یکشنبه ۷ آبان ۱۳۹۶ - ۲۱:۱۲
۰ نفر

مهدیا گل‌محمدی: آن سال چهارشنبه خوشبختی‌ام افتاده بود به دو‌شنبه‌ای که ارتش معوقه حقوق پدر و مادر را ریخته بود به حسابشان و می‌شد برای خرید یک جفت کفش کیکرز اصل، حسابی پاپیچ‌ آن دو شد.

روند ثابت پول گرفتن آن روز‌ها شامل اصرار از فرزند و انكار از والدين بود. شايد هنوز هم همين باشد. انكار‌ها كه تمام شد پول را گرفته و في‌الفور كفش را خريدم. انگار كيكرز را براي دويدن پسربچه‌ها ساخته بودند. سر راه برگشت به خانه‌مان، مش‌اسماعيل لحاف‌دوز، ‌همسايه زيرزمين خانه پدري را ديدم. كمان پنبه‌زني را به دوچرخه 28چيني‌ سه مار اصلش بسته بود و انگار بخواهد پايش را داخل زمين فرو كند كج و معوج مي‌شد و ركاب مي‌زد. من اما پايم به زمين نمي‌رسيد و چون باد مي‌دويدم.

همزمان هر دو به خانه رسيديم. مش‌اسماعيل آمده بود تا بالاي سر كارگر‌ها باشد تا به قول پدر خشت اول را كج نگذارند و ديوار انبار انتهاي حياط تا ثريا كج نرود. حوالي شب پدر با پاكتي مقوايي پر از پيراشكي خسروي وارد حياط خانه شد. آقاي آرمن از ارامنه تهران و مدير پيراشكي فروشي خسروي، از قديم‌ها دوست پدر بود. از نگاه كودكي هفت، هشت ساله آنقدر دوست بودند كه خيال مي‌كردم هر وقت دلم خواست بدون پدر هم شده آنجا بروم و همكلاسي‌هايم را مهمان كنم.

آنطور كه مش‌اسماعيل لحاف‌دوز تعريف مي‌كرد تهراني‌ها در سال1328خورشيدي نخستين پيراشكي را در ويترين مغازه فردي ارمني به نام گي‌گو كه شريكي به نام آقاي خسروي داشت در خيابان جمهوري (نادري سابق) ديده و خورده بودند. در همين پيراشكي‌فروشي خسروي كه نزديك كافه نادري بود كركره‌ مغازه براساس قانوني نانوشته تا فروش آخرين پيراشكي بايد باز مي‌ماند.

چه ساعتي پس از اذان مغرب و چه ساعتي از نيمه‌شب گذشته باشد بايد آخرين پيراشكي لاي كاغذ رفته به‌دست مشتري داده مي‌شد. انگار اجازه خانه رفتن آخرين كارگر‌ دست آن آخرين پيراشكي باشد. شايد همين مورد بود كه همه تهراني‌ها را از پخت روز بودن پيراشكي‌هاي خسروي خاطرجمع مي‌كرد. آن روز عصر پدر دست كرد جيبش و گفت مش‌اسماعيل بيا تا عرق كارگر‌ها خشك نشده اجرت‌شان را بده. بعد پدر ابرو‌هايش را به هم گره زد و تمام جيب‌هايش را گشت.

گره همانطور كور ماند و پدر گفت: ‌اي دل غافل! كيف پولم را حتما داخل مغازه مسيو جا گذاشتم، حالا اجرت اين بندگان خدا را چطوري تسويه كنم؟ ساعت هشت شب بود كه سر بنا و كارگر‌ها را به شام گرم كرديم. پدر گفت مسيو تا الان حتما رفته و كارگر‌ها مغازه را بسته‌اند. بند كفش‌هاي كيكرزم را تا جايي كه مي‌شد سفت بستم و يادم نيست چطور تا پيراشكي‌فروشي خسروي دويدم. هن و هن كنان به مغازه كه رسيدم يك پيراشكي پشت شيشه ويترين تك و تنها لم داده بود.

کد خبر 386682

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha