سه‌شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۷ - ۰۱:۰۱
۰ نفر

خانه فیروزه‌ای > وقتی به یک ماه گذشته نگاه می‌کنیم می‌بینیم همه چیز چه‌قدر زود تمام شد. بامداد‌‌هایی که صدای دعای سحر در خانه می‌پیچید و غروب‌هایی که گوش‌هایمان به شنیدن آوای خوش «ربنا» یا «اسماء الحسنی» مانوس شده بود.

دوچرخه شماره ۹۲۸

حالا عيد فطر از راه مي‌رسد. اين روز خودش، عيدي خدا به ما، براي يك ماه روزه‌داري و بندگي است. راستي كه عيدي خاص و متفاوتي است.

اما وقتي به عيدي‌دادن و عيدي‌گرفتن فكر كرديم، ديديم خوب است دوچرخه هم عيدي‌هاي مخصوصي به نوجوانان فيروزه‌اي بدهد. پس، از چند تن از نويسنده‌ها و تصويرگر‌هايي كه سال‌هاست براي كودكان‌ و نوجوانان كار مي‌كنند، خواستيم نوشته يا تصويري به‌ عنوان عيدي براي خوانندگان دوچرخه در نظر بگيرند. آن‌ها هم لطف كردند و براي اين‌كار وقت گذاشتند.

 

دوچرخه شماره ۹۲۸

  • يک روز شيرين و دوست‌داشتني

محسن هجري:

افکار و عقايد آدم‌ها متفاوت است. هرکس به چيزي باور و اعتقاد دارد. بعضي‌ها از اين مزه خوششان مي‌آيد و بعضي‌ها آن مزه؛ بعضي‌ها از اين رنگ خوششان مي‌آيد و بعضي‌ها از آن رنگ؛ زيبايي جامعه‌ي انساني هم به همين گوناگوني و تنوع است، همان‌طور که يک باغ زيباي رنگارنگ.

اما به جرئت مي‌توان گفت يک روز در زندگي ما ايراني‌ها هست که بيش‌تر آدم‌ها، با هر عقيده و اعتقادي آن را دوست دارند. روزي که به عيد فطر مشهور است. روزي که در اين نوشتار آن را عيد شکوفايي مي‌نامم و اگر کمي حوصله کنيد، دليل آن را خواهم گفت.

سال‌ها پيش که براي فهم معناي کلمه‌ي فطر تحقيق مي‌کردم، به نکته‌ي جالبي بر‌خوردم. وقتي تاک، خوشه مي‌بندد، پيش از آن که غوره شود، دانه‌هايي سبز، اندازه‌ي ماش ظاهر مي‌شود. دانه‌هايي که نه مثل غوره ترش است نه مثل انگور شيرين؛ بلکه مزه‌اي گس مي‌دهد. و اگر براي اولين‌بار چنين چيزي را ببينيم، باور نخواهيم کرد که قرار است تبديل به ميوه‌اي شيرين و آبدار شود.

اما اين حالت که به آن «فطر» مي‌گويند، به منزله‌ي شکوفايي ميوه‌اي خوشمزه است که کام همه را شيرين مي‌کند. وقتي به فطر مي‌رسيم، در حقيقت شکوفايي چيزي را درون خودمان مي‌بينيم که حاصل روز‌هاي دشوار گذشته است. چيزي که حتي شايد گس و تلخ باشد، اما درون خود، شيريني به همراه دارد.

 

دوچرخه شماره ۹۲۸

  • عيد فطر با صداي مشهدي عيسي

فاطمه سالاروند:

آن روز‌ها خبري از خانه‌هاي فرهنگ و کلاس‌هاي جورواجور نبود. روز‌هاي تابستان، بلند و کشدار و بي‌سرگرمي مي‌گذشت. کتاب‌هايي را که برادرم هر‌از‌گاهي برايم مي‌خريد‌، دوباره و چند‌باره مي‌خواندم و تابستان باز ادامه داشت. نمي‌دانم کدام سال بود و چند‌ساله بودم که رفتم کلاس قرآن «مشهدي‌عيسي».

کلاس در يکي از اتاق‌هاي کوچک خانه‌اش برگزار مي‌شد. چند‌تا دختر‌بچه جمع مي‌شديم و قرآن مي‌خوانديم. کتابچه‌اي داشتيم که رويش نوشته بود «عم جزء». مشهدي‌عيسي روخواني قرآن را به ما ياد مي‌داد، اما هيچ‌وقت نگفت عم جزء يعني چه، ما هم نپرسيديم. تا همين چند وقت پيش که فهميدم چون آن جزء قرآن با سوره‌ي «عم يتساء لون» شروع مي‌شود، به عم جزء معروف شده است.

يادم نيست کلاس قرآن مشهدي‌عيسي را تا آخر رفتم يا نه، اما اين که خاطره‌ي آن کلاس بعد از گذشت اين همه سال در يادم مانده، شايد به اين دليل است که مشهدي‌عيسي، از دوستان پدرم بود و يک‌جور‌هايي اسمش برايم با عيد فطر گره خورده است.

هر‌سال صبح عيد، مادر و پدر و خواهرم مي‌رفتند تا پشت سر «شيخ احمد‌آقا» نماز عيد بخوانند. نماز معمولاً زير سقف آسمان، در محوطه‌ا‌ي باز خوانده مي‌شد و صداي مکّبر از پشت بلندگو در همه‌جا شنيده مي‌شد. من در خانه مي‌ماندم و احتمالاً آن وقت صبح، خواب و بيدار بودم، اما صداي مکبر را مي‌شنيدم. آن صدا، صداي مشهدي‌عيسي بود که مي‌خواند:

اَللّهُمَّ اَهْلَ الْکِبْرِياَّءِ و َالْعَظَمَةِ، وَ اَهْلَ الْجُودِ وَ الْجَبَرُوتِ، و َاَهْلَ الْعَفْوِ وَ الرَّحْمَةِ، وَ اَهْلَ التَّقْوى وَ الْمَغْفِرَةِ، اَسْئَلُکَ بِحَقِّ هذَا الْيَومِ، الَّذى جَعَلْتَهُ لِلْمُسْلِمينَ عيداً...

بعد هم که مادر و پدر و خواهرم از نماز بر‌مي‌گشتند، سفره‌ي صبحانه پهن مي‌شد و مادر، همان‌طور که چاي مي‌ريخت قربان‌صدقه‌ي ماه مبارک رمضان مي‌رفت و خداحافظي با اين ماه عزيز هميشه برايش با دلتنگي و حسرتي عميق همراه بود.

حالا سال‌ها گذشته، نه پدر هست و نه مادر... از مشهدي‌عيسي هم خبر ندارم، اما هنوز هم بعد از گذشت اين همه سال، نماز عيد فطر را با صداي مشهدي‌عيسي به ياد مي‌آورم و صبحانه‌ي روز عيد را با دلتنگي مادر، که تا همين رمضان دو سال پيش، روز عيد را مهمان سفره‌اش بوديم.

 

دوچرخه شماره ۹۲۸

  • کلنجار در سکوت

معصومه انصاريان:

وقتي نوجوان بودم، روز‌هاي ماه رمضان هم طولاني‌تر بود و هم سخت‌تر. بعد‌از‌ظهر‌هايش بد‌جوري کشدار مي‌شد. عقربه‌هاي ساعت راستي‌راستي کند و بي‌حال مي‌شدند. من که روز‌هاي ديگر آتش‌پاره بودم و يک‌جا بند نمي‌شدم، روزه حس و حال بازي برايم نمي‌گذاشت. دراز به دراز مي‌افتادم تا خود افطار.

آن روز‌ها هم نه تبلت بود و نه گيم‌نت و نه سي‌دي‌هاي متنوع فيلم كه خودم را با آن‌ها سرگرم کنم و گذشت زمان را احساس نکنم. حتي تلويزيون هم نداشتيم.

مامان که حال و روزم را مي‌ديد، دلش برايم مي‌سوخت و اصرار مي‌کرد روزه‌ام را بشکنم و چيزي بخورم. مي‌گفت نُه سالگي براي دختر‌هاي عرب بوده که هيکل‌دار بوده‌اند و قوي‌جثه، نه توي ريزه‌ميزه و لاغر‌مردني. اما من دوست داشتم روزه‌ام را نگه دارم.

روزه برايم عزيز بود. از ظهر به بعد که ديگر اصلاً دلم نمي‌آمد خرابش کنم. مي‌گفتم از صبح تا حالا زحمت کشيده‌ام، اين چند ساعت هم صبر مي‌کنم. بعد‌از‌ظهر‌ها کارم اين بود که دراز بکشم و منتظر افطار، چرت بزنم و با گرسنگي و تشنگي بجنگم.

خوب که فکرش را مي‌کنم، مقاومت من فقط به‌خاطر رضايت بابام نبود که دوست داشت ما روزه بگيريم. به‌خاطر اين هم نبود که جلوي هم‌کلاسي‌هايم کم نياورم که هر روز آمار هم را مي‌گرفتيم که چند روزش را گرفته‌اي و چند روزش را خورده‌اي. 

خودم را در سکوت بعد‌از‌ظهر‌هاي طولاني ماه رمضان رها مي‌کردم. ظاهراً هيچ کاري نمي‌کردم، ولي داشتم با خودم کلنجار مي‌رفتم. افطار که مي‌شد، برنده‌ي اين کلنجار من بودم. به خودم توي آينه نگاه مي‌کردم، از خودم خوشم مي‌آمد.

روز‌هاي طولاني ماه رمضان همين‌طور يکي پس از ديگري مي‌گذشت تا شب عيد فطر که شادي دروني‌ام به اوج مي‌رسيد. وقتي هلال باريک ماه خودش را توي آسمان نشان مي‌داد، من حس شيرين عيد فطر را مثل شکلاتي ترد و تازه مزه‌مزه مي‌کردم.

 

دوچرخه شماره ۹۲۸

تصويرگري: ليدا معتمد

 

دوچرخه شماره ۹۲۸

تصويرگري: ناهيد لشگري فرهادي

 

دوچرخه شماره ۹۲۸

تصويرگري: سميه علي‌پور

 

دوچرخه شماره ۹۲۸

تصويرگري: فرينا فاضل‌زاد

کد خبر 407921

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha