یکشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۴ - ۰۴:۵۲
۰ نفر

مهدی رجبی: جایی خواندم اسب‌ها حادثه را بو می‌کشند. مثلاً بوی زلزله را چند دقیقه قبل از این‌که زمین بلرزد حس می‌کنند. بعد شیهه می‌کشند و به تیرک اسطبل و آخور سُم می‌کوبند. من اسب نبودم، اما آن شب توی پارکینگ ساختمان آن حادثه را بو کشیدم.

دوچرخه شماره ۸۱۱

هر چه‌قدر گوش‌هايم ناقص‌اند، دماغم خوب كار مي‌كند. مادرم هنوز هم مي‌گويد كل قضيه زير سر نحسي اعداد است. اصلاً چه‌طور ممكن است معماري اين‌قدر شوت باشد كه ساختمان را سيزده واحدي بسازد؟ سه طبقه‌ي سه واحدي، دو طبقه‌ي دو واحدي. آقاي سي‌سنگي از قديمي‌هاي ساختمان است. آن‌طور كه او يادش است قرباني‌ها و ذبيحي‌ها اولين كساني بوده‌اند كه وارد اين ساختمان شده‌اند. يعني ذبيحي‌ها قبل‌تر آمده‌اند و واحد دوازده را خريده‌اند، طبقه‌ي چهارم. بعد سروكله‌ي قرباني‌ها پيدا مي‌شود و واحد روبه‌رويي را مي‌خرند، واحد سيزده. واحدي كه هيچ‌كس حاضر نشده بود بخرد.

سي‌سنگي مي‌گويد قرباني‌ها واحد سيزده را مفت خريده‌اند، نصف قيمت. فقط و فقط به‌خاطر يك شماره. اما قرباني‌ها هيچ مشكلي با سيزده نداشتند و با دو پسر شش و هفت ساله و يك پدربزرگ خيلي پير درست بالاي سر ما مي‌نشستند. ما واحد يازده بوديم. حالا نيستيم. ببينيد، بايد تمام اين‌ جزئيات را مي‌گفتم اولش. چون مطمئنم به حادثه‌ي مرموز آن شب ربط دارند.

ذبيحي‌ها دل خوشي از قرباني‌ها نداشتند. مي‌گفتند قرباني‌ها شب‌ها يواشكي روي پشت‌بام فرش مي‌شويند و اين خلاف قانون ساختمان بود. كلاً قرباني‌ها با هيچ‌كس حرفي نمي‌زدند و زيادي تو خودشان بودند، همه‌شان از دم. در هيچ جلسه‌ و جمعي بين اهالي ساختمان هم شركت نمي‌كردند. از همه عجيب‌تر پدر خيلي‌خيلي پير آقاي قرباني بود؛ كيكاووس قرباني. ما فقط مي‌دانستيم اين آدم وجود دارد، ولي هرگز نديده بوديمش. اصلاً مي‌گفتند سالي يك‌بار هم از خانه بيرون نمي‌آيد.

 بالأخره يك روز غروب ذبيحي همه را جمع كرد توي پاركينگ تا به ماجراي فرش‌شويي قرباني‌ها رسيدگي كند. طبق معمول قرباني‌ها از خانه بيرون نيامدند. آقاي ذبيحي كلي غر زد و گفت سقفشان نم‌ كشيده و كل ماجرا زير سر قرباني‌هاست. سي‌سنگي و بقيه متفكرانه نچ‌نچ كردند. ذبيحي داغ كرده بود و با عصبانيت مي‌گفت اين‌ها يك فرش كهنه‌ دارند كه هرهفته دقيقاً سه‌شنبه‌ شب‌ها مي‌شويندش. هيچ‌وقت هم نتوانسته بود موقع شستن مچشان را بگيرد. فرش را فردايش مي‌ديد كه انداخته‌ بودند روي پشت‌بام تا خشك شود. بعضي همسايه‌ها هم گفتند اين فرش يا قاليچه‌ي قرمز لاكي كهنه را ديده‌اند كه قد فرش شش متري است، يك‌كمي كوچك‌تر. اين يك‌كمي كوچك‌تر را همه‌شان مي‌گفتند.

خوب يادم است ذبيحي گفت: «نمي‌فهمم اين فرش عتيقه رو چرا اين‌قدر تحويل مي‌گيرند. قاليچه‌ي سليمون كه نيست!»

من بوي حادثه را درست در همين لحظه شنيدم، همراه همين جمله‌ي ذبيحي. دلم بي‌دليل هُري ريخت پايين. درون خودم شيهه كشيدم و سم كوبيدم به نرده‌ها و تيرك‌هاي اسطبل توي قلبم.

 آخر جلسه قرار شد سي‌سنگي از طرف بقيه به قرباني‌ها تذكر بدهد دست از فرش شستن روي پشت‌بام بردارند. يك اعلاميه‌ هم با فونت 72 زديم روي تابلوي ساختمان كه تويش نوشته بود: «همسايه‌ي محترم! شستن فرش روي پشت‌بام ممنوع است!»

همه كم‌كم داشتند پخش‌وپلا مي‌شدند كه يك‌هو در ساختمان باز شد و آقاي قرباني با يك جعبه‌‌ي بزرگ شيريني آمد تو. اصلاً نفهميديم چي شد. آقاي قرباني برعكس سكوت و بدعنقي هميشه‌اش اين‌بار خيلي گرم با همه سلام و عليك كرد. جعبه‌ي شيريني را باز كرد و به همه تعارف كرد و گفت شيريني خانه‌ي جديدشان است و به زودي از اين‌جا خواهند رفت. گفت اثاث زيادي توي خانه ندارند و اين چند ماهه خرد‌خرد همه‌شان را برده‌اند كه البته كسي چنين چيزي نديده بود. بعد از همه تشكر كرد كه خيلي همسايه‌هاي خوبي بوده‌اند اين سال‌ها و هيچي جز خوبي از آن‌ها نديده و اين حرف‌ها. دو‌بار هم با مهرباني زد روي شانه‌ي من و تكرار كرد: «آقاحسام... آقاحسام...» نفهميدم اصلاً اسمم را از كجا بلد بود؟

رنگ از روي همه پريده بود، مخصوصاً ذبيحي. خوب يادم است خزيد جلو تابلو و دستش را گذاشت روي كاغذ پرينت‌شده تا از ديد قرباني مخفي‌‌اش كند. اما قرباني اصلاً به روي خودش نياورد و كنجكاوي نكرد كه چرا همه جمع شده‌اند توي پاركينگ؟ بعد هم شب‌به‌خير گفت، خداحافظي گرمي با همه كرد و رفت توي آسانسور. آسانسور كه بالا رفت، هيچ‌كس رويش نمي‌شد تو روي آن‌يكي نگاه كند. همه سعي مي‌كردند درباره‌ي موضوع ديگري حرف بزنند. ذبيحي از خوبي گذشت و همسايه‌داري و اين‌چيزها گفت. اعلاميه را هم برداشت و تا كرد گذاشت جيبش. همه رفتند خانه‌هايشان. فقط من و پدرم مانديم و سي‌سنگي.

پدرم گفت: «لازم نيست ديگه به روشون بياريم. دارن مي‌رن خودشون.»

سي‌سنگي هم گفت: «اين ذبيحي مارمولك بي‌خود شلوغش مي‌كنه. من كه بدي‌اي از اين‌ها نديدم تا حالا. شما ديدي؟»

پدرم هم كله‌اش را تكان داد يعني او هم نديده؛ با اين‌كه هردويشان قبل از آمدن قرباني كلي پشت سرش حرف زده بودند. حتي من هم زدم. گفتم پسر‌هايش شبيه ديوانه‌هايند، با هم مي‌روند تو صف نانوايي، با هم مي‌روند مغازه، همه‌جا با هم. خب خيلي راحت مي‌توانستند نوبتي بروند. اين‌ها هيچي. هميشه سرشان پايين بود و اگر كسي سلام هم مي‌كرد، جواب نمي‌دادند. بعد سي‌سنگي پدرم را كشيد گوشه‌ي پاركينگ و يك چيزي توي گوشي‌اش نشانش داد. ريزريز مي‌خنديدند. پدرم گفت: «برو، من مي‌آم.»

لفتش دادم دم آسانسور. به حركات لب‌هايشان دقت كردم. از آن‌فاصله صدايشان تبديل به وزوزي ضعيف شده بود توي گوشم. اصلاً برايم مهم نبود به چي نگاه مي‌كنند. فقط به يك چيز فكر مي‌كردم: اين‌كه فردا سه‌شنبه بود.

 فرداشب پدرم و مادرم سريالشان را تماشا كردند و خيلي زود خوابيدند، اما من توي تختم منتظر نشستم. سمعك را هم از روي گوشم برنداشتم. گوشم را كج كرده بودم رو به سقف. قرباني‌ها كلاً سروصدا نداشتند. دست‌كم توي آن يك سالي كه ما آن‌جا مستأجر بوديم هيچ‌صدايي نشنيده بوديم؛ كه مثلاً ميزي جابه‌جا كنند، داد بزنند، ظرف بشكنند... هيچي. يا شايد من صداهاي ضعيف را خوب نمي‌شنيدم. نه... چرا مي‌شنيدم. تمركز كه مي‌كردم صداي ضعيف شرشر آب را توي لوله‌هاي فاضلاب مي‌شنيدم.

هي كتاب خواندم و منتظر صداها ماندم. يادم است حدود ساعت سه بعدازنصف‌‌شب بود كه ديگر پلك‌هايم داشتند مي‌چسبيدند به هم. يا حتي چسبيدند و فكر كنم خواب كوتاهي هم ديدم. اما بعد با صداي خِرخِر كشيده‌شدن چيزي روي سقف از خواب پريدم. سيخ نشستم. سمعكم را جابه‌جا كردم. تمركز كردم. صداي زمزمه‌ي گنگي هم از بالا مي‌آمد. چند نفر داشتند با هم پچ‌پچ مي‌كردند. بعد صداي باز‌شدن قفلِ در آمد. تمام صداها ضعيف بودند يا نمي‌دانم، شايد من اين‌قدر ضعيف مي‌شنيدمشان. سوييت‌شرتم را پوشيدم. پاورچين رفتم طرف در. دستگيره را آرام فشار دادم و منتظر ماندم ببينم مادرم كه خوابش سبك بود بيدار مي‌شود يا نه. بعد سرك كشيدم توي راهرو. خواستم دمپايي بپوشم، ولي بي‌خيالش شدم. لنگه‌ي دمپايي را گذاشتم لاي در و پابرهنه از پله‌ها رفتم بالا.

درِ واحدهاي دوازده و سيزده بسته بود. بفهمي‌نفهمي دلشوره داشتم. يعني دلشوره‌ام از همان ديشب شروع شده بود. از همان لحظه‌اي كه درون خودم شيهه كشيده بودم. توي پاگرد طبقه‌ي چهارم ماندم. پشيمان شدم و خواستم برگردم پايين و بي‌خيال اين كنجكاوي مسخره بشوم. اما كلاه سوييت‌شرت را كشيدم روي سرم و پاهايم بدون اراده‌‌ام حركت كردند.

به خودم كه آمدم ديدم پشت در پشت‌بام ايستاده‌ام. قفل برنزي را از روي در برداشته بودند. در بسته بود و فكر كردم شايد از آن طرف قفلش كرده‌اند، ولي فقط چفت شده بود. آرام هلش دادم. حالا ديگر ضربان قلبم خيلي وحشتناك بالا رفته بود. آخرين‌باري كه اين‌طور قلبم تند زده بود، پارسال بود توي كلاس انگليسي‌. وقتي روي تخته جلو لغت «مُرده» به جاي Dead نوشته بودم Deaf و بچه‌ها هرهر خنديده بودند و مثل احمق‌ها نگاهم كرده بودند. بعد معلم زبان با دلسوزي نگاهم كرده بود و من حالم به هم خورده بود از نگاهش به سمعكم. بي‌اختيار نوشته بودم. بس كه اين لغت لعنتي هميشه توي سرم بود: Deaf... كر... ناشنوا!

آن‌لحظه هم بي‌اختيار رفتم روي پشت‌بام. لامپ كوچكي پشت اتاقك موتور آسانسور روشن بود و هاله‌ي ضعيفش افتاده بود روي كولرها. نرم‌نرم قدم برداشتم. صدايي نمي‌آمد. منتظر بودم خيسي آب را ببينم روي ايزوگام‌ها. اما به شير آب شلنگي وصل نبود. آرام جلو رفتم. از پيچ پشت اتاقك گذشتم و بعد ديدمشان.

زير نور زرد و ضعيف لامپ صد ديدمشان. دوزانو نشسته بودند روي فرشي كوچك و كهنه؛ فرشي لاكي. تمام قرباني‌ها كنار هم. خودش و زنش و پسرهايش و پدرش. نشسته بودند و انگار منتظرم بودند. سر چرخاندند و در سكوت زل زدند به من. خشكم زد. فكر كردم خواب مي‌بينم. لب‌هايم مي‌لرزيدند. زير لب كلمات گنگي گفتم و بعد عقب‌عقب رفتم. هيچ‌كدام از جايشان جُم نخوردند. پايم گير كرد به سيم‌هاي در هم گوريده‌ي آنتن و نزديك بود بيفتم زمين. تلوتلو خوردم و خودم را رساندم به در.

پله‌ها را دو تا يكي پايين رفتم. پريدم توي خانه. روي تختم دراز كشيدم و سمعك را از گوشم درآوردم و پرت كردم روي ميز. تمام صداها و پچ‌پچ‌ها قطع شدند. سكوت مطلق. هنوز لب‌هايم مي‌لرزيدند. اما توي سينه‌ام صداي گرومب‌گرومب مي‌آمد. انگار توي قلبم مي‌دويدم و سم مي‌كوبيدم. بوي حادثه را شنيده بودم و درست شنيده بودم.

فردا صبح هيچ فرش خيسي روي پشت‌بام پهن نبود. از آن روز به بعد ديگر هيچ‌كس قرباني‌ها را نديد. در خانه‌شان بسته بود. همسايه‌ها كنجكاو شدند نكند اتفاقي افتاده باشد. از پنجره سرك كشيدند. خانه كاملاً خالي بود. خاليِ خالي. همه مي‌گفتند شايد از اين شهر رفته‌اند و بالاخره پيدايشان خواهد شد. هيچ‌كس شماره‌اي ازشان نداشت. يك ماه گذشت و باز هم خبري نشد. حتي خانه را به آدم جديدي نفروخته بودند. همان موقع بود كه از آن ساختمان اسباب‌كشي كرديم.

آن چيزي را كه ديده بودم براي مادرم تعريف كردم و او هم با شاخ و برگ براي بقيه. براي بقيه چيز خيلي عجيبي نبود، اما من از همان شب مطمئن بودم آخرين كسي هستم كه آن‌ها را ديده‌. خيلي واضح يادم است. قرباني‌ها طوري دوزانو روي قاليچه‌ي كهنه دور هم نشسته بودند، انگار منتظر اتفاق عجيبي بودند. نمي‌دانم چه اتفاقي. فقط مي‌دانم همه‌چيز شبيه يك جور مراسم بود. مراسمي كه به آن قاليچه‌ي لاكي كهنه و مرموز ربط داشت. قاليچه‌اي كه آن شب شسته نشد و هيچ‌كس ديگر نديدش. نه آن را، نه قرباني‌ها را.

تصوير‌گري: نرجس محمدي

کد خبر 315668

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha