و فکر میکنید منتقدی است که فیلمساز شده اما واقعیت این است که او با فیلمسازی شروع کرده؛ با دستیاری فریدون گله در «کندو» و «ماه عسل» و بعد از آن فعالیت در کانون پرورش فکری (سال 63) که شامل فیلمسازی هم میشده.
در همین سالهاست که او به دعوت هوشنگ گلمکانی نوشتن برای مجله فیلم را هم شروع میکند و به قول خودش ـ چون شرایط فیلمسازی نداشته ـ میشود منتقد تمام وقت.
وحید نیکخواهآزاد ـ مدیر خانه ادبیات و هنر کودک ـ از نوشتههای این منتقد تمام وقت خوشاش میآید و دعوتش میکند برای فیلمسازی. نیکخواه اعتقاد داشت کسی که به این خوبی مینویسد، ممکن است فیلمهای خوبی هم بسازد.
اگر «از کنار هم میگذریم» یا «باغهای کندلوس» را دیده باشید و اگر طبقه متوسط و آنچه بر آنها میگذرد دغدغهتان باشد، احتمالا شما هم با نیکخواه آزاد موافقید. ایرج کریمی متولد 1332 در تهران و فارغالتحصیل مهندسی مکانیک از دانشگاه امیرکبیر است.
- شما به تقابل نسلها یا اختلاف بین نسلها اعتقاد دارید؟
من فکر میکنم تقابل یا فاصله بین نسلها گریزناپذیر است ولی خودم بشخصه سعی میکنم این تقابل را با نسل جدید نداشته باشم. به این دلیل که جوانی خودم را فراموش نکردهام. هنوز خودم را این طرف خط میبینم؛ طرف جوانهایی که با پدرشان درگیر میشوند مثل جیمز دین در «شورش بیدلیل» یا داستینهافمن در «فارغالتحصیل».
به نظر من تقابل، اینطوری شروع میشود که آدم میانسال یا بزرگسال، کوششی برای درک جوان و شرایطش نمیکند و همان ابتدا به ساکن محکومش میکند؛ طبق معیارهای خودش؛ معیارهایی که از دل شرایط دیگری در جوانی او میآید. من سعی میکنم این کار را نکنم.
- یعنی تقابل را احساس میکنید ولی سعی میکنید نادیدهاش بگیرید؟
من سعی میکنم شرایطشان را درک کنم. برای همین هم کارم زود نمیکشد به قضاوت و بلافاصله بعدش محکومیت.
- یعنی پیش نمیآید گاهی با خودتان فکر کنید این جوان چرا این کار را میکند؟ یا چرا اینطوری است؟
ببینید، این از قضاوت میآید. من منکر اختلافنظر بین خودم و طرف جوانم نیستم ولی اختلافنظر یک چیز است و اینکه من نقش یک قاضی را بازی کنم، یک چیز دیگر . من سعی میکنم قاضی نباشم ولی منکر آن اختلافنظر هم نیستم. خیلی وقتها کارهایی که جوانها میکنند یا افکاری که دارند برای من قابل درک نیست.
- ممکن است مثال بزنید؟
مثال مشخصی نمیتوانم بگویم.
- مثال را برای این میخواهم که جزئیتر حرف بزنیم؛ کلیگویی نکرده باشیم.
واقعا من زیاد درگیر نیستم با این قضیه. در همین ماهنامه فیلم، فرض کنید کامبیز کاهه وقتی آمد اینجا 19 سالش بود یا امیر پوریا و من با همه اینها دوست و رفیق بودم. زمینه را جوری فراهم میکردم که احساس فاصله نکنند. (مکث) یک مثال روزمره که میتوانم بگویم «بدقولی» است.
میبینم که خیلی راحت این کار را میکنند. این برای من عجیب است. نمیگویم نسل ما همه وقتشناس بودند ولی بدقولی واقعا به شکل یک هنجار درنیامده بود.
- بعضیها میگویند «دروغ گفتن» برای جوانها «هنجار» شده، بعضیها میگویند «سطحی بودن»، بعضیها هم میگویند «بیعلاقگی» و «علیالسویه بودن».
این آخری شاید بیراه نباشد. من یک نوع نهیلیسم را درآنها میبینم. شاید از این میآید که احساس یکجور بیآتیه بودن میکنند؛ یکجور بیآیندگی. انگار نوعی واکنش است به اینکه هیچ برنامهریزیای برای آینده اینها وجود ندارد و به همین دلیل والدینشان را محکوم میکنند یا نهادهای دولتی را مسئول میدانند.
- خب، چه کار باید کرد؟ بعدش چی میشود؟
من نه در مقامی هستم که بگویم چه کار باید کرد و نه این اجازه را به خودم میدهم که نقش پیشگو را بازی کنم ولی این پدیده جذابی نیست، چیز امیدبخشی هم نیست. این «نیستانگاری» به شکلهای خفیفی در هنجارهای اخلاقی و اجتماعیشان اثر گذاشته؛ مثلا روابطشان با پدر و مادرشان که آدم گاهی احساس میکند اصلا روی یک نوع دروغ استوار شده ولی به آن مرحله نرسیده که آدم بخواهد قطع امید بکند از جوانها؛ یعنی مرحلهای از «نیستانگاری» است که شاید بتواند تحتتاثیر رویدادها یا افکاری به شدت چرخش پیدا کند و سمت و سوی مثبت به خودش بگیرد.
- چه افکار یا رویدادهایی مثلا؟
نمیتوانم صریح بگویم چی... (مکث) نمیدانم، به هر حال یک امیدهایی فراتر از زندگی فردی.
- منظورتان آرمان است؟ به بازگشت یک جور آرمان امیدوارید؟
بله، اصلا خیلی از این مسائل به دلیل فقدان آرمان است. چون ندارند، اصلا آرمان اجتماعی ندارند، فقط میخواهند زمان یکجوری بگذرد. در واقع روزبهروز زندگی میکنند، افقی نمیبینند و برای همین از دوراندیشی هم فرار میکنند. نسل ما اینطور نبود، آرمان داشت.
- واقعا داشت؟
بله، فکر میکنید انقلاب چرا اتفاق افتاد؟ اصلا فعالیت حزبی و سیاسی جزء پرستیژ و کاراکتر دانشجو بود؛ یعنی اگر کسی اینطوری نبود هم، اینطوری وانمود میکرد یا خودش را قاتی یک جریانی میکرد. (مکث) من یاد یک جریانی افتادم. فیلم «چند تار مو» را قرار بود در دانشگاه پلیتکنیک (امیرکبیر) نمایش بدهند.
از من دعوت کردند به عنوان کارگردان (من فارغالتحصیل آنجا هستم و آپارات آن سالن و تجهیزاتش را خودم راهانداختهام) در جلسه حضور داشته باشم. «چند تار مو» ـ اگر دیده باشید ـ یک فیلم حزین است.
من آن چند شوخیای را که در 2 فیلم دیگرم دارم، اینجا ندارم ولی از اول تا آخر فیلم، دانشجوهای توی سالن داشتند بشکن میزدند، میخندیدند و بلندبلند حرف میزدند؛ طوری که برگزارکنندههای این جلسه شرمنده شده بودند و بعدش برای من توضیح میدادند که اینها همینجورند؛ نه درس میخوانند، نه کتاب میخوانند و نه به چیزی اهمیت میدهند.
میگفتند که 8هزار نفر وارد این دانشگاه میشوند ولی هزار نفر بیرون میآیند؛ تقریبا خروجی ندارد، کسی سعی نمیکند فارغالتحصیل شود. میگویند همینجا خوب است دیگر، چرا برویم بیرون! خیلی برای من عجیب بود.
- فکر میکنید چرا دلیلی نمیبینند بیایند بیرون؟
خب، به نظر من به شرایط اقتصادی هم برمیگردد. بیایند بیرون چه کار کنند؟ آن دلال دارد بیشتر از آنها درمیآورد. وقتی ما مهندسی میخواندیم، تخصص و تحصیلات، حرمت و اولویت داشت. الان اولویت پول است؛ حتی برای آن دختری که جوان قصه ما فکر میکند این دیگر خودش است و لابد با او همراهی میکند.
زیر پای این جوان سفت نیست. برای همین من محکوم نمیکنم جوانها را، بدبین نیستم بهشان و سعی میکنم شرایطشان را درک کنم. به نظر من آنها قربانیاند.