دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۶ - ۰۸:۵۶
۰ نفر

علیرضا نجفی: بسیاری از چهره‌های اصلی تاریخ فلسفه کوشیده‌اند تا برای این پرسش که «چه چیز به زندگی معنا می‌بخشد؟» پاسخی پیدا کنند.

زندگی

سابقه طرح اين پرسش به فيلسوفان يونان باستان بازمي‌گردد اما پاسخ آن در طول تاريخ توسط فلاسفه مختلف مورد بررسي قرار گرفته است. حتي اين موضوع در 50سال اخير به‌عنوان يك رشته فكري جدي (در فلسفه تحليلي) مطرح شده و غريب به 30سال است كه به عمق و غناي معقولي رسيده است. علاوه بر اين، پرسش از معناي زندگي ديگر منحصرا در فلسفه مطرح نمي‌شود و علوم‌تجربي و همچنين روانشناسي هم در سال‌هاي اخير به اين سؤال پرداخته‌اند. نخستين فيلسوفي كه درباره معناي زندگي بحث كرد افلاطون بود. شهرت او از طرح ايده‌آليسم خاصي ناشي مي‌شود كه براساس آن كليات فرم‌ها يا ايده‌‌هاي آسماني محسوب مي‌شدند. نظريه او درباره عدالت به ايده شادي و پرسش معني زندگي ربط وثيق پيدا مي‌كند. به‌ زعم افلاطون معني زندگي رسيدن به بالاترين فرم (ايده) دانش (كه عبارت است از ايده نيك) است و تمام ارزش‌ها و نيكي‌ها از آن مشتق مي‌شوند.

شاگرد او- ارسطو- راه استاد را ادامه داد و به نتايج درخشاني درباره معني زندگي و اخلاق رسيد. در تقسيم‌بندي ارسطو از علوم، علم اخلاق جزو علوم عملي محسوب مي‌شود. براي كسب فضيلت تنها كافي نيست كه فرد درباره فضيلت مطالعه كند بلكه علاوه بر آن عمل‌كردن به آموزه‌هاي اخلاقي ضروري است. از نظر او هر چيزي رو به غايتي­ست و آن غايت نيك است. هر كنشي غايتي دارد و وقتي غايتش به‌دست مي‌­آيد غايت ديگري به ‌وجود مي‌آيد. اين سلسله غايت‌ها در جايي متوقف مي‌شود كه ارسطو به آن نيك برين مي‌گويد كه ديگر غايتي ندارد و به‌خاطر خودش خواستني است. تمام انواع ديگر «نيك» به‌ خاطر «نيك برين» خواستني هستند؛ از جمله «يودايمونيا» كه آن را به شكوفندگي، شادي و خوش‌رواني ترجمه كرده‌اند. يودايمونيا عبارت است از زندگي خوب و موفق و برخورداري فرد از فضايل لازم براي زندگي فضيلت‌مندانه. پس از ارسطو نوبت به تعريف كلبيون از معناي زندگي رسيد. آنها تحت‌تأثير سقراط تأكيد مي‌كردند كه زيستن يك زندگي فضيلت‌مندانه، هدف زندگي است. حال زندگي فضيلت‌مندانه چيست؟ آنتيس تنس بنيانگذار مكتب كلبيون زندگي فضيلت‌مندانه را زيستن مطابق طبيعت مي‌دانست.

انسان خوشبخت در يك هماهنگي و يكپارچگي با طبيعت به سر مي‌برد. آنها خواست‌­هاي قراردادي جامعه (ثروت، قدرت، سلامتي، شهرت و...) را به‌خاطر تضادشان با طبيعت مردود مي‌دانستند. در مقابل كورنايي‌ها كه يكي ديگر از مكاتب مابعد سقراطي بودند لذت آني و جسماني را هدف و غايت زندگي اعلام كردند. بعد از آن مكتب اپيكوريسم برجسته شد. اپيكور هدف زندگي را جست‌وجوي لذت‌هاي متعادل و رسيدن به آرامش و رهايي از ترس مي‌دانست. رسيدن به اين مهم، توسط عواملي مانند دانش، دوستي، فضيلت و ميانه‌روي ميسر است. حالت بي‌دردي و فقدان رنج جسماني نقطه نهايي لذت و خوشبختي بشر است. لذت چيزي نيست جز فقدان رنج. رواقيون كه آخرين مكتب فلسفي مهم و تأثير‌گذار دوره هلنيستي بودند زندگي بر اساس فضيلت و عقلانيت را كه همسان با نظم كيهاني است غايت زندگي مي‌دانستند. اين نوع زندگي مستلزم شناخت خرد كلي است. در كل مي‌توان گفت كه در نظام انديشگاني رواقيون معناي زندگي رهايي از رنج از طريق آپاثيا (يعني تسليم هوا و هوس، نفساني‌نشدن و آرامش روحي و عقلي) است.

اما با ظهور مسيحيت مسئله معني و هدف زندگي در سيستم الهياتي كليساي كاتوليك منحل و به فراموشي سپرده شد تا اينكه دوباره در عصر روشنگري ذهن فلاسفه را اشغال كرد. پرسش از معني زندگي در جهان باستان بيشتر حول رابطه انسان با خدا و عقل جهاني بررسي و پاسخ داده مي‌شد و با مفاهيمي مانند درد، لذت و ميانه‌روي ارتباط داشت اما در دوره روشنگري معني زندگي در رابطه فرد با اجتماع بررسي مي‌شود. از نظر فيلسوفان ليبرال عصر روشنگري كه بر آزادي‌هاي فردي تأكيد مي‌كردند، حيات بشر در «وضعيت طبيعي» آغاز مي‌شود؛ يعني وضعيت انسان پيش از ايجاد دولت؛ وضعيتي كه در آن به تعبير هابز، انسان گرگ انسان است و پس از آن انسان‌ها به زندگي خود توسط كار و مالكيت هدف و معني مي‌دهند و براي حفظ اثراتش «قرارداد اجتماعي» وضع مي‌كنند. پس ازعصر روشنگري و در قرن نوزدهم، جرمي بنتام مكتب فايده‌گرايي را بنيان گذاشت و از نوعي اخلاق فايده‌گرايانه در برخورد با معني زندگي دفاع كرد.

بنتام مي‌گفت: «طبيعت، انسان را تحت لواي حكومت 2 پادشاه قرار داده؛ درد و لذت». اين دو عامل هستند كه خوبي و بدي اعمال ما را تعيين مي‌كنند. ما بايد بين خوشي‌ها پايدار‌ترين و كم‌هزينه‌ترين آنها را انتخاب كنيم. خير آنها چيزي است كه شادي بيشتري را براي بيشتر مردمان فراهم كند. معناي زندگي براي ميل اصل «بزرگ‌ترين و بيشترين شادي» است. همزمان با مطرح‌شدن آراي فايده‌گرايان ديدگاه ديگري درباره معني زندگي مطرح شد كه از اهميت بسزايي برخوردار است و آن عبارت بود از: نيهيليسم يا همان پوچ‌‌‌گرايي. از منظر پوچ‌گرايي، زندگي هيچ معناي عيني‌اي ندارد. فيلسوف آلماني فردريش نيچه، نيهيليسم را تهي‌شدن جهان و انسان از معنا، هدف، ضرورت و ارزش و در يك كلام «بي‌ارزش‌شدن ارزش‌ها» مي‌داند. نويسنده فرانسوي- آلبر كامو- حس بيهودگي را ناشي از آن مي‌دانست كه انسان به‌ دنبال ارزش‌هايي در جهان مي‌گردد كه وجود ندارند.

جهان هيچ ضرورت و معني‌اي ندارد و انسان‌ها مي‌خواهند معناي آن را درك كنند. اما مكتبي كه بيش از ديگر مكاتب فلسفي درباره معني زندگي بحث كرده، اگزيستانسياليزم (وجودگرايي) است. در نگاه وجودگرايان هر انساني معني زندگي‌اش را خودش مي‌سازد. زندگي بشر توسط نيروهاي ماورايي و قدرت‌هاي دنيوي تعيين نشده و انسان آزاد است. آزادي، عمل و تصميم، راهبران اصلي اعمال اخلاقي ما هستند. از نظر آنها وجود زندگي بر ماهيت آن مقدم است. زندگي هيچ معناي ازپيش‌تعيين‌شده‌اي ندارد. ما ابتدا به‌ وجود مي‌آييم و سپس در آزادي و با اعمال خود معناي زندگي‌مان را ايجاد مي‌كنيم. اين نگاهي مختصر بود به ‌معناي زندگي در مكتب‌هاي مختلف و مشهور فلسفي كه براي درك عميق‌تر و بيشتر هر‌كدام بايد به منابع معتبري كه در اين ‌باره موجود است رجوع شود.

کد خبر 387526

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha