سه‌شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۲ - ۱۴:۵۸
۰ نفر

داستان> در را به آهستگی باز کردم و وارد اتاق شدم. همه‌چیز مثل همیشه بود، بدون نظم و ترتیب... به اطراف اتاق نگاه کردم، چه‌قدر خاطره این‌جا بود... توپ پلاستیکی دولایه‌ای کنار تخت افتاده بود. ناخودآگاه لبخندی روی لبانم نقش بست... این‌جا پربود از خاطرات کودکی.

بوق

کنار میزتحریر، روی قفسه‌ی کتاب‌ها یک‌ چیز قرمز رنگ توجهم را جلب کرد، جلو رفتم تا بهتر بتوانم ببینم... دستم را دراز کردم و برش داشتم... یک بوق قرمز رنگ شبیه شیپور با انتهایی گرد و مشکی... انتهایش را فشار دادم. صدای بلندی داخل اتاق پیچید.
- پس هنوز اینم نگه داشتی...!

* * *

پرده را کنار زدم و از پشت پنجره به کوچه نگاه کردم،‌ کامران زیر درخت روبه‌روی خانه نشسته بود. پنجره را باز کردم و سرم را کمی از پنجره بیرون بردم.

- آهای کامران خان می شه خواهش کنم این‌قدر صدای اونو درنیاری. سرش را بالا آورد و با لبخند نگاهم کرد.

- آره می‌شه؛ خواهش کن.

و بعد با صدای بلند زد زیر خنده، باعصبانیت نگاهش کردم، پنجره را بستم و پرده را کشیدم. روی زمین نشستم و کتاب را روی پایم گذاشتم و سعی کردم با دست طوری گوشم را بگیرم که صدای بوق را نشنوم.

هنوز هم صدای بوق را می‌شنیدم. دستم را از روی گوشم برداشتم و به طرف در اتاق رفتم، قبل از این‌که در را باز کنم، مامان را صدا کردم.

- مااااااااااامااااااااان؟

در را که باز کردم، مامان مقابلم ایستاده بود، دستم را روی قلبم گذاشتم و عقب رفتم.

- واااا مامان جان ترسیدم.

- صدام کردی منم اومدم، دیگه ترس نداره که دختر، چی شده حالا؟

ابروهایم را درهم کشیدم.

- حالا من هیچی،‌ همسایه‌ها چی می‌گن؟

- درباره‌ی چی؟

در اتاق را رها کردم و دست مامان را گرفتم و به داخل اتاق آوردم، کنار پنجره که رسیدم پرده‌ی رنگ و رو رفته را کنار زدم.

- مامان جان، پس چرا یه پرده‌ی درست حسابی نمی‌دوزی واسه این اتاق...

- سفارشات مردم که تموم شد،‌ بدهکاری‌ها رو دادم، چشم، واسه این اتاق یه پرده‌ی قشنگ می‌دوزم، همین؟

بدون این‌که جوابی بدهم با دست اشاره کردم که به روبه‌رو نگاه کند، سرش را جلو آورد و نگاهی به بیرون پنجره انداخت.

- آخی، الهی براش بمیرم،‌ پس کامران بود هی بوق می‌زد.

با تعجب به مامان که حالا دلسوزی در چشمانش موج می‌زد نگاه کردم.

- مامان، کامران دیگه 9 سالشه، باید درک کنه که الآن موقعیت خریدن دوچرخه رو نداری.

اشک در چشمان مامان حلقه زد.

- ببین چه‌جوری با حسرت به بچه‌ها نگاه می‌کنه، بچه دیده دوچرخه نداره، پولاشو جمع کرده بوق خریده...

و با هق‌هق اتاق را ترک کرد. ‌من ماندم و یک دنیا فکر و خیال.

* * *

صدای مامان که درون خانه پیچید بوق را سرجایش گذاشتم و اشک هایم را پاک کردم و از اتاق بیرون آمدم.

- ببخشید مامان جان حواسم نبود.

مامان که خوشحالی در چشمانش موج می‌زد با مهربانی نگاهم کرد.

- مریم باورت می‌شه پسرم داماد می‌شه... داریم می‌ریم خواستگاری؟!

از پله‌ها که پایین رفتیم و به در خروجی رسیدیم کامران با دیدن ما شروع کرد به بوق زدن...

در ماشین را باز کردیم و سوار شدیم.

محدثه عابدین پور، 17 ساله

خبرنگار افتخاری هفته‌نامه‌ی دوچرخه از چهاردانگه

 

همشهری، هفته‌نامه‌ی دوچرخه‌ی شماره‌ی ۷۱۹

تصویرگری: آلاله نیرومند

کد خبر 236014
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز