جمعه ۳ آذر ۱۳۹۶ - ۲۱:۰۱
۰ نفر

مهدیا گل‌محمدی: گلنسا پشت آن چرخ‌ خیاطی دستی مارک جوکی که می‌نشست همیشه یک اسپری تافت کنارش بود.

writing

اگر غذا مي‌سوخت انگار تابلوي پدر خانم‌جان را بالاي طاقچه نشانه گرفته باشد به هوا تافت مي‌زد. اگر پوشك نوه پسري خانم‌جان را عوض مي‌كردند باز هم تافت مي‌زد. هميشه خدا يك تافت پر شالش بود و به هر بهانه‌ مربوط و نامربوطي فيس‌فيس به هوا تافت مي‌زد. پدرش آقا شاپور كه در روستاي ملميجان زيرآوار ماند گلنسا آمد پيش عمه بزرگش اكرم خانم يا به قول خودش خانم‌جان در تهران و همانجا ماندگار شد.

خانم‌جان پيرزني از خان‌زاده‌هاي تهران قديم بود و يك جايي همان حول و حوش عهد پهلوي اول، زمان برايش ايستاده بود. گلنسا هر روز عصر برايش با آتش‌گردانه قليان درست مي‌كرد و خانم‌جان روي تخت وسط حياط مي‌نشست به قليان پك مي‌زد و داخل نعلبكي چاي هورت مي‌كشيد. آن شب گلنسا نشسته بود پشت چرخ‌ خياطي دستي و قر و قر ملافه ‌دوخت و براي صغري خانم همسايه ديوار به ديوار متيل كوك ‌زد.

فقط وقتي براي آنها سوزن دست مي‌گرفت هر از گاهي خون انگشتش را مك مي‌زد. ماشين حمل زباله با ملودي قطعه مشهور «فوراليز» بتهوون داشت نزديك مي‌شد كه گلنسا تافت‌‌زنان سطل زباله را دم در گذاشت. خانم جان گفت «زبانم به حلقم چسبيد دختر چقدر تافت مي‌زني؟ فردا بايد بريم خواستگاري براي پسر صغري خانم، همه جونم بوي اين اسپري را گرفت، ديگه زدي نزدي‌ها.»

فرداي آن روز خانم جان در نبود بزرگ‌تر در خانواده صغري خانم، با كوله‌باري از تجربه‌هاي خاك‌گرفته خواستگاري رفتن تهراني‌هاي قديم به مراسم خواستگاري رفت. گلنسا دستش را جلوي دهانش گرفته مي‌خنديد و تعريف مي‌كرد خانم‌جان همان جلوي در‌ها گفته سردر خانه‌شان آجري است و اينكه سردر خانه‌اي خشتي نباشد نشانه دست‌به‌دهان‌برس بودن خانواده دختر است. بعد قسم مي‌خورد مي‌گفت خانم‌جان گفته به بهانه‌اي به اتاق‌ها سر بزنند رخت چركي، ظرف و ظروف نامربوطي روي طاقچه‌ها نباشد كه اگر باشد يعني شلخته‌اند و دختر نبايد ازشان گرفت. ماجرا به اين ختم نشده و پيش از آنكه دختر را براي بوييدن دهانش ببوسد تكه پارچه‌اي از جيبش در آورده و گفته دخترجان اين را برايم بدوز كه مي‌گويند كيسه دختردوز بسي شگون دارد.

آن سال‌ هر بار براي بردن لباس‌هاي دست‌دوز گلنسا به خانه‌شان مي‌رفتم با خوشحالي ماجراي يكي ديگر از خواستگاري‌هاي مسلسل‌وار و نافرجام پسر صغري خانم را برايم تعريف مي‌كرد. گويا آخرين مراسم خواستگاري وقتي به هم خورده بود كه خانم جان در جواب مادر دختر كه مي‌گفته دختر ما هنوز بچه است گفته:‌ دختر كه ديگه نه سالش مي‌شه پدر و مادر بايد در ديگ‌شان را برداشته و سر در دكان را كبريت بزنند.

مادر دختر هم گفته خانم‌بزرگ مگه دكان كباب‌پزي است آخه. القصه پسر صغري خانم با هيچ‌يك از خواستگاري‌هاي خانم‌جان موفق نشد زن بگيرد و تا سال‌ها تنها پسر مجرد كوچه بود. در اين سوي ديوار هم تا سال‌ها به قول خانم‌جان تمام عم‌قضي‌ها (دخترعمه‌ها) خال‌قضي‌ها و حتي دايي‌‌قضي‌هاي گلنسا راهي خانه بخت شدند و او هنوز كيف قند و كيسه اسفند براي تازه‌عروس‌هاي مردم ‌مي‌دوخت.

روزي كه صغري‌خانم بدون خانم‌جان براي پسرش به خواستگاري رفت گلنسا نشسته بود گوشه اتاق و لام تا كام حرف نمي‌زد. خواستم خوشحالش كنم گفتم مي‌خواي تافت بزنم سرحال بشي؟ گفت: نزن. گفتم آخه چرا؟ گفت: نزن بوي عروسي ميده.

کد خبر 390426

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار ادبیات و کتاب

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha