سه‌شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۸ - ۱۲:۰۰
۰ نفر

احمدرضا حجارزاده­: می‌گویند کارش حرف ندارد آدم بسیار خونگرمی است و به‌راحتی با همه ارتباط برقرار می‌کند.

تعداد محدودی از مشتری‌هایش که نام او را نمی‌دانند از وی با عنوان «لالی» یاد می‌کنندفکر می‌کردم مصاحبه با یک آدم کر و لال نباید چندان کار دشواری باشد. با این امید که از پس این گفت‌وگو برمی‌آیم به سراغ کفاشی می‌روم که با وجود ناشنوا بودن، انسانی است موفق و بانشاط. مردی که دوستان زیادی دارد و به عقیده خیلی‌ها، صمیمی و دوست‌داشتنی است.

 قبلاً هم چند بار به سراغش رفته بودم، اما هر بار با مغازه بسته‌اش مواجه می‌شدم و دست خالی برمی‌گشتم. بالاخره موفق به انجام این گفت‌وگو شدم.نامش یحیی است و نام خانوادگی‌اش علی‌پور. در مهرماه 1321 و در تبریز به دنیا آمده است. تا سوم ابتدایی بیشتر درس نخوانده. اگرچه از همان دوران کودکی ¨به گفته خودش از 7 سالگی همزمان با تحصیل، کار هم می‌کرده است.

کارش از همان ابتدا، همین کفاشی بوده است. دایی‌اش او را به این کار تشویق کرده، البته خود یحیی هم کفاشی را از همان آغاز دوست داشته است. حالا آن مشوق یحیی، سال‌هاست که از دنیا رفته است. آقایحیی از زمان تولد ناشنوا بوده، همسرش هم ناشنوا است اما همسرش به شکل مادرزادی این‌گونه نبوده، گویا یک سال در همان سنین کودکی بیمار شده و بیماری چنان در وی پیشرفت کرده که باعث از دست دادن حس شنوایی و گویایی زبانش شده است.

بیشتر مشتری‌های ثابتش آقا یحیی را می‌شناسند و به او و کارش اعتماد دارند. دکان آقایحیی دکان آقا یحیی بسیار کوچک است. تابلو کوچک سفیدرنگی بر سردر دکان جلب توجه می‌کند که روی آن با رنگ مشکی نوشته شده «سفارشات و تعمیرات کفش» و عکس یک لنگه کفش مردانه سیاه‌رنگ هم در کنار آن خودنمایی می‌کند. وارد مغازه می‌شوم.

مردی با 67 سال سن، پشت میز کوچکی نشسته و سخت مشغول کار است. حتی در حال انجام کار هم لبخندی به لب دارد که در آن امیدواری موج می‌زند. سبیل کم‌پشت و ته‌ریش خاکستری دارد.عینکی به چشم دارد که به چهره مهربانش، معصومیت  بخشیده است. در کل چهره آقا یحیی به دل هر ارباب‌رجوعی می‌نشیند. با او سلام و علیک می‌کنم و می‌نشینم.

از گفت‌وگو کردن به گرمی استقبال می‌کند و شادی غریبی به سراغش می‌آید. کاغذ و خودکارم را بیرون می‌آورم تا گفت‌وگو را شروع کنم اما راستش چیز زیادی درباره زبان‌های اشاره‌ای نمی‌دانم. فکر می‌کنم چقدر گفت‌وگو با کسی که زبانش را نمی‌دانی سخت است.

بخصوص که مجبور هم باشی حرف‌هایت را در سکوت بزنی و با سکوت بشنوی، شنیده بودم آقا یحیی چند پسر دارد. گمان کردم حضور آنها در این شرایط کمک بزرگی خواهد بود. پس بی‌وقفه می‌پرسم: پسرتان کجاست؟ می‌خواهم به من کمک کند. منظورم را به خوبی درک می‌کند. با زبان بی‌زبانی می‌گوید: «یکی از آنها در خانه است. تلفن کن بیاید.» 

سپس لابه‌لای کاغذهایش به دنبال قبض تلفن می‌گردد تا شماره تلفن خانه‌اش را به من بدهد. از این فرصت استفاده می‌کنم و نگاهی به وضعیت مغازه‌اش می‌اندازم. کنار میز آقا یحیی، ویترین کوچکی تعبیه شده که در قفسه‌های آن چند مدل واکس، چند نوع فرچه و برس و تعدادی کفی و بند انواع کفش به چشم می‌آید.

روی دیوار پشت سر آقا یحیی تکه مقوایی چسبانده شده که روی آن نوع خدمات همراه با دستمزدش نوشته شده، آقا یحیی از آن برای فهماندن اینکه مشتری چقدر باید بپردازد، استفاده می‌کند.  در سمت راست او، دستگاه نه چندان بزرگ سبزرنگی قرار دارد که از آن برای صاف کردن کف کفش‌ها، سنباده زدن دور آنها و چند کار فنی دیگر استفاده می‌شود.

کنار صندلی‌ها روی دیوار یک ساعت زیبای قهوه‌ای رنگ با صفحه‌ای کرمی، زمان را برای مردی از جنس سکوت رقم می‌زند و جلو می‌برد. به جز اینها، چیز چشمگیر دیگری وجود ندارد که توجهت را به خود جمع کند. وقتی دوباره به آقا یحیی رو می‌کنم، هنوز نتوانسته شماره تلفن خانه‌اش را بیابد. بنابراین قبض برق را برمی‌دارد و به شماره پلاک خانه‌اش روی آن اشاره می‌کند.

خانه دوطبقه قدیمی

خانه آقا یحیی خانه‌ای دوطبقه و قدیمی است. زنگ خانه را که می‌فشارم، وحید به استقبالم می‌آید. موضوع را برایش شرح می‌دهم. می‌پذیرد که در تهیه این گزارش به یاری‌ام بیاید. با هم به مغازه پدرش برمی‌گردیم. هر دو می‌نشینیم و کار را شروع می‌کنیم. وحید عزیز که تهیه این گزارش بدون کمک او میسر نمی‌شد، زبان پدر می‌شود و زبان ناآشنای دیگری برای من. سؤال‌هایم را به زبان آشنایی برای آقا یحیی ترجمه می‌کند، با حوصله جواب می‌شنود و بار دیگر ـ این بار ـ با زبان خودمان جواب‌ها را تحویلم می‌دهد. 

 کشتی‌گیر تبریزی

آقا یحیی اگرچه امروز دیگر فرصت چندانی برای پرداختن به مسائل حاشیه‌ای زندگی مثل ورزش، تفریح و... ندارد اما روزگاری یکی از اعضای تیم کشتی جوانان تبریز بوده است. وی در 18سالگی مدتی کشتی کار کرد و رشته ورزشی‌اش را تا مدتی بعد ادامه داد اما سپس آن را برای همیشه کنار گذاشت و در عوض به ورزش‌های باستانی روی آورد.

به زورخانه می‌رفت و مدتی هم در جرگه باستانی‌کاران کشور فعالیت داشته است اما امروز همین آدم، تمام وقت خود را صرف کارش کرده است. می‌گوید: «من هرگز در کارم کم‌فروشی نکرده‌ام. با وجدان کامل کار می‌کنم و دوست دارم مشتری‌ام از من راضی باشد. به همین علت با نهایت دقت و وسواس کار می‌کنم. 

پول زیادی هم نمی‌گیرم. در صورتی که در همین محل من کفاش‌هایی را می‌شناسم که کارشان را درست انجام نمی‌دهند، پول بی‌خود هم می‌گیرند. در حقیقت به خاطر کار نکرده پول می‌گیرند. علاوه بر آن کفاش‌های دیگر معمولاً فقط تعمیر پاشنه و واکس زدن را انجام می‌دهند.  اگر کار دوخت هم بکنند، کفش را خیلی سرسری و یک رو می‌دوزند.

کم‌کاری می‌کنند یا اصلاً کار دوخت را قبول نمی‌کنند و نشانی مرا به مشتری‌هایشان می‌دهند. من هم اگر کار دوخت را می‌پذیرم، کفش را محکم و بادوام و دورو می‌دوزم، یعنی هم از داخل و هم از خارج. تازه نصف دستمزدی را می‌گیرم که کفاش‌های دیگر می‌گیرند. شاید همه این عوامل باعث شده مردم، از کار من بیشتر راضی باشند تا دیگر همکارانم و من از این بابت خیلی خوشحالم.»

او معنقد است با واکس زدن کفش اعتماد به نفس افراد بالا خواهد رفت.می‌خواهم کمی از بحث کار فاصله بگیرم. پس سؤال تازه‌ای مطرح می‌کنم.تعریف و تصور شما از عشق چیست؟ عشق برایتان چه مفهومی دارد؟ «عشق یعنی کار، یعنی زندگی، یعنی به هر کس رسیدی لبخند بزنی و با خوشرویی با او رفتار کنی. عشق یعنی آدم‌های دور و برت را دوست داشته باشی و با آنها عاشقانه رفتار کنی.

اگر به زندگی‌ات عشق بورزی، بهانه عشق‌ورزی به دیگر چیزها هم خود به خود در تو شکل می‌گیرد. پیش از هر چیز باید عاشق خودت باشی و زندگی‌ات.» می‌پرسم خوشبختی چیست؟ آقا یحیی خوشبختی را تنها در خوشبخت شدن فرزندانش می‌داند. می‌گوید: «اگر آنها از زندگی‌شان راضی باشند و احساس خوشبختی کنند، من هم به سهم خود و به عنوان یک پدر، احساس خوشبختی خواهم کرد. حس می‌کنم عمرم و تلاش‌هایم بیهوده به هدر نرفته است.»

همشهری محله - 10

کد خبر 92760

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز