام را تصور كنم. دختر از مهتاب مي‌پرسد:

«چه بويي دوست داري؟ گرم؟ سرد؟ شيرين؟ تلخ؟ ملايم؟ تند؟» مهتاب به بوهاي مختلف فكر مي‌كند و من به اين فكر مي‌كنم كه بوي شور چه بويي است؟ دختر عطري را جلوي دماغ مهتاب مي‌گيرد و من به جاي مهتاب عطسه‌ام مي‌گيرد.

مهتاب عطر را جلوي من مي‌گيرد و مي‌گويد: «چه‌طوره؟»  مي‌گويم: «خوبه. ولي آدم فكر مي‌كنه اومده قنادي.»

مهتاب دهنش را كج مي‌كند و  مي‌گويد: «خب بگو بده ديگه.»

هم‌چنان داريم بحث مي‌كنيم كه دختر عطر ديگري را توي صورتمان مي‌پاشد. تا بيايم به خودم بجنبم، نصف عطر توي دهانم مي‌رود. سرفه‌ام مي‌گيرد. توي دلم به مهتاب بد و بيراه مي‌گويم.

مهتاب كه از اين عطر بدش نيامده، قيمتش را مي‌پرسد. دختر مي‌گويد: «80هزار تومن.» مهتاب سرفه‌اي مي‌كند و در گوشم مي‌گويد: «من هشت‌هزار تومن بيش‌تر ندارم. بگيم قد هشت‌هزار تومن بده؟»

خنده‌ام مي‌گيرد. مي‌گويم: «نه بابا! اصلاً نمي‌خواد بخري.»

مي‌گويد: «آخه خيلي ضايع مي‌شه اگه چيزي نخريم.»

مي‌گويم: «نه. خودش گفت نخواستي نخر.»

مي‌گويد: «خب حالا چي بگيم بهش؟»

نگاهي به دختر كه در حال پر كردن سرنگ است، مي‌كنم و مي‌گويم: «ئه! خانوم، اون شيشه عطر بالايي داره مي‌افته.»

دختر وحشت‌زده سرنگ را ول مي‌كند و برمي‌گردد. من دست مهتاب را مي‌گيرم و پرتش مي‌كنم بيرون.

توي راه مانتو و مقنعه‌ام را بو مي‌كنم. هر جايش يك بو مي‌دهد. مهتاب مي‌خندد و مي‌گويد: «مي‌گم ها، نمي‌خواد اين هفته مانتو و مقنعه‌ات رو بشوري. حيفه!»

چشم‌غره‌اي به او مي‌روم و با خودم فكر مي‌كنم امروز چهارشنبه است و باراني.

 

ليلا موسي‌پور

خبرنگار افتخاري هفته‌نامه‌ي دوچرخه از تهران

 

دوچرخه شماره ۸۳۴

عكس: ويشار كاوه، 16 ساله، خبرنگار افتخاري از تهران

کد خبر 337222

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha