یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۳ - ۱۳:۳۸
۰ نفر

همشهری‌آنلاین: الان هفت ‏هشت‌سال است که آب زنده‏‌رود همیشگی نیست. اوایل آب را می‌‏بستند و چندماه بعد یا گاهی هم سر سال باز می‏‌کردند اما با امروز که سیزدهم یا چهاردهم آبان است، دوسالی می‌‏شود که رودخانه رنگ آب را ندیده.

نیمه‌های آبان امسال، زاینده‌رود بعد از حدود دوسال خشکی کامل، دوباره رنگ آب به خودش دید و اصفهان به تصویر همیشگی‌اش برگشت؛ شهری که شریان حیاتش را در آغوش گرفته و نگین پل‌هایش را روی انگشت بلند آب به نمایش گذاشته.

عکس‌های بستر خشک رود برای همه غم‌انگیز است اما هیچ‌کس به اندازه‌ی خود اصفهانی‌ها نمی‌داند که بودن و نبودن زاینده‌رود چقدر تفاوت دارد. متن پیش رو، روایت نسیبه فضل‌اللهی از شبِ باز شدن آب در اصفهان است.

از سر صبح به هر چیز نگاه می‌‏کنم فقط قنطورس‌سردر بازار قیصریه را می‏‌بینم که کمند مَرکبش را گرفته و می‏‌تازد. صبح سه‌‏شنبه است یا شاید هم چهار‏شنبه؛ درس امروز نمادهای جانوری است، و یکی از پسرهای معماری از سر لغزپرانی یا حیرت می‏‌گوید آب را امروز باز می‏کنند.

دانشگاه هنر، همان ورودی خورزوق است و از خورزوق تا اصفهان فقط نیم‏‌ساعت طول می‏کشد اما باید تا عصرِ دیر صبر کنم که ببینم آب رودخانه را باز کرده‌‏اند یا هنوز خشک و خالی است.

الان هفت ‏هشت‌سال است که آب زنده‏‌رود همیشگی نیست. اوایل آب را می‌‏بستند و چندماه بعد یا گاهی هم سر سال باز می‏‌کردند اما با امروز که سیزدهم یا چهاردهم آبان است، دوسالی می‌‏شود که رودخانه رنگ آب را ندیده.

سر ظهر دیگر طاقت نمی‏‌آورم و زنگ می‌‏زنم خانه اما کسی جواب نمی‌دهد. زنگ می‏‌زنم طبقه‌ی پایین اما عمه‏ هم چیزی نشنیده.

اصلا موقع خشکیِ رودخانه، همه و حتی خود شهر، جنّی و خواب‏‌بین می‏شوند؛ هرکسی فکر می‌‏کند همین فردا آب را باز‌می‏‌کنند و نمی‌‏کنند.

دل توی دلم نیست، منتظرم این سه‏ چهارساعت هم بگذرد و بروم اصفهان. به کلاس بعدی نی‌م‏ساعتی مانده. چشم‏هایم را می‏‌بندم و فقط شکاف خشک و بلندی به چشمم می‌‏آید که شهر را نصف کرده.

آبدارچی مریض شده و خودمان باید چای بریزیم. زیر عکس قنطورس فیروزه‏‌رنگی که به دیوار چرک آبدارخانه چسبیده، کسی با ذغال یا مداد، موج‏‌های منظم و پُرچینی کشیده که یعنی آب. انگار خشکی به غیر از اصفهان، خورزوق را هم جنّی کرده.

سال‏های اول، کسی دلش را نداشت و از پهنای خشک رودخانه نمی‌‏گذشت. قساوت یا طوری نسیان می‏‌طلبید که هنوز در عهده‌ی همه نبود. هرکسی که گذرش به پل‏ها یا رودخانه می‏‌افتاد، راهش را کج می‏کرد تا برهوت رودخانه به چشمش نیاید.

خشکی که شروع شد، همه به یک‌باره جل‌وپلاس‌شان را برچیدند: حصیرهای رنگی‏شان را از روی پله‏‌های پل برداشتند و توی پارک‏‌ها و باغ‏‌ها پهن کردند که پشت به آب بود.

آوازه‏‌خوان‏‌های زیر پل گم‌‏و‏گور شدند و غرفه‌‏های خالی پل، پُرِ مرد‏هایی شد که در سرما و گرما همیشه خواب بودند. گه‏گاه فقط مسافرانی جسارت می‏‌کردند و از این خشکیِ لوت می‏‌گذشتند که به‌نظرشان شهر خنده‌‏دار شده بود.

این‌جا و آن‌جا چشم‏شان به تابلوهایی می‏‌افتاد که رویش نوشته بود: «خطر آب» یا «شنا ممنوع» اما تا چشم کار می‏کرد فقط بیابان بود. «آیرونی» از سر و روی شهر می‏‌بارید. اما حالا همه‌چیز عادی شده؛ عابران از کمر رودخانه می‌‏گذرند، بچه‌‏ها در بستر رود بازی می‏‌کنند و تازه‏‌عروس‏‌ودامادها در بیابان رودخانه عکس می‏گیرند.

انگار نه انگار این‌جا آبِ قتالی روان بوده.

پنج و شش عصر از دانشگاه بیرون می‌‏زنم.‏ ماشین دانشگاه، اول چهارباغ نگه‌می‏‌دارد. تشنه‌‏ام و حتی حوصله نمی‏‌کنم به کتاب‌فروشی سپاهانی سر بزنم. از دکه‌ای آب می‌‏خرم و یک‏‌نفس سر می‌‏کشم اما هنوز عطش دارم، انگار نه انگار که ماه دوم پاییز شروع شده.

شاخ و برگ چهارباغ هزاررنگ است؛ زرد، اُخرایی، قهوه‏ای، شنگرفی، اُکر حتی. می‏‌خواهم بهانه‏‌ای جور کنم و خودم را برسانم به سی‏و‏سه‌پل اما اگر رودخانه را باز نکرده باشند، خلقم حسابی می‏‌گیرد.

به هوای دیدن «ماهی و گربه» می‏‌روم سینما ساحل تا هم فیلم ببینم و هم برگشتنی برای عمه‏ کیک یزدی بخرم اما کارت ‏عابرم را توی دستگاه جا می‏‌گذارم و تا برگردم و بردارم، دیر می‏رسم و سینما بسته است. تازه «متروپل» را نشان می‏دهد یا شاید هم «آتش‌‏بس۲» که حوصله‌ی هیچ‏کدام‌شان را ندارم. هتل کوروش آن دست رودخانه است و چراغ‏‌هایش را روشن کرده‏‌اند.

حتما مشتری‏‌های هتل هم خبر را شنیده‌‏اند که هی از پنجره‏‌ها آویزان می‏‌شوند و سرک می‌‏کشند. هنوز روی پله‏‌های سینما ساحل ایستاده‌‏ام و دارم فکر می‏کنم کجا بروم که یک‌هو دربان سینما دستش را از لای در نیمه‌باز ورودی بیرون می‌آورد و سیگارش را می‏‌تکاند و می‏‌پرسد: «وازش کردن؟» می‏گویم: «آبو؟» می‏‌گوید: «گفتن تا شب وازش می‏کونن.» باور نمی‏‌کنم.

از بالای پله‌ها چشمم به رودخانه است که چراغ‌های رنگی سی‌وسه‌پل، روی خشکی‌اش می‌تابند و در خاک فرو می‌روند.

منبع:همشهري داستان

کد خبر 283770

پر بیننده‌ترین اخبار ادبیات و کتاب

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha