دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۵ - ۱۳:۲۶
۰ نفر

رسول ملاقلی‌پور، آخرین چهره سرشناسی بود که در سال85 درگذشت. اما...

رسول ملاقلی پور
کاش سرکارمان گذاشته بود

 کارگردان همیشه عصبانی که در روزهای اول اسفند ماه، سر نوشتن فیلم‌نامة آخرین کارش سکته مغزی کرد و برای همیشه رفت.

فوت رسول این‌قدر ناگهانی و شوکه‌کننده بود که در همان ساعات اولیة پخش خبر، همه از طریق sms و ای‌میل و تلفن، یکدیگر را در جریان این اتفاق ناگوار قرار می‌دادند.

فردای آن روز هم همة روزنامه‌ها و نشریات، خبر فوت او را تیتر یک کردند. و بعد نوبت همکاران و نزدیکان آقای کارگردان بود که در گفت‌وگوهایشان از او بگویند. میزان محبوبیت ملاقلی‌پور اما صبح روز هفدهم اسفند، مشخص شد؛ وقتی که تالار پر شد از هنرمندان، مسؤولان و مردمی که برای تشییع پیکر او دور هم جمع شده بودند.

و خب مثل همة مراسم‌های این تیپی، هر کدام از کسانی که به نوعی با آقا رسول کار کرده بودند، حرف‌هایی برای گفتن داشتند. اول از همه، مجید مجیدی بود که از ملاقلی‌پور به عنوان یک هنرمند تأثیرگذار در سینمای دفاع مقدس یاد کرد.

بعد از او هم مدیرعامل انجمن سینمای دفاع مقدس سخنرانی کرد. به هر حال، همه رسول را به عنوان فیلمساز دفاع مقدس می‌شناسند. تهیه‌کنندة کارهای ملاقلی‌پور و بازیگرانی که در کار آخر او «م مثل مادر» در کنارش بودند هم در ادامه مراسم از خلقیات کارگردان دوست‌داشتنی‌شان گفتند.

وزیر ارشاد و فرزندان ملاقلی‌پور هم برای حاضرین در تالار حرف زدند. اما شاید جالب‌ترین حرف را کمال تبریزی دربارة او زد. تبریزی با لحن افسرده‌کننده‌ای گفت: «هنوز منتظرم رسول زنگ بزند و بگوید همه‌تان را سرکار گذاشته‌ام.»

به غیر از حاضرین در مراسم، شخصیت‌های بزرگی به مناسبت فوت ملاقلی‌پور پیام فرستادند. مقام معظم رهبری درگذشت او را برای جامعه هنری تأسف‌بار خواندند و از او به عنوان یکی از کسانی که با انگیزه انقلابی پا به عرصه هنر گذاشته، یاد کردند.

پس از پایان مراسم تشییع پیکر ملاقلی‌پور در تالار وحدت، جمعیت به سوی بهشت‌زهرا حرکت کردند تا او را در کنار مادرش به خاک بسپارند. و بعد، کارگردان 53 ساله سینمای ایران در قطعه 244 بهشت‌زهرا آرام گرفت!

عمران صلاحی
شوخی آخر

«عمران صلاحی مرد.» همین خبر چند کلمه‌ای  خیلی‌ها را تکان داد. نویسنده طنزپرداز به علت ایست قلبی درگذشته بود. خبر به شوخی می‌مانست، اما انگار اتفاق افتاده بود.

 خود صلاحی در یادداشتی در مرگ کیومرث صابری (گل‌آقا) نوشته بود: «این شوخی آخرت، اصلا بامزه نبود.» و حالا خبرگزاری‌ها تیتر زده بودند: «عمران صلاحی به گل آقا برگشت.»

عمران صلاحی، نویسنده سبیلوی طنازی که اخم‌هایش و شعرهای تلخش هم نمی‌توانست بدون رگه‌ای از لبخند بماند، نویسنده ثابت نشریه‌های طنزی مثل توفیق و گل‌آقا بود و سال‌ها در ستون ثابت طنزش، «حالا حکایت ماست» (که کتاب هم شد) همه را خنداند.

مهم‌ترین نکتة طنزهای صلاحی این بود که او طنز سیاسی نمی‌نوشت. از همان زمان که در توفیق بود و بعد که در گل‌آقا می‌نوشت و حتی در آثار مستقل‌اش و کتاب‌هایش این موضوع را رعایت کرد.طنزهای صلاحی، اجتماعی و آرام بودند و به خاطر همین تاریخ‌مصرف ندارند.

عمران هم به اسم‌های ماندگار هم‌دوره‌اش پیوست. به حسین منزوی، کیومرث صابری و پرویز شاپور. فکرش را بکنید اگر این چهار نفر آن دنیا بخواهند یک مجلة ادبی با صفحه‌های ویژة طنز راه‌بیندازند عجب چیز خواندنی‌ای از کار درخواهند آورد؟!

بابک بیات
مرگ در غربت
1 - از بچگی دوست داشت بابک صدایش بزنند. اسمش هنری‌تر بود. «بابک بیات» آهنگین‌تر بود، ملودیک‌تر بود. اصلا ژن ملودی در وجود بابک بیات بود. غلیان می‌کرد. شعر را که می‌خواند، ملودی‌ها متولد می‌شدند.

چه ترانه‌هایی که جاودانه نکرد. چه آهنگ‌هایی که به خاطره‌ها نسپرد. چه صداهایی را که به من و تو هدیه نکرد. خیلی‌ها آرزو داشتند یک آهنگ برایشان بسازد. خیلی‌ها دوست داشتند یک عکس مشترک با او داشته باشند تا بعدها بتوانند در وبلاگشان پز دوستی با استاد را بدهند.

اما وقتی از کانادا بازگشت، کسی خبری از او نگرفت. وقتی بر تخت بیمارستان افتاد، شاگردی بر بالین‌اش حاضر نشد. همه مشغول زندگی بودند. وقت‌ها پر بود. وقتی به کما رفت، ناگهان دوستان پیدایشان شد.

«اگر نباشیم که نمی‌شود.» و وقتی رفت، وقت‌ها هم خالی شد. زندگی چند روزی تعطیل. در هر مراسمی حاضر می‌شدند تا پوشش رسانه‌ای را از دست ندهند. عجب روزگاری است!

2 - خیلی‌ها بودند که پس از مرگ استاد، لباس تیره بر تن کردند و این‌ور و آن‌ور جلوی دوربین‌ها گریه دروغین تحویل عدسی دوربین دادند و روی دوربین که برمی‌گشت با بغل‌دستی، ادامه شوخی را پی می‌گرفتند.

آن یکی که پسر بابک بیات می‌گفت از خستگی مادرش استفاده کرده و در زمان کوتاه استراحت او، عکاسان را خبر کرده تا از سرم‌های وصل شده به بابک بیات در حال کما عکس بگیرند و در بک‌گراند هم، جناب شاعر را از یاد نبرند.

آن یکی شاگرد محبوبش که به همراه محبوبه‌اش به سالن بزرگداشت استاد آمده بود و چند آهنگ هم اجرا کرده بود، وقت امضا دادن به هوادارانش، درباره خط خوشش شوخی‌ها می‌ساخت و جماعتی را حیران می‌کرد. آن بالا یک‌جور؛ پایین که می‌آمد جور دیگر.

ناصر عبداللهی
دلش به دریا زد و رفت

1ـ شب عید غدیر سال79 بود، شبکه5 . در میان بخار و دودی که به روی سن می‌آمد تا فضای خواندن آهنگ را شکل دهد، خواننده‌‌ای با مو و ریش نسبتا بلند بر صحنه ظاهر شد که دستانش را در هم گره کرده بود و به سبک خوانندگان اسپانیش زیر آواز می‌زد.

موزیک بر پایه گیتار بود و شعر هم به زبانی که تا آن زمان نشنیده بودیم: للا للا لالا لا... ناصر عبداللهی با صدایی که تقلید از صدای هیچ‌کدام از خوانندگان لس‌آنجلسی نبود، یک شبه ره صد ساله رفت.

عجب آهنگی بود. تلفن‌ها شروع شد. «آهنگ شبکه5 رو شنیدی؟ این کی بود؟» این ناصر عبداللهی بود که قبلا ترانه رستم و سهراب را به سفارش ستاد مبارزه با مواد مخدر اجرا کرده بود.

ناصر عبداللهی یک آلبوم به بازار داده بود اما کسی او را نمی‌شناخت. حالا با این ترانه، او را خیلی‌ها می‌شناختند. پخش آهنگ چند بار تکرار شد و خبر رسید که آلبوم «دوستت دارم» که ترانه ناصریا را به عنوان اولین آهنگ در خود می‌دید، به بازار آمده.

یک نکته دیگر هم داشت این آلبوم. نام محمدعلی بهمنی با ترانه خرچنگ‌های مردابی بیش از پیش بین جوان‌ها مطرح شده بود. او ترانه‌سرای این آلبوم بود و در کنار او نام پرویز پرستویی هم بر آلبوم دیده می‌شد. او در بعضی آهنگ‌ها شعرهای بهمنی را دکلمه می‌کرد و بودن نام او در کنار سایر اعضا به آلبوم تشخص می‌داد. ناصریا آن‌قدر گل کرد که ناصر عبداللهی اسم خودش و اسم گروهش را ناصریا گذاشت.

2ـ ناصر عبداللهی پس از چند هفته «زند‌گی» در حال کما از دنیا رفت... هنوز دو هفته از مرگ ناصریا نگذشته بود که کمپانی محترم طرف قرارداد با ناصر عبداللهی، آلبوم ماندگار را از او منتشر کرد؛ از ناصر عبداللهی چند وقتی بود که خبری شنیده نمی‌شد.

طبیعتا کمپانی هم منتظر یک فرصت مناسب بود تا آلبوم را به بازار بفرستد و خب فرصتی بهتر از مرگ ناصر هم نبود. دستگاه‌های تکثیر شروع به کار کردند و آلبومی که قرار بود معجزه نام بگیرد، با نام دیگری منتشر شد، با عکس‌هایی خاص و با تبلیغاتی متفاوت.

اما آلبوم فروش چندانی نکرد. تحلیل‌ها این بود که پس از مرگ عبداللهی، حتی آلبوم دوستت دارم هم فروش خوبی خواهد کرد.

اما حتی ترانه‌های جدید ناصر هم نتوانستند صدای او را به ضبط ماشین‌ها ببرند. شاید برای شنوندگانش صدای حزن‌انگیز او یادآور مرگ تلخش بود.

سید ذاکر
انگار نه انگار

سید محمد جواد ذاکر طباطبایی، از آن دسته آدم‌هایی بود که نمی‌شود نسبت به‌شان بی‌تفاوت بود. سن زیادی هم نداشت؛ متولد 55 یا 57 (هر دوی این تاریخ‌ها را توی یک وبلاگ پیدا کردیم.) در «خوی» بود. چند سالی هم در مدرسه رضویه قم دروس حوزوی خوانده بود، اما به دلایلی مجبور شده بود آن‌جا را ترک کند.

سید ذاکر - که پدرش هم مداح بود - جزء طیف جدید مداحان بود و یکی از صاحب‌سبک‌ها و مشهورترین‌هایشان. همین موضوع کافی بود که ترکش انتقاد‌هایی که به این طیف می‌شود، دامن او را هم بگیرد.

می‌گویند خودش راضی به انتشار فیلم‌های مراسمش نبود، اما این کار انجام شد و سبک وسیاق خاص او و بعضی کارها و حرف‌هایی که می‌کرد و می‌زد (و ظاهرا این اواخر بعضی‌هایش را پس گرفته‌ بود)، قضیه را برای او نسبت به دیگران حادتر کرد.

این وسط یک دفعه سر و کله سرطان حنجره پیدا شد و او را اسیر کرد. مدتی شیمی‌درمانی شد، اما بیماری‌اش خیلی سریع پیشروی کرد؛ اوایل خرداد85 به کما رفت و بعد از حدود چهل روز، در شانزدهم تیر 85 از دنیا رفت.

سید ذاکر در قم و در کنار قبر «رسول ترک» خاک شد. با این‌که تشییع جنازه نسبتا پر جمعیتی در قم داشت، منابع رسمی هیچ خبری از بیماری و درگذشت او منتشر نکردند و همین، هوادارانش را شاکی‌تر کرده بود.

دو جبهه افراطی حتی بعد از مرگ او هم کوتاه نیامدند. مخالفان، سرطان «حنجره» را سزای «حرف‌»های او می‌خواندند و مریدان، برایش احترام ویژه‌ای قائل می‌شدند.

م.ا. به‌آذین
خداحافظ جان شیفته

نام محمود اعتمادزاده یا همان «م. ا. به‌آذین»  شاید یاد‌آور خاطرات نوجوانی خیلی از ماها باشد؛ مترجم پرکاری که با نثر خاصش، ترجمه‌های بی‌نظیری از آثار کلاسیک جهان را در دهه‌های چهل و پنجاه ارایه کرد که هنوز هم در لیست پرفروش‌ها قرار دارند: دُن آرام، جان شیفته، بابا گوریو، ژان کریستف و...

تأثیر «به‌آذین» در دنیای ترجمه فقط به واسطه  ترجمه‌هایش نبود. هنوز خوانندگان آن موقع‌های کتاب هفته، دعواهای او و شاملو و ترجمه‌های متعدد از یک اثر، به‌خاطر رقابت این دو را به یاد دارند.

به علاوه اعتمادزاده همراه با جلال‌آل‌احمد از بانیان کانون نویسندگان ایران در سال 1347 بود و کسی بود که نخستین بیانیه کانون را نوشت و در آن هرچه توانست از خفقان، سانسور و تجاوز حکومت شاهی گفت و اعتراض کرد.

به‌آذین، خردادماه  85 در 93سالگی و در تنهایی درگذشت.

پرویز یاحقی
امید دل کجایی؟

اگرچه منزل آن‌ها محل آمد و شد بسیاری از بزرگان موسیقی مثل استادانی چون محجوبی، حسین تهرانی، صبا، نی داود، عبادی و دایی او، مرحوم حسین یاحقی بود، اما پدر با موسیقی‌دان‌شدن او بسیار مخالف بود تا جایی که به بهانه یک مأموریت اداری او را به بیروت برد، اما چیزی نگذشت که این کودک عاشق، بیمار شد و علت بیماری او تنها دوری از ساز و موسیقی و آن اساتید بود. پدر اما همچنان لجاحت می‌کرد.

«مادرم در نامه‌ای خطاب به پدرم نوشت که تو می‌خواهی پرویز را بکشی تا حرف خودت را به کرسی بنشانی. سه یا چهار سال آن‌جا با سختی گذشت تا این که در آستانه ده سالگی با پول توجیبی‌ای که جمع کرده بودم، از خانه پدرم فرار کردم و به ایران باز گشتم... من در ایران ماندم و نزد استاد حسین یاحقی تعلیم موسیقی را به صورت جدی ادامه دادم... برای اولین بار در سن پانزده سالگی به رادیو راه پیدا کردم و یک قطعه ساز تنها اجرا کردم.

اما پدرم اجازه نداد که از نام فامیل صدیق پارسی استفاده کنم. به همین دلیل دایی گفت که تو از این به بعد از نام فامیل (یاحقی) استفاده کن.»

از نخستین آهنگ‌های پرویز یاحقی می‌توان به تصنیف «امید دل من کجایی» اشاره کرد که با صدای زنده یاد غلامحسین بنان اجرا شد و ارکستر نوازندگان این تصنیف نیز برخی از چهره‌های نامی موسیقی ایران بودند. اعتبار بخشیدن به ویولن و صدادهی خاصی که از آن به عنون ویولن ایرانی یاد می‌شود، در کار او به اوج خود رسید. 

او درکی عمیق از شعر و تلفیق آن با موسیقی داشت و همکاری مشترکش با شاعرانی چون رهی معیری، تورج نگهبان، اسماعیل نواب‌صفا و معینی کرمانشاهی و مؤانست افزون‌تر از همه با بیژن ترقی (بیش از ۵۰ سال)، آثار ماندگاری را برای موسیقی ایرانی به جای گذاشت. بیداد زمان، می زده شب (ماهور)، سراب آرزو (افشاری)، غزالان رمیده (در مایه شوشتری و همایون) و آن که دلم را برده از جمله کارهای ماندگار این موسیقی‌دان ایرانی است.

پرویز یاحقی در پانزدهم بهمن ماه سال جاری، درحالی بدرود حیات گفت که آخرین اثرش به نام «مهر و مهتاب» را آماده و به بازار موسیقی عرضه کرده بود. روحش شاد.

آیت‌الله حسین جمال‌الحق
گریه  کردیم

پانزده خرداد85، یک خبر غیرمنتظره، تجریش تهران به را هم ریخت و چیزی نگذشت که همه آن‌هایی که آیت‌الله جمال‌الحق را می‌شناختند، خودشان را از همه‌جا رساندند به مسجد سیدالشهدای بازار تجریش تا ببینند خبر راست است یا دروغ؟ آیت‌الله حاج حسین جمال‌الحق به رحمت خدا رفته بود، درست در روز پانزده خرداد، همزمان با شهادت حضرت زهرا و ایام فاطمیه.

بعدتر اما اطرافیان حاج آقا متوجه شدند که اربعین ایشان  که در عرف، مفهوم خروج از عزا را دارد، با تولد حضرت زهرا مصادف شده بود. حاج آقا، امام جماعت مسجد کوچکی در بازار تجریش بودند و همیشه می‌گفتند: «امام جماعت باید بتواند حاجات شرعی مردم را از محراب بگیرد». و خیلی‌ها شاهد این بودند که تا آخرین لحظات زندگی پر برکتشان، کار خودشان همین بود؛ طوری که مردم از دورترین شهرستان‌ها برای یاری گرفتن در امورشان پیش ایشان می‌آمدند.

حاج آقا جمال‌الحق در اول فروردین 1315، در خانواده‌ای اهل علم به دنیا آمدند. بعد از تحصیلات در حوزة علمیه قم، در مدرسه حکیم نظامی، ریاضیات و زبان فرانسه تدریس می‌کردند.

در جوانی‌شان با شهید نواب صفوی و هم‌رزمانش به خاطر فشارهای سیاسی موجود آن زمان به نجف اشرف هجرت کردند و در آن‌جا در محضر علمایی مثل آیت‌الله صدر و آیت‌الله کوه کمره‌ای کسب فیض کردند. بعد از برگشتن به قم مدتی طولانی، شاگردی نزد آیت‌الله مجتهدزاده اردبیلی (رضوان‌الله علیه) – که از اوتاد و دارای مقام ابدال بودند – را درک کردند.

(در ضمن آیت‌الله مرعشی و آیت‌الله گلپایگانی از اساتید دیگر ایشان بودند.) آیت‌الله جمال‌الحق حدود سی سال پیش، نگارش رسالة علمیه خود را شروع کردند. اما مدت‌ها بعد به دلیل سیر در عرفان – مخصوصا معارف حضرت زهرا - و علاقه زیاد ایشان به رودررویی با مردم و حل مشکلات‌شان، نوشتن رساله را متوقف کردند و بعدها هر کس از ایشان راجع به ادامه رساله می‌پرسید، به گفتن تنها یک جمله بسنده می‌کردند: «محدود می‌شوم». هنوز که هنوز است بسیاری از مردم، به مزار حاج آقا در قبرستان شیخان قم (جوار مرقد حضرت معصومه(ع)) می‌روند تا واسطه گرفتن حاجات‌شان باشند.

در سال 85 آیت‌الله آقامیرزا جوادآقا ملکی تبریزی نیز درگذشت. تشییع پیکر او از پرازدحام‌ترین مراسم این نوع بود. او در دوران حیات، وظیفة خود می‌دانست که در مراسم همة شهدا شرکت کند. خانوادة آن‌ها در تشییع او در قم غوغا به‌پا کردند.

شهر یک‌سر عزا شد. امسال از علما،‌افراد دیگری هم بودند که رفتند. آقای دوانی، پدر رجبی‌ها که زن و مردشان معروف هستند. پیرمرد سال‌ها در حوزة تاریخ و به‌خصوص تاریخ تشیع  کار کرد و آثار مهمی از خودش به‌جا گذاشت.

فاطمه عبدلی-  سیداحسان بیکایی- مجید رئوفی- لیلا خجسته‌راد

کد خبر 18103

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز