دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۶ - ۰۸:۱۵
۰ نفر

انتخاب و ترجمه-اسدالله امرایی: با آسانسور به طبقه پانزدهم می‌روم؛ جایی که بسته را پیدا کرده‌اند. از بسته‌های خطرناک بدم می‌آید.

 از سال1970كه از ويتنام بيرون آمدم 24سال است كه كار با آنها را شروع كرده‌ام. هيچ‌وقت از كار خودم خوشم نمي‌آمده. دلم مي‌خواهد كار ديگري بكنم. تنها چيزي كه از آن زياد مي‌ترسيدم ـ بيشتر از اينكه بر اثر انفجار دود شوم ـ اين بود كه بخواهم دنبال كار ديگري باشم. بمب‌ها را خنثي مي‌كردم كه شكم‌ام را سير كنم اما مي‌ترسيدم دنبال كار بهتري بروم. بله، مخلص كلام همين بود. كيسه خريد را كنار مي‌كشم و بعد به چيزي نگاه مي‌كنم كه خيلي ساده است. سيم آبي را قطع مي‌كنم. مي‌داني كه معمولا يك سيم يا يكي ديگر را قطع مي‌كني. بعد باقي سيم‌ها را مي‌برم و چيزي نمانده كه روي فرش دفتر قشنگم بالا بياورم.

گور پدرشان! به من چه كه منفجر مي‌شوند؟ چرا من اين كار را بكنم؟ چاشني‌ها را مي‌كشم و مي‌اندازم توي زنبيلم. زنبيل را برمي‌دارم و راه مي‌افتم به طرف آسانسور. يك نفر چاشني را درمي‌آورد، يك نفر هم مواد منفجره را مي‌برد تا معدوم كند. چيزي نمانده بود كه فرش هال را خيس كنم. حس مي‌كنم كه نمي‌توانم نگه‌دارم. اما اين حس مي‌گذرد و وارد آسانسور مي‌شوم و به پايين مي‌روم؛ دم سرسرا. مي‌روم بيرون؛ از وسط نيروهاي پليس كه بيشتر از من ترسيده بودند.

گشتي‌هايي بيست‌وچندساله كه خيال مي‌كردند آنچه در سبد دارم ممكن است آنها را بكشد. بهتر از آنها مي‌دانم. آنچه در روحم دارم مي‌تواند آنها را بكشد، درحالي‌كه چاشني در بهترين حالت فقط خودم را مي‌كشت. از ميان مرداني مي‌گذرم كه مرا قهرمان مي‌دانند. خيال مي‌كنند به كاري كه مي‌كنم باور دارم كه در خدمت افراد عادي‌است. من اهميتي به عموم مردم نمي‌دهم؛ نه به همقطارانم و نه حتي به‌خودم؛ به اين علت اين كار را مي‌كنم.

بايد مطمئن باشي كه مسير تا كاميون زرهي مانع نداشته باشد. همه اين بچه‌ها واقعا ترسيده‌اند. از بين آنها رد شدم و سبد را گذاشتم توي كاميون و در فولادي سنگين آن را بستم.

كاميون راه مي‌افتد و مي‌رود و من پشت ماشين جوخه مي‌نشينم. اما انتخابي‌است كه خودم كرده‌ام؛ اما بيشتر ما همين كار را مي‌كنيم؛ معمولا بعد از اينكه بمب را خنثي مي‌كنيم رانندگي نمي‌كنيم. از شدت ترس خراب كردم و نمي‌توانم استدلال كنم. راننده از توي آينه نگاهي مي‌كند و لبخند مي‌زند. مي‌گويد: «جناب سروان! امضا مي‌فرماييد؟».

به‌آرامي گفتم: «خيلي‌خب. يكي را بفرست به جوخه، مي‌فرستم براي واحدت».

خوشش نمي‌آيد؛ معمولا همين‌طور هستند. به او نگفته‌ام كه دستم به اختيار خودم نيست كه امضا كنم. فكرش را هم نمي‌كنم كه به او بگويم تا 24ساعت آينده خوابم نمي‌برد و احتمالا چند بار بالا مي‌آورم. پليس‌ها هم به قهرمان احتياج دارند.

از پله‌ها كه بالا مي‌روم به خانه‌ام، مي‌دانم كه حقيقت را به زنم جنيفر هم نمي‌گويم. سعي مي‌كنم به او بقبولانم كه فقط او را دوست دارم و به عشق او زنده‌ام. موقعي كه بمب را خنثي مي‌كنم فقط به عشق او زنده مي‌مانم. بالاي پله‌ها مكث مي‌كنم كه ببينم روي نرده‌ها شكوفه بزنم يا نه اما مي‌گذرد و كليدم را توي قفل مي‌چرخانم. در را باز مي‌كنم؛ «هي جن! من برگشتم.»

به‌طرف من مي‌دود؛ «شنيدم كه بمب، قلابي بود.»

«آره عزيزم و اين چيز خوبي‌است كه اكثراً قلابي هستند.»

« هميشه نگرانم كه نكند واقعي باشند.»

«بله عزيزم اما اگر واقعي هم باشد از پسش برمي‌آييم.»

با موهاي او ورمي‌روم و متوجه مي‌شوم كه روزگار من با اين زن دوست‌داشتني و ساده به شماره افتاده؛ براي اينكه يك روز مي‌رسد كه ديگر نمي‌توانم انكار كنم كه خاطرخواهش، شوهرش در جوخه تأمين و تداركات خنثي‌سازي مواد انفجاري واقعي كار مي‌كند و بمب‌هاي واقعي را خنثي مي‌كند؛ دلش هم نمي‌خواهد كه دست بردارد.

کد خبر 392129

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha