شنبه ۱۲ دی ۱۳۹۴ - ۰۷:۴۸
۰ نفر

همشهری دو - محمدرضا حیدری: جانبازان، شهدای زنده‌ای هستند که درس ایثار و فداکاری را سال‌ها با تحمل درد و رنج زخم‌های ناشی از جنگ به همه ما آموخته‌اند.

بدون  خانواده زنده  نمی‌ماندم

حتي تعدادي از اين جانبازان پس از پايان جنگ به درجه رفيع جانبازي نايل آمدند. جواناني كه براي پاكسازي مين يا پيداكردن پيكرهاي شهدا قدم در مناطقي گذاشتند كه دشمن آنها را مين‌گذاري كرده بود و به اين ترتيب باز هم دست و پاهاي بسياري روي اين مين‌ها جا‌‌ماند. ابراهيم عباسي، روستايي مرزنشين، يكي از جانبازاني است كه ۱۵ سال پس از پايان جنگ در اطراف قصر‌شيرين با رفتن روي مين جانباز شد و هر دو دست او از ناحيه مچ قطع شد و بينايي‌اش را از دست داد. پس از گذشت سال‌ها يك تيم پزشكي در بيمارستاني در تهران در يك عمل جراحي پيوند قرنيه بينايي را به چشم چپ اين جانباز ۷۰ درصد بازگرداندند و او اين روز‌ها مي‌تواند بار ديگر صورت مهربان همسر و فرزندانش را ببيند. مرد ۶۰ ساله، از روزي كه جانباز شد و پيوندي كه دوباره بينايي را به او هديه داد مي‌گويد.

  • حكايت روزگار رفته

21 روز از بهمن ماه سال ۸۲ سپري شده بود و من مثل هميشه گوسفندان را براي چرا به دشت‌هاي سرسبز اطراف قصر‌شيرين برده بودم كه آن اتفاق افتاد. آفتاب از دور‌ترين نقطه شهر طلوع كرده بود و هواي خنك مرتع سرسبز، دشت را فرا گرفته بود. چند روزي بود كه با پشت سر گذاشتن ۴۸ سالگي به پنجمين دهه زندگي‌ام نزديك شده بودم. همراه با همسر و 6 فرزندم در روستاي لال‌آباد از توابع ماهيدشت كرمانشاه زندگي مي‌كردم. براي تأمين هزينه‌هاي زندگي علاوه بر كشاورزي تعدادي گوسفند داشتم. ساعت‌ها در سايه درختي مي‌نشستم و خاطرات روزهايي را مرور مي‌كردم كه اين منطقه آماج حمله دشمن بعثي بود. صداي گلوله و خمپاره و موشك براي مردم اين منطقه عادي بود و هر روز صداي انفجار از هر گوشه شهر شنيده مي‌شد. از آنجا كه كرمانشاه و قصرشيرين نزديك‌ترين شهرها به مرز ايران و عراق بودند صدام بيشترين حملات خمپاره‌اي و موشكي‌اش را به اين دو شهر انجام مي‌داد. هدف قراردادن اين دو شهر نياز به موشك‌هاي دوربرد نداشت. صدام تلاش داشت تا با اين كار مردم شهرهاي مرزي را وادار به ترك شهرها و روستاها كند. ابتداي جنگ اعلام كرده بود كه در كمتر از يك هفته استان خوزستان و پس از آن كرمانشاه و شهرهاي مرزي ايران را تصرف خواهد كرد اما مقاومت و از جان گذشتگي ساكنان اين شهرها صدام را به زانو درآورد و با وجود بمباران و موشك‌باران بي‌امان، مردم بازهم در برابر دشمن مقاومت كردند و در اين راه نيز بيشترين شهيد و جانباز را تقديم انقلاب كردند. دشمن پس از تصرف خرمشهر و محاصره آبادان و جنايت‌هايي كه در سوسنگرد انجام داد تصور مي‌كرد مردم شهرهاي جنوب و غرب ايران فرار خواهند كرد اما در روزهاي جنگ در زمين كشاورزي بدون توجه به حملات دشمن مشغول برداشت محصول مي‌شديم و از رزمندگاني كه براي عمليات آماده مي‌شدند پشتيباني مي‌كرديم. در طول ۸سال دفاع‌مقدس هيچ‌گاه روستا را ترك نكرديم و فقط در عمليات مرصاد وقتي منافقين بعد از قبول قطعنامه تصميم گرفتند به ايران حمله كنند رزمندگان ايران از ما خواستند براي حفظ امنيت، روستا را ترك كنيم. پس از به هلاكت رساندن منافقين دوباره به روستا بازگشتيم.

  • يادگار دشمن در دل خاك

نيمه بهمن ماه سپري شده بود و من هر روز گوسفندان را براي چرا به منطقه سرسبز اطراف قصرشيرين و روستاهاي آن مي‌بردم. در سال‌هاي جنگ، دشمن بعثي اين مناطق را مين‌گذاري كرده بود تا جلوي پيشروي رزمندگان ايران را بگيرد. پس از جنگ نيروهاي ويژه خنثي‌كننده مين شب و روز در منطقه قصرشيرين تلاش مي‌كردند و تعدادي از آنها نيز در اين راه شهيد شدند. بسياري از اين مين‌ها در عمق زياد خاك مدفون بودند و پيدا كردن و خنثي كردن آنها بسيار دشوار بود. براي همين تعدادي از جوانان بسيجي و سپاهي هنگام پيدا كردن مين، با تله‌هاي انفجاري برخورد كرده يا روي مين‌هاي ضد‌نفر يا ضدتانك رفتند و به شهادت رسيدند. صبح روز ۲۱بهمن ماه مثل هميشه گوسفندان را براي چرا به اين منطقه آوردم و با تاريك شدن هوا آنها را براي بازگرداندن به روستا جمع كردم. از مسير هميشگي در حال بازگشت به روستا بوديم. يكي از گوسفندان از مسير خارج شد. ساعت ۵ عصر بود و آفتاب غروب كرده بود. تابلويي در منطقه نصب شده بود كه در آن نوشته شده بود منطقه مين‌گذاري شده است و خطر دارد. به‌دنبال گوسفند رفتم. سبزه‌ها بلند بود و خاك زير آن مشخص نبود. در يك لحظه احساس كردم پاي من به سيم نازكي برخورد كرد و با سينه روي زمين افتادم. در يك لحظه صداي انفجار و نور زيادي به آسمان بلند شد. ديگر چيزي متوجه نشدم. وقتي چشم بازكردم در بيمارستان بودم و بدنم غرق خون بود. هردو دستم(از مچ) و يكي از پا‌هايم به‌شدت آسيب ديده بود. چشمانم نمي‌ديد و پرده گوشم نيز پاره شده بود. هنوز نمي‌دانستم چه اتفاقي برايم افتاده است. صداي همسرم را به سختي مي‌شنيدم كه گريه مي‌كرد. خون زيادي از من رفته بود به‌طوري كه ۲۷ كيسه خون به من تزريق كردند. بلافاصله مرا به اتاق عمل بيمارستان قصرشيرين منتقل كردند. با تشخيص پزشكان هردو دست من كه به‌شدت آسيب ديده بود را از مچ قطع كردند. چشم راستم نيز به‌دليل اصابت تركش كاملا از بين رفته بود و چشم چپ نيز بينايي نداشت. در آن لحظات اميدي به زنده ماندن نداشتم و درد زيادي را تحمل مي‌كردم؛ فقط با ياد امام حسين(ع) و مصيبت‌هايي كه ايشان تحمل كرده بودند به‌خودم دلداري مي‌دادم. بار‌ها جانبازاني را كه دست و پا‌هايشان را در جنگ از دست داده بودند از نزديك ديده بودم. هميشه به حال آنها غبطه مي‌خوردم. در آن روز‌ها دردي را كه آنها تحمل كرده بودند درك نمي‌كردم ولي بعد از اتفاقي كه براي من افتاد به خوبي درد و رنجي را كه آنها در زمان مجروحيت تحمل كرده بودند درك مي‌كردم.

  • روزنه‌اي در تاريكي

برادرزاده‌ام نخستين نفري بود كه از حادثه باخبر شده بود. او مي‌گفت من روي مين افتاده بودم. با صداي انفجار، مأموران پاسگاه و همچنين عشايري كه در نزديكي محل حادثه بودند به كمك آمده بودند و مرا به بيمارستان قصرشيرين منتقل كرده بودند. مدت زيادي در بيمارستان بودم و تنها كسي كه در اين مدت هميشه كنارم بود و از من پرستاري مي‌كرد همسرم بود. پس از ترخيص وقتي به خانه آمدم از اينكه نمي‌توانستم كارهاي خودم را به تنهايي انجام بدهم ناراحت بودم. چشمانم نمي‌ديد و هردو دستم نيز از مچ قطع شده بود و پايم به‌شدت آسيب ديده و عفونت كرده بود. اگر مراقبت‌هاي همسرم نبود پاي‌ام نيز به‌دليل عفونت بايد قطع مي‌شد. همسرم ۷ ماه هر روز پاي مرا با آب و صابون شست‌وشو داد و باعث شد تا پاي من قطع نشود. مدتي بعد بنياد شهيد استان كرمانشاه پرونده‌اي براي من تشكيل داد و پس از معاينه توسط پزشكان بنياد ۷۰ درصد جانبازي براي من تعيين كردند. جانبازي نشان افتخاري بود كه به سينه من زده شد. نديدن چهره فرزندانم و همسرم برايم بسيار سخت بود. تنها آرزويم اين بود كه بتوانم چهره مهربان همسرم و پسرها و دخترانم را ببينم. مدتي بعد براي درمان چشمانم به بيمارستان فارابي تهران آمدم. پزشكان بعد از معاينه و آزمايش اعلام كردند شبكيه چشم راست من سوخته و از بين رفته است و براي بازگرداندن قدرت بينايي به چشم چپ بايد عمل پيوند قرنيه انجام گيرد. با تلاش پزشكان پيوند انجام شد و من مي‌توانستم فاصله خيلي نزديك را ببينم. هر 3 ماه يك‌بار بايد نزد چشم‌پزشك براي معاينه و ادامه معالجه مي‌رفتم اما از آنجا كه هزينه تأمين دارو و همچنين دكتر را نداشتيم ادامه درمان را پيگيري نكردم و به همين دليل دوباره نابينا شدم. سال ۹۰ نيز دوباره در يك مركز درماني پيوند قرنيه شدم. دوباره نور به چشم‌ام تابيده شد اما در مدت ۴ سال چشم‌ام به آب‌سياه مبتلا شد و بينايي‌ام از بين رفت. در آن مدت روزنه نور به دنياي تاريكم تابيده شده بود و مي‌توانستم تا حدودي اطرافم را ببينم اما ۶ ماه قبل دنياي من دوباره تاريك شد.

  • لبخند مهرباني

دلم براي ديدن لبخندهاي همسرم تنگ شده بود. آرزو داشتم يك‌بار ديگر بتوانم چهره او را كه در اين ۱۲ سال از من پرستاري كرده است ببينم. دوست داشتم صورت معصوم نوه‌هايم را ببينم. مدتي قبل تيم پزشكي بنياد شهيد به كرمانشاه آمده بودند و پس از معاينه توسط دكتر رامين‌خو تيم پزشكي اعلام كرد كه با پيوند قرنيه و مراقبت ويژه مي‌توانم دوباره ببينم. بنياد شهيد كرمانشاه همه هزينه‌هاي اين كار را عهده‌دار شد و با تلاش دكتر يزدان‌پرست، رئيس بيمارستان و دكتر رامين‌خو، پزشك معالج به همراه همسرم به تهران آمديم و در بيمارستان بستري شدم. تيم پزشكي مجرب بيمارستان همه امكانات را در اختيار ما گذاشته بودند و پس از انجام آزمايش‌هاي متعدد و مشاوره‌هاي پزشكي سرانجام چشم من تحت عمل جراحي پيوند قرنيه قرار گرفت. خوشبختانه عمل پيوند با موفقيت انجام گرفت و امروز توانستم ببينم. براي ديدن چهره همسرم لحظه شماري مي‌كردم و مي‌دانستم از آخرين باري كه صورت او را ديده‌ام پيرتر و شكسته‌تر شده است. به گفته پزشكان اين پيوند بسيار موفقيت‌آميز بود و اكنون مي‌توانم رنگ‌هاي قرمز و زرد را نيز تشخيص بدهم. چند روز پيش نيز توانستم چهره همسرم را ببينم. ديدن دوباره بزرگ‌ترين نعمتي است كه پزشكان متخصص با كمك خدا آن را به من هديه دادند. بعد از ترخيص از بيمارستان به روستا بازخواهيم گشت و مي‌خواهم دوباره طلوع خورشيد را از بالاي كوه روستا تماشا كنم.

  • با همه سختي‌ها، پدر و مادرم برايم‌ عزيزند

پسر بزرگ خانم و آقاي عباسي از روزهاي غيبت پدر در خانواده مي‌گويد
سيروس عباسي، پسر بزرگ خانواده است. او در روزهايي كه پدر از بينايي محروم بود بار خانواده را به دوش مي‌كشد. او در 27سالگي از سال‌هاي سختي كه پدر مجروح شد اينگونه ياد مي‌كند: بعد از مجروح شدن پدر نمي‌توانستم ادامه تحصيل بدهم. پدرم ازكارافتاده شده بود و مادر مثل پروانه به دور او مي‌گشت و پرستاري مي‌كرد. تأمين هزينه زندگي خانواده هشت‌نفره بسيار سخت بود و بعد از جانباز شدن پدر اين مشكلات بيشتر هم شد. به ناچار درس و مدرسه را رها كردم و سراغ كار رفتم. بايد كار مي‌كردم تا علاوه بر تأمين هزينه زندگي بتوانم گوشه‌اي از هزينه سنگين درمان پدر را نيز تأمين كنم. سال آخر دبيرستان بودم و فاصله كمي با گرفتن ديپلم داشتم اما با وجود ‌آنكه اوضاع درسي خوبي داشتم، مدرسه را رها كردم و به‌عنوان كارگر در زمين‌هاي زراعي مردم مشغول به‌كار شدم. در فصل بهار و تابستان كه زمان برداشت محصول بود هر روز در زمين‌هاي زراعي اهالي روستا يا روستاهاي اطراف كار مي‌كردم، بخشي از محصول را به‌عنوان دستمزد مي‌گرفتم و با فروختن آن مقداري پول به‌دست مي‌آوردم.

سيروس ادامه مي‌دهد: بارها شرمندگي را در چهره پدرم ديدم. او مردي نبود كه يك روز هم در خانه بماند و هميشه قبل از طلوع آفتاب از خانه خارج مي‌شد و با تاريك شدن هوا به خانه بازمي‌گشت. او مرد كار بود و مي‌گفت كار جوهره مرد است. به‌خاطر تأمين هزينه‌هاي سنگين درمان پدر مجبور شديم هر بار تعدادي از گوسفندان را بفروشيم تا اينكه گوسفندي براي ما باقي نماند. قطعه زمين كوچكي نيز داشتيم كه در آن زراعت مي‌كرديم ولي محصول آن نيز نمي‌توانست كفاف زندگي ما را بدهد. آن روزها به خوبي كمبود حضور پدر را حس مي‌كردم. تا به آن روز مسئوليتي در زندگي نداشتم و همه بار زندگي بر دوش پدر بود اما بعد از مجروح‌شدن او بايد كار مي‌كردم. چند سال قبل ازدواج كردم و 2سال قبل نيز خدا دخترم باران را به ما داد. از قديم گفته‌اند بچه‌هاي بزرگ‌تر به پدر و مادر از لحاظ حسي نزديك‌ترند چون بيشتر از آنكه فرزندي كنند، دوست و رفيق پدر و مادر مي‌شوند. او درباره نقش مادر در خانواده مي‌گويد: اگر مراقبت‌هاي مادر نبود هيچ‌گاه پدرم شرايط امروز را نداشت. مادر در اين سال‌ها خيلي پير شد. گاهي اوقات وقتي عكس 10سال قبل او را با چهره امروزش مقايسه مي‌كنم متوجه مي‌شوم كه مادر چقدر پير و شكسته شده است. مادر علاوه بر رسيدگي به كارهاي خانه، مسئوليت درمان پدر را نيز بر عهده داشت. او را حمام مي‌برد و پاهايش را كه بر اثر اصابت تركش‌هاي مين زخمي شده بودند پانسمان مي‌كرد. من هميشه قدردان زحمات مادرم هستم. اين روزها كه پدرم با پيوند قرنيه چشم دوباره مي‌تواند ببيند براي ديدن نوه‌اش باران بي‌قراري مي‌كند و مي‌خواهد هر چه زودتر او را ببيند. خيلي خوشحالم كه پدر دوباره بينايي‌اش را به‌دست آورده است و بازهم مي‌تواند طلوع خورشيد را ببيند. با همه سختي‌هايي كه كشيديم، پدر و مادرم برايم خيلي عزيز هستند. از صميم قلب دوستشان دارم و براي هردويشان آرزوي سلامتي مي‌كنم.

  • شهادت برادر جوان

بسياري از بستگان نزديك براي ايستادگي در برابر دشمن كار در مزرعه را‌‌ رها كردند و به جبهه رفتند و در يكي از عمليات‌هايي كه دشمن از بمب‌هاي شيميايي استفاده كرده بود، 2 پسرعمه و يكي از پسر عمو‌هايم مجروح شدند. سال‌هاي جنگ تعدادي از جوانان شهرهاي مرزي براي گذراندن دوران خدمت سربازي به جبهه اعزام مي‌شدند. خيرالله برادر كوچكم يكي از اين سربازان بود كه با شجاعت در برابر دشمن ايستاد و سرانجام در منطقه سومار با شليك تير مستقيم دشمن به شهادت رسيد. وقتي خبر شهادت او را به ما دادند پدر و مادرم خدا را شكر كردند و گفتند ما او را در راه امام حسين(ع) داده‌ايم و خوشحاليم كه در نبرد با دشمن متجاوز به خاك كشور فرزندمان به شهادت رسيده است. خيرالله پسر مهربان و باگذشتي بود. هميشه مي‌گفت نبايد اجازه بدهيم يك وجب از خاك كشورمان به دست دشمن بيفتد. وقتي به سن ۱۸سالگي رسيد دفترچه اعزام به خدمت گرفت و براي گذراندن سربازي به منطقه سومار اعزام شد. هيچ‌گاه روز خداحافظي را فراموش نمي‌كنم. مي‌گفت دوران خدمت من زماني به پايان مي‌رسد كه دشمن بعثي نابود شده باشد. حرف‌هايش بوي خداحافظي مي‌داد و از من خواست تا مراقب پدر و مادر باشم. بعد از چند ماه خبر شهادت او را به ما دادند. تك‌تيرانداز دشمن او را هدف قرار داده بود. پيكرش را با حضور اهالي روستا در گلزار شهدا به خاك سپرديم. خانواده ما از اينكه در دفاع از وطن سهمي داشتند خوشحال بودند. من هم به عضويت بسيج درآمده بودم و مي‌خواستم راه برادرم را ادامه بدهم.

  • افتخار خدمت به جانباز

شهناز قنبري، همسر ابراهيم عباسي، جانباز ۷۰ درصد، سال‌هاست كه از او پرستاري مي‌كند و اين روز‌ها در كنار همسرش اميد دوباره‌اي به زندگي پيدا كرده است. او كه ۴۹ بهار را پشت سر گذاشته است از روزي گفت كه همسرش بر اثر انفجار مين جانباز شد.

« آن روز در خانه مشغول پخت نان بودم كه برادرزاده همسرم تماس گرفت و گفت عمو روي مين افتاده و به‌شدت مجروح شده است. سراسيمه همراه با بچه‌هايم به بيمارستان قصرشيرين رفتيم. وقتي همسرم را ديدم او را نشناختم. غرق در خون بود. اميد زيادي به زنده ماندنش نبود اما با تلاش پزشكان همسرم عمر دوباره گرفت. وقتي او را به خانه برديم همه كارهايش را خودم انجام مي‌دادم. خدمت به يك جانباز را وظيفه انساني خودم مي‌دانم. به‌دليل عفونت شديد پا، پزشكان مي‌خواستند پاي او را قطع كنند اما من هر روز پاي او را شست‌وشو مي‌دادم و خوشبختانه زخم‌هاي پاي او بهبود پيدا كردند. به‌دليل از دست دادن بينايي و همچنين قطع‌شدن دست‌هايش نمي‌تواند كارهاي شخصي‌اش را انجام بدهد و همه خريد خانه و كارهاي خانه را به تنهايي انجام مي‌دهم. در اين مدت هيچ وقت احساس خستگي نكردم. جانباز شدن همسرم خواست خدا بود و تا زماني كه توان داشته باشم از او پرستاري مي‌كنم. متأسفانه وضعيت مالي خوبي ندارم. 2 پسر و ۴ دختر داريم و پسربزرگم كارگري مي‌كند. در طول دوران جنگ با صبر و تحمل در برابر دشمن ايستاديم. يك‌بار موشك عراق به كوه نزديك روستا اصابت كرد و باعث وحشت اهالي شد اما باز هم حاضر نشديم روستا را ترك كنيم. سرنوشت براي من اينگونه رقم خورد كه از همسري جانباز پرستاري كنم و هيچ‌گاه ناشكر نبودم.

با تلاش تيم پزشكان بينايي دوباره به چشم همسرم بازگشته و اميدوارم بتوانيم از اين نعمت خدا مراقبت كنيم. در اين سال‌ها هر‌گاه خسته مي‌شدم به ياد همسران شهدا و جانبازان شيميايي مي‌افتادم. آنها شرايط بسيار سخت‌تري از من دارند و با سختي زياد و بدون اينكه لب به شكايت باز كنند از همسرانشان مراقبت مي‌كنند.»

  • بالاترين خدمت در دوره طبابت

از آنجا كه در كميسيون پزشكي بنياد شهيد و جانبازان كشور مسئوليت تعيين درصد جانبازي جانبازان را بر عهده دارم، از ۴سال قبل به شكل مستمر هر ماه به 4 استان كشور سفر مي‌كنيم تا ضمن تعيين درصد جانبازي در نقاط دور افتاده كشور، كارهاي درماني آنها را نيز پيگيري ‌كنيم. در يكي از اين سفر‌ها به استان‌هاي كرمانشاه و خوزستان- دو استاني كه بيشترين آسيب را در زمان جنگ ديده‌اند- با ابراهيم عباسي آشنا شديم. در بررسي پرونده پزشكي اين جانباز متوجه شديم كه 4سال قبل در تهران يك‌بار تحت عمل جراحي پيوند قرنيه قرار گرفته بودند اما متأسفانه به‌دليل عدم‌مراقبت كافي و پيگيري‌هاي پزشكي اين پيوند به‌دليل آب‌سياه از بين رفته و دوباره دنياي اطراف او تاريك شده است.

پس از بررسي وضعيت او بلافاصله با تشكيل يك تيم پزشكي كارهاي مقدماتي را همزمان با مشاوره‌هاي پزشكي قبل از عمل جراحي آغاز كرديم. در اين مشاوره‌ها به‌دنبال بررسي اين موضوع بوديم كه اين پيوند چقدر مي‌تواند مؤثر باشد و آيا مي‌تواند بينايي از دست رفته را بازگرداند. پس از اين بررسي‌ها با هماهنگي‌هايي كه با بنياد شهيد و اداره سلامت كرمانشاه انجام داديم او را به بيمارستان تريتا تهران منتقل كرديم و بهترين امكانات را در اختيار اين جانباز و همسرشان قرار داديم. پس از بستري و انجام آزمايش‌هاي مختلف و مشاوره‌هاي لازم او سرانجام تحت عمل جراحي قرار گرفت. براي آنكه شانس موفقيت در بينايي مجدد اين بيمار را بالا ببريم از بانك چشم، قرنيه‌اي گرفتيم كه نسبت به قرنيه‌هاي ديگر از سلول‌هاي بيشتري برخوردار بود و با عمل جراحي‌اي كه سه ساعت به طول انجاميد اين قرنيه به چشم چپ پيوند زده شد كه خوشبختانه عمل پيوند با موفقيت انجام گرفت. همه هزينه‌هاي درمان او توسط بنياد شهيد پرداخت شد و براي من افتخاري بود كه توانستم از همه توان براي درمان و بازگرداندن بينايي به چشم اين جانباز عزيز استفاده كنم. بالا‌ترين خدمت در طول دوران طبابت من بازگرداندن بينايي به چشمان جانبازي است كه سال‌ها از نعمت ديدن محروم بود و تا آنجا كه توان داشته باشم براي درمان جانبازان تلاش خواهم كرد.
دكتر عليرضا رامين‌خو؛ فوق‌تخصص چشم، شبكيه و قرنيه و عضو مجمع داوطلبان درمانگر «مدد»

کد خبر 320086

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha