دوشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۵ - ۱۰:۲۹
۰ نفر

ساسان گل‌فر: نخیر! من زبل‌تر از آن هستم که با این حرف‌ها سرم کلاه برود.

البته آماندا -همسرم- همیشه مرا دست کم می‌‌گیرد و فراموش می‌کند که خودم استاد جمعیت‌شناسی هستم و اعداد و ارقام را خوب می‌شناسم و می‌دانم یک نفر کمتر یا بیشتر یعنی چه.

حمله‌هایش را درست از روز اول عید «مومبا»ی امسال شروع کرد؛ اولین جمعه ماه مارس که جشن‌های ده روزه بزرگداشت رود یارا تازه شروع شده بود و همه مردم شهر «ملبورن» - به جرات می‌گویم؛ 3میلیون و 720هزار و 300نفر، با احتمال خطای 50نفر کمتر یا بیشتر – برای کارناوال و آتش‌بازی و نورافشانی به خیابان ریخته بودند. وسط آن همه سروصدای جشن و شادی، ناگهان چنان آه بلندی کشید که دلم کباب شد.

یک لحظه فکر کردم شاید اتفاق بدی افتاده و موردی اضطراری برایش پیش آمده است. آه دوم را که کشید، داشتم تلفن اورژانس را در ذهنم مرور می‌کردم، چون تا آن زمان به یاد نداشتم که او را یک لحظه غمگین دیده باشم. ناگهان ساکت شد، چشم‌های اشک‌آلودش را به من دوخت و گفت: «می‌دانی چه چیزی کم است؟ اینجا پر از آدم است و ما فقط... به بچه‌های مردم نگاه کن!». من به چند بچه که دور و برمان می‌پلکیدند نگاه کردم اما چیز خاصی به نظرم نرسید. گفتم: «خب، مگر چه شده است؟».

گفت: «چرا بعد از 4سال که از ازدواج‌مان می‌گذرد، نباید بچه داشته باشیم؟». شستم خبردار شد و زنگ‌های خطر در گوشم به صدا درآمد. سعی کردم با شوخی و خنده مساله را ماستمالی کنم، اما نشد. بعد به استدلال‌های جدی مالتوس درباره خطر ازدیاد جمعیت متوسل شدم؛ این هم فایده‌ای نداشت. آن شب آن‌قدر بهانه گرفت و بداخلاقی کرد که عیدمان به زهرمار تبدیل شد.

صبح روز بعد به این فکر افتادم که هدیه‌ای برایش بخرم بلکه دلش را به دست بیاورم و سرش را گرم کنم تا این فکرهای خطرناک را فراموش کند. رفتم و 35هزار دلار استرالیا (تقریبا معادل 28هزار دلار آمریکا) مایه گذاشتم و اتومبیلی را که خودم مدت‌ها به فکر خریدنش بودم، برای آماندا خریدم و به او هدیه دادم.

هدیه من یک «ساترن اسکای ردلاین 2007» بود. راستش را بخواهید، می‌دانستم همسرم علاقه زیادی به رانندگی ندارد و خودم بیشتر پشت فرمان این ماشین کروکی خوشگل می‌نشینم. بعد از چندین سال دوچرخه‌سواری از دانشگاه به خانه و از خانه به دانشگاه، می‌خواستم لذت رانندگی سریع در این شهر معتدل که به قول معروف «چهار فصل را در یک روز دارد»، تجربه کنم.

آخر «ساترن اسکای ردلاین» مثل یک «ساترن اسکای» معمولی نیست که موتور 4/2لیتر 177اسب بخار داشته باشد و سرعتش از 200کیلومتر در ساعت بالاتر نرود و صفر تا صدش 2/7 ثانیه باشد. این یکی با موتور 2لیتری 4سیلندر GXP توربو با سوخت‌پاشی مستقیم،260اسب بخار قدرتش است و گشتاور 260فوت – پاوند دارد. حداکثر سرعتش 230کیلومتر در ساعت است و کسی که دست به فرمانش خوب باشد، در 5/5ثانیه می‌تواند از حالت توقف به یکصد کیلومتر بر ساعت برسد.

البته این کار من به معنی یک نوع همرنگ جماعت شدن هم بود. در شهری که با 6/3میلیون دستگاه اتومبیل، تقریبا به ازای هر نفر یک دستگاه خودرو وجود دارد، شاید اتومبیل نداشتن من و همسرم، کمی‌عجیب و غیرعادی به نظر می‌رسید. به هر حال وقتی ماشین را خریدم احساس کردم بار نگاه تعجب‌آمیز همکاران تا حدی کمتر شد، اما از نگاه‌های شماتت‌بار همسرم به خاطر بی‌علاقگی من به بچه‌دارشدن، ذره‌ای کاسته نشد تا حدود یک ماه پیش که آماندا، بعد از هفت،هشت‌ماه قهر و ناز و دلخوری، ناگهان بر سر لطف آمد و دوباره به اخلاق خوش سابقش برگشت. فهمیدم که تاکتیکش را عوض کرده و از این در وارد شده تا به تسلیم وادارم کند، اما من کسی نیستم که به این آسانی زیر بار گریه بچه و عوض‌کردن پوشک بروم.

امروز عصر، مطابق معمول یک ماه گذشته، با همان «ساترن اسکای ردلاین» به دانشگاه «ملبورن» آمد تا با هم برگردیم. البته این بار برخلاف بعدازظهرهای قبلی که تا نیمه‌شب درمراکز فرهنگی و سینماها و تئاترهای پایتخت فرهنگی استرالیا می‌چرخیدیم، یک‌راست به سمت خانه حرکت کردیم. تعجب کردم که چرا در این بعدازظهر گرم نیمه دسامبر(البته دسامبر برای اروپایی‌ها به معنی سرما و برف و یخ است ولی برای ما که در جنوب استرالیا به سر می‌بریم، اسمش هم کافی‌است تا سراپا خیس عرق شویم) باید به خانه برویم اما آماندا که تعجب را در چشم‌هایم خوانده بود، لبخندی زد و گفت: «صبرکن به خانه برسیم تا خودت ببینی»!

طبق معمول موقع برگشتن به خانه من پشت فرمان نشستم، چون واقعا از راندن ساترن با آن فرمان نرم و دنده چرمی‌5دنده‌اش لذت می‌برم.
پشت فرمان این ماشین قشنگ که بدنه‌اش را – مثل پونتیاک Solstice –  با به اصطلاح، معماری «کاپا» ساخته‌اند (یعنی پلت فرم دیفرانسیل عقبی که بدنه‌اش به صورت یکپارچه با سیتم هیدروفرمینگ و شکل دادن فولاد به حالت صلب با استفاده از فشار آب ساخته شده است) واقعا احساس خوش‌تیپی به من دست می‌دهد. کسی که «ساترن اسکای ردلاین» را براند، دیگر حاضر نیست پشت فرمان این سواری‌های معمولی یا SUVهای یغور بنشیند. فکر می‌کنم مالتوس هم اگر الان زنده بود، یکی از همین ماشین‌ها می‌خرید که برای دو نفر بیشتر جا ندارد و اجازه نمی‌دهد بچه‌ای به خانواده اضافه شود.

از رودخانه «یارا» عبور کردیم و به سمت جنوب رفتیم تا به «سنت کیلدا» برسیم. همه‌اش در این فکر بودم که آماندا این بار از چه تاکتیکی می‌خواهد استفاده کند. در ماه‌های اخیر به آمار و ارقام متوسل شده بود تا متقاعدم کند که اشکالی ندارد یک نفر به جمعیت استرالیا و نیوزیلند اضافه شود.

مدام از اینکه کشور 7/7میلیون کیلومتر مربعی ما با این همه مواهب طبیعی 5/20میلیون نفر بیشتر جمعیت ندارد و تراکم جمعیت به 6/2نفر در هر کیلومتر مربع هم نمی‌رسد، یا اینکه شهر «ملبورن» با بیشترین نرخ رشد جمعیت در استرالیا بیشترین نرخ رشد اقتصادی را هم دارد و با این حال، تراکم جمعیت به 18نفر در هر هکتار این شهر نمی‌رسد صحبت می‌کرد یا به تاریخ استناد می‌کرد که در سال1836 اینجا 177نفر جمعیت داشته و حالا بعد از 170سال با 7/3میلیون نفر وضع اقتصادی مدام بهتر شده، یا آمار عجیب و غریب و بی‌ربطی مثل 23هزار کیلومتر خیابان و سطح وسیع پارک‌ها و باغ‌های دست‌ساز شهر را مطرح می‌کرد و به اینکه یک نفر بچه باید باشد تا در این پارک‌ها بازی کند، می‌رسید.اما من زیر بار نرفتم که نرفتم.

به نزدیک خانه که رسیدیم، چشمم به هیولای نارنجی‌رنگی افتاد که درست جلوی در پارک کرده بود. هیچ‌وقت از قیافه‌اش خوشم نمی‌آمد؛ یک  اتومبیل هامرH2 بود که سرووضعش، تانک ونفربر زرهی را در ذهنم تداعی می‌کرد. تا جایی که می‌دانستم، قیمتش حداقل دو برابر ساترن قشنگ ما بود اما اصلا برایم قابل هضم نبود که مردم چرا باید چنین پولی برای چنین ماشین مزخرفی بپردازند.

در این فکر بودم که کدام آدم بی‌ملاحظه‌ای این غول بیابانی را جلوی در پارکینگ من نگه داشته است و اتومبیل را کجا باید پارک کنم که ناگهان همسرم گفت: «تقدیم به تو، عزیزم!». هاج و واج نگاهش کردم: «چی؟».
«همین SUV. در آینده احتمالا لازم می‌شود.»
زورکی سعی کردم بخندم و تشکر کنم. «اما... به چه مناسبت؟»
«چشم روشنی است، عزیزم! تا هفت ماه دیگر بچه‌مان به دنیا می‌آید!»
تمام هامرها و ساترن های جنرال موتورز دور سرم به چرخش درآمدند.
«من که گفتم، مالتوس معتقد بود که اگر نرخ رشد جمعیت...» دیگر نمی‌دانستم چه باید بگویم. آماندا هم شانه‌ای بالا انداخت و گفت: «نمی‌خواهد فعلا چیزی بگویی؛ در مورد خواهر یا برادرش بعدا صحبت می‌کنیم»!

کد خبر 11274

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز