شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۸ - ۰۴:۳۰
۰ نفر

ترجمه - علیرضا رضایت: پرسش از نسبت دین و علم، اصولا سؤالی است مرتبط با دوران جدید و در بطن تحولات ناشی از روابط دنیای مدرن رخ می‌نماید

از این‌رو که علم در پیش از مدرنیته، ‌یعنی در قرون وسطی امری جدا از دین تلقی نمی‌شد و کتاب مقدس در حکم مهم‌ترین آبشخور علم به شمار می‌رفت و هرچه بیرون از آن قرار می‌گرفت پذیرفتنی نبود و با واکنش‌های تندی مواجه می‌شد که نمونه تاریخی مهم آن در دادگاه‌های تفتیش عقاید قرون وسطی جریان داشت. با این حال، پرسش از این نسبت(دین و علم) در دوران مدرن سر برآورد و فرضیات و رهاوردهای علمی در تضاد با محتویات کتاب مقدس( انجیل) قرار گرفت.

گرچه این چالش تاکنون نیز همچنان ادامه داشته است اما نوع و چگونگی بروز آن نزد هر یک از شاخه‌های مهم مسیحیت یعنی کاتولیک، ارتدکس و پروتستان و نحوه مواجهه آنها با آن متفاوت بوده است.

مطلب حاضر نگاهی اجمالی دارد به مسیر تاریخی و معرفت شناختی این چالش در مسیحیت پروتستان که بیشترین تعاطی را با علم جدید- به نسبت دیگر شاخه‌های مسیحیت- داشته است.

آیا دین در بسط و گسترش علم طبیعی مؤثر است یا مانع این گسترش به شمار می‌رود؟ در ابتدا وسوسه می‌شویم پاسخی ساده و عاری از تامل به این سؤال که آیا دین متحد یا دشمن علم است بدهیم اما این سؤال به دلایل ذیل نیازمند پاسخی پیچیده است:

1- پیش فرض این سؤال این است که جوهری یکپارچه به نام علم وجود دارد درحالی‌که رشته‌های علمی در واقع متعددند و هر یک حوزه مطالعاتی و شیوه پژوهشی خاص خود را دارند. تعامل بین فیزیک و دین با تعامل بیولوژیک و دین تفاوت دارد. پیش از آنکه به سؤال مذکور پاسخ بدهیم لازم است اصطلاح علم را مجددا تعریف یا توصیف کنیم.

2- فرض اصلی این سؤال آن است که دین مقوله‌ای است که به آسانی تعریف شده و پدیده‌ای همگن است. در حقیقت مسئله به این شکل نیست. ارائه تعریفی قابل‌قبول از آنچه دین را تشکیل می‌دهد فوق العاده دشوار است. طی قرن گذشته چندین تلقی کاملا متفاوت از ماهیت دین پدید آمده که هر یک مدعی‌اند علمی یا عینی هستند. برخی از این آرای ( که آرای کارل مارکس، دورکیم و فروید از عمده آنها محسوب می‌شوند ) به‌شدت فروکاهشگرانه‌اند و عموما منعکس‌کننده عوامل شخصی یا سازمانی کسانی هستند که آنها را پدید آورده و بسط داده‌اند. این رویکرد‌های فروکاهشگرانه به‌دلیل نواقص آشکاری که دارند از سوی نویسندگانی همچون میرچا ایلیاده به‌شدت مورد انتقاد قرار گرفته‌اند. مهم‌تر اینکه ادیان مختلف رویکردهای متفاوت به علوم را تقویت می‌کنند. این مسئله مستلزم آن است که پیش از آنکه پاسخ معناداری بتوان ارائه کرد، دین مورد نظر را باید مشخص کرد.  ارتباط بین فیزیک و مسیحیت را نمی‌توان بسان ارتباط بین اسلام  با  فیزیک دانست.

3- حتی در یک دین واحد گرایش‌های فکری مختلف و  متعددی وجود دارند که باید آنها را شناسایی کرد. از خردمندی به دور است اگر گمان کنیم که هر یک از این گرایش‌ها رویکردی یکسان را برای این مسئله اتخاذ می‌کنند.

 توضیحاتی درباره تعریف دین

باید تاکید کنیم که تعاریف دین به ندرت بی‌طرفانه‌اند. این تعاریف عمدتا با هدف حمایت از عقاید و نهادهایی شکل می‌گیرند که  فرد، حامی آنهاست  و یا به‌منظور تنبیه آن دسته از افرادی پدید می‌آیند که فرد با آنها خصومتی دارد. تعاریف ادیان اغلب به مقاصد خاص و تعصبات یکایک علما و اندیشمندان بستگی دارد؛ از این رو، نویسنده‌ای که عقیده خاصی دارد مبنی بر اینکه تمام ادیان به یک حقیقت الوهی یکسان دسترسی دارند تعریفی از دین را ارائه می‌دهد که این عقیده در آن تجسم و نمود یافته است ( به‌عنوان مثال، تعریف مشهور ماکس مولر از دین که می‌گوید: دین خصلتی است که افراد را قادر می‌سازد تا بی‌نهایت را ذیل اسامی و نقاب‌های مختلف درک کنند). نظیر چنین طرحی مبنای آثار متاخرتری را تشکیل می‌دهد که بر مبنای دیدگاه آنها تمام ادیان صرفا پاسخ‌های فرهنگی و بومی به یک حقیقت غایی، متعالی و بنیادین هستند.

به‌منظور فهم پیچیدگی‌های تاریخی تعامل علم و دین، بررسی هر دین بر مبنای اصطلاحات خاص آن دین ضروری است. مسیحیت همانند بودیسم نیست و تفاوت‌های بین این دو دین به ما در فهم دلیل اینکه چرا علوم طبیعی در بافت مسیحیت بیشتر از بودیسم رشد و گسترش می‌یابند کمک قابل توجهی می‌کند. پژوهش تاریخی درخصوص این قبیل مسائل به‌شدت تحت‌تأثیر این فرضیه ناموجه قرار گرفته که می‌گوید: تمام ادیان یک چیز را می‌گویند.

شاید عاقلانه‌ترین رویکرد، احترام به صداقت و درستی ادیان مختلف جهان باشد تا اینکه بکوشیم آرای آنها را همگن کرده یا به اجبار آنها را درون یک قالب مشترک بگنجانیم. اندیشمندان روز به روز به این اجماع می‌رسند که در نظر گرفتن سنت‌های دینی مختلف جهان به مثابه اشکال مختلف یک مقوله واحد به‌شدت گمراه‌کننده است. دیوید تریسی می‌گوید: هیچ‌گونه جوهر وحی یا اشراق و راه نجات یا رهایی‌ای وجود ندارد که بتوان در تمام این کثرت یافت.

جان بی‌کاب نیز معتقد است: کسی که می‌گوید یک جوهر دینی وجود دارد، با دشواری‌ها و مشکلات بی‌شماری مواجه خواهد بود.

او می‌گوید بحث درباره ماهیت حقیقی دین بی‌نتیجه است.  تنها سنت‌ها، نهضت‌ها، اجتماعات، افراد، اعتقادات و اعمال هستند که مردم ویژگی‌های آنها را با آنچه به‌عنوان دین در نظر دارند [یا به تعبیری با آنچه دینش می‌خوانند] پیوند می‌زنند.

کاب تاکید می‌کند فرضیه‌ای که دین یک جوهر دارد، بحث‌های اخیر در باب رابطه سنت‌های دینی جهان را آشفته و به‌شدت منحرف کرده است. به‌عنوان مثال او اشاره می‌کند که آیین‌های بودایی و کنفسیوسی هر دو از عناصر دینی برخوردارند؛ اما این مطلب لزوما به این معنا نیست که بتوان آنها را جزو ادیان طبقه‌بندی کرد. به گفته کاب بسیاری از ادیان و  نهضت‌های فرهنگی واجد مولفه‌های مذهبی هستند.

ایده یک مفهوم جهانی (کلی) از دین که تک تک ادیان زیر مجموعه آن هستند، ایده‌ای صرفا غربی است که ظاهرا در عصر روشنگری پدید آمده است. اگر بخواهیم از یک مقایسه بیولوژیکی استفاده کنیم، باید گفت: این فرض که یک جنس دین وجود دارد و تک‌تک ادیان، انواع آن هستند نیز ایده‌ای صرفا غربی است و نظیری در خارج از فرهنگ غرب ندارد. تنها استثنای این مطلب، آن دسته افرادی هستند که در غرب آموزش دیده‌اند و بدون چون و چرا پیش‌فرض‌های آن را پذیرفته‌اند.

نویسندگان صاحب‌نظر در حوزه انسان شناسی ( نظیر ای.ای. اونز پریچارد و کلیفورد ای. گرتز ) الگوهای پیچیده‌تر و قابل تامل‌تری از دین را ارائه کرده‌اند. بحث عمده در انسان‌شناسی و جامعه‌شناسی دین در دوره معاصر عبارت از آن است که آیا دین را باید کارکردی (دین با برخی کارکردهای اجتماعی یا شخصی عقاید و اعمال در ارتباط است) یا بنیادی (دین با پاره‌ای عقاید مربوط به موجودات روحانی یا الوهی ارتباط دارد) تعریف کرد. اما با وجود تفاوت‌های گسترده در اصطلاح شناسی (بسیاری نویسندگان درباره درستی اصطلاحات مهمی نظیر فوق طبیعی، روحانی و عرفانی توافق ندارند) به‌نظر می‌رسد دست کم درجه‌ای از توافق واقعا وجود دارد که دین به نوعی شامل عقیده و عملی است که با ساحت فوق‌طبیعی الوهیت یا موجودات روحانی ارتباط دارد.

برای آنچه به‌عنوان هدف در نظر داریم، پرداختن به این بحث ضرورتی ندارد. مطلب حائز اهمیت آن است که اصطلاح دین دشوار‌تر از آنچه انتظار می‌رود تعریف شده است. اگر تک‌تک ادیان (نظیر اسلام، یا مسیحیت) را در ارتباطشان با علوم طبیعی بسنجیم بسیار مؤثر‌تر و ارزشمند‌تر خواهد بود؛ اما مهم آن است که بدانیم متغیر‌های معنادار و حائز اهمیتی در ادیان وجود دارند. این مسئله در فقرات بعدی روشن‌تر خواهد شد.

متغیرهای درون یک دین:
 مورد مسیحیت

همان‌گونه که پیش‌تر ذکر آن رفت دینی که بیشترین و عمیق‌ترین درگیری را با مسئله تعامل بین دین و علم طبیعی دارد مسیحیت است؛ با وجود این، اصطلاح مسیحی می‌تواند ناظر به طیف وسیعی از دیدگاه‌های فکری باشد که مستلزم توضیح بیشترند. به‌عنوان مثال شاخه‌های پروتستان، کاتولیک روم و ارتدوکس شرق در مسیحیت کاملا مجزا و مشخص‌اند. اما توجه ما به‌طور خاص معطوف سطوح آکادمیک‌تر بحث در مسیحیت غربی است.  دلیل این عطف توجه، تعامل نزدیک این دین با علوم طبیعی طی چند سده اخیر است.
هرگونه تلاش برای فهم رابطه پیچیده الهیات مسیحی و علوم، دست کم مستلزم درجه‌ای از آشنایی با مکاتب اصلی تفکر مسیحی در دوره مدرن است.

 در مسیحیت غربی اختلاف‌های مهمی در مورد برخی مسائل وجود دارد و این مسائل اغلب تاثیر مستقیمی بر علوم طبیعی دارند. به‌عنوان مثال، پروتستانتیزم لیبرال نسبت به علوم طبیعی تلقی بسیار مثبتی داشته است، حال آنکه نئوارتدوکس‌ها تاکید دارند که دین و علم به دو حوزه کاملا متفاوت تعلق دارند.

پروتستانتیزم لیبرال

پروتستانتیزم لیبرال بدون شک یکی از مهم‌ترین جنبش‌هایی است که از بطن تفکر مسیحیت مدرن برخاسته است. این مکتب خاستگاه‌های پیچیده‌ای دارد اما بی‌تاثیر نخواهد بود اگر آن را پاسخی به طرح الهیاتی شلایرماخر ( 1834-1763) خاصه در ارتباط با تاکیدش بر احساس انسانی و نیاز به پیوند ایمان مسیحی با وضعیت انسان بدانیم.

پروتستانتیزم لیبرال کلاسیک، ریشه در آلمان اواسط قرن نوزدهم دارد. در آن زمان به‌تدریج این نگرش شکل گرفت که ایمان مسیحی و الهیات به‌طور یکسان باید در پرتو دانش مدرن مجددا احیا شوند. در انگلستان پذیرش روز افزون نظریه گزینش(انتخاب) طبیعی چارلز داروین (که در میان مردم به‌نظریه تکامل داروین مشهور است) فضایی را ایجاد کرد که در آن یکی از آموزه‌های الهیات مسیحی سنتی (مانند آموزه خلقت هفت‌روزه) روز به روز غیرقابل دفاع‌تر می‌شود. لیبرالیسم از آغاز بر آن شد تا شکاف بین ایمان مسیحی و دانش مدرن را پر کند.

طرح لیبرالیسم در ارتباط با الهیات مسیحی سنتی، نیازمند میزان قابل توجهی از انعطاف‌پذیری بود. نویسندگان برجسته این مکتب معتقد بودند اگر قرار باشد مسیحیت به‌عنوان گزینه فکری مهمی در دنیای مدرن باقی بماند نوسازی مجدد عقاید ضروری است؛ به همین دلیل آنها از یک‌سو خواستار آزادی درخصوص میراث اعتقادی مسیحیت شدند و از دگرسو خواهان آزادی در گزینش شیوه‌های سنتی تفسیر کتاب مقدس شدند. آنجا که شیوه‌های سنتی تفسیر متن مقدس یا عقاید سنتی از گذر تحولات دانش بشری دستخوش آسیب شد و به مخاطره افتاد، کنار گذاشتن و تفسیر مجدد آنها با هدف همسو کردن‌شان با بینش و نگرش نوین به جهان ضروری است.

برایندهای الهیاتی این تغییر جهت قابل توجه بوده‌اند. برخی عقاید مسیحی عملا از چهارچوب هنجارهای فرهنگی مدرن کنار گذاشته شدند. این عقاید به یکی از دو سرنوشت ذیل دچار آمدند:

1- این عقاید به این دلیل که بر پیش فرض‌های نادرست یا منسوخ شده مبتنی‌اند کنار گذاشته شدند. آموزه گناه ازلی مثال مناسبی است؛ دلیل کنار رفتن این عقیده خوانش نادرست عهد جدید در پرتو آثار سنت آگوستین بود که رأی‌اش در باب این مسائل تحت الشعاع درگیری بیش از اندازه او با فرقه جبرگرای مانویت قرار داشت.

2- این عقاید به شیوه‌ای که با روح زمانه همسان باشد مجددا تفسیر شدند. برخی عقاید اصلی مربوط به شخص عیسی مسیح از جمله مواردی هستند که به این سرنوشت دچار شدند. الوهیت مسیح از جمله این عقاید بود.

همزمان این فرایند بازتفسیر اعتقادات (که در جنبش تاریخ دگما ادامه یافت) را می‌توان تمایل جدیدی برای نشاندن مسیحیت (ایمان مسیحی) در عالم بشری و از همه مهم‌تر در تجربه انسانی و فرهنگ مدرن در نظر گرفت. لیبرالیسم نظر به مشکلات بالقوه بر سر راه نشاندن ایمان مسیحی در توجه و تمایل خاص و صرف به کتاب مقدس یا شخص عیسی مسیح در پی آن بود تا آن ایمان را در تجربه معمول و عادی انسانی تثبیت کند و آن را به‌گونه‌ای تفسیر کند که در جهان‌بینی مدرن معنادار باشد.

منبع الهام لیبرالیسم نوع نگاه به انسانی بوده که روز به روز پا به عرصه پیشرفت و ترقی می‌نهد. نظریه تکامل، این عقیده را حیاتی دوباره بخشید. به‌نظر می‌رسید که پیوند دین با نیازهای معنوی انسان مدرن روز به روز بیشتر می‌شود و جامعه را به لحاظ اخلاقی هدایت می‌کند. وجهه به‌شدت اخلاقی پروتستانتیزم لیبرال را مشخصا می‌توان در آثار آلبرت بنیامین ریچل ملاحظه کرد.

از نگاه ریچل ایده ملکوت خداوند از اهمیت خاصی برخوردار است. او این ایده را مبنای ثابت ارزش‌های اخلاقی می‌دانست که  مبنای مستحکمی برای پیشرفت و توسعه جامعه آلمان در آن برهه از تاریخ بود.

گفته شده که تاریخ در روند هدایت الهی طریقه کمال را می‌پیماید ( یا رو به سوی کمال دارد ). در طول تاریخ بشریت افرادی به ظهور رسیده‌اند که به حاملان یا دارندگان بصیرت و بینش خاص الهی مشهورند. یکی از این انسان‌ها عیسی(ع) بود. سایر انسان‌ها با پیروی از او و سهیم شدن در شیوه زندگی ‌اش می‌توانند به کمال برسند. این نهضت نشانگر خوش‌بینی زیاد و بی‌حدو حصر به استعداد و توانایی انسان بود. گفته شده که دین و فرهنگ از هر نظر یکی هستند. منتقدان بعدی این نهضت به آن، عنوان پروتستانتیزم فرهنگی دادند. دلیل این نامگذاری آن بود که به اعتقاد آنها نهضت مزبور به‌شدت به نرم‌های فرهنگی رایج متکی است.

بسیاری منتقدان (نظیر کارل بارت در اروپا و راینهولت نیبور در آمریکای شمالی) پروتستانتیزم لیبرال را با نا امیدی مبتنی بر دیدگاهی خوش‌بینانه نسبت به ماهیت انسان دانسته‌اند. آنها معتقد بودند که این خوش‌بینی را رویداد‌های جنگ جهانی اول از میان برد و از آن زمان به بعد لیبرالیسم فاقد اعتبار فرهنگی شد. این مسئله نشانگر قضاوتی کاملا نادرست بود. لیبرالیسم را در بهترین حالت آن می‌توان نهضتی در نظر گرفت که خود را ملتزم و متعهد به بازخوانی ایمان مسیحی در قالب‌ها و اشکال مورد پذیرش در فرهنگ معاصر می‌دانست. لیبرالیسم همچنان خود را واسطه میان 2 مقوله دیگر می‌داند که عبارتند از: بازخوانی صرف ایمان مسیحیت سنتی (که معمولا از سوی منتقدان لیبرالش، سنت گرایی یا بنیادگرایی خوانده می‌شود) و رد مسیحیت به تمامه.

نویسندگان لیبرال با تمام وجود خود را موظف به یافتن راه میانه‌ای بین این 2 گزینه ناخوشایند یافته‌اند.

شاید مؤثر‌ترین و پیشرفته‌ترین شکل پروتستانتیزم لیبرال را بتوان در آثار پل تیلیش (1965-1886) که در اواخر دهه 1950 و اوایل 1960 و تا پایان کارش در ایالات متحده مشهور شد، یافت. تیلیش را عمدتا مؤثر‌ترین الهی‌دان آمریکایی از زمان جاناتان ادواردز دانسته‌اند. طرح تیلیش را می‌توان در اصطلاح همبستگی خلاصه کرد. او با شیوه همبستگی درمی‌یابد که وظیفه الهیات مدرن همانا ایجاد گفت‌وگو میان فرهنگ انسانی و ایمان مسیحیت است. تیلیش نسبت به برنامه الهیات کارل بارت واکنشی توأم با هشدار نشان می‌دهد و آن را تلاشی نادرست می‌داند که میان فرهنگ و الهیات اختلاف ایجاد می‌کند.

از نگاه تیلیش مسائل وجودی (یا به‌اصطلاح خودش مسائل بنیادین) دستامد فرهنگ انسانی‌اند. هنرهای خلاق، خط و فلسفه مدرن ناظر به مسائل انسانی‌اند. الهیات برای این مسائل پاسخ ارائه می‌کند و با این کار انجیل را با فرهنگ مدرن پیوند می‌زند. انجیل باید با فرهنگ سخن بگوید و این امر تنها درصورتی امکان پذیر است که به سؤالات برخاسته از فرهنگ گوش فرا دهیم.

از نگاه دیوید ترسی ( شیکاگو) تصویر گفت‌وگوی بین انجیل و فرهنگ تصویری کنترل‌کننده (هدایت گر) است. این گفت‌وگو سبب اصلاح دوجانبه (هر دو طرف) و غنای انجیل و فرهنگ، هر دو می‌شود. بنابراین بین الهیات و کلام مسیحی رابطه نزدیکی وجود دارد؛ به این معنا که وظیفه الهیات تفسیر پاسخ مسیحیت به نیازهای انسان است؛ نیازهایی که تحلیل فرهنگی آنها را برمی‌نماید.

 پس از این مشخص خواهد شد که این رویکرد همبستگی، گفت‌وگوی بین دین و علم را تشویق و تقویت می‌کند چراکه علم، عنصر حائز اهمیت فرهنگ مدرن غرب به شمار می‌آید. بدین ترتیب، اصطلاح لیبرال را به بهترین نحو می‌توان به متالهی در سنت شلایر ماخر و تیلیش که علاقه‌مند به بازسازی اعتقاد بر مبنای پاسخ به فرهنگ معاصر هستند تفسیر کرد.

آلیستر. ای. مک گراث

کد خبر 78062

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز