سه‌شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶ - ۱۱:۰۷
۰ نفر

حامد فرح‌بخش: شهلا در رویای رسیدن به خوشبختی، از خانه فرار کرد اما در دام باند کیف‌قاپی گرفتار شد.

بعد از آنکه‌ هال را جارو کشید، بایستی به اتاق شهلا می‌رفت و آنجا را مرتب می‌کرد. تصویر هر روزه این قسمت از خانه، آن‌قدر برایش تکراری شده بود که ندیده هم می‌توانست آن را در ذهنش تصور کند؛ کتاب‌ و دفترهای شهلا و یک عالمه کاغذ پاره که هر گوشه اتاق رها شده بودند، میز نامرتب و کثیف با 3 - 2 استکان چای نیم‌خورده و... این صحنه‌ای بود که هر روز بعد از رفتن شهلا به مدرسه در اتاقش دیده می‌شد؛ انگار دیدن این اتاق به‌ هم ریخته برایش یک عادت شده بود.

در را که باز کرد، احساس کرد همه‌ حدس‌هایش اشتباه از آب درآمده؛ انگار خورشید از سمت دیگری طلوع کرده باشد؛ اتاق تمیز و برق انداخته بود.

روی میز هم هیچ آشغالی نبود. شهلا حتی روتختی را هم تمیز و مرتب پهن کرده بود. از تمیزی اتاق حظ کرد ولی باورش نمی‌شد شهلا یکهو این‌قدر عوض شده باشد.

در این میان، تنها کاغذی دیده می‌شد که شهلا آن را با چسب چسبانده بود به میز؛ «من دیگه از این زندگی کسل‌کننده و پر از غرغر خسته شده‌ام. برای همین از اینجا می‌روم. دنبالم نگردید چون پیدایم نمی‌کنید. خداحافظ ـ شهلا».

نامه را که دید انگار دنیا آوار شد روی سرش؛ چه بلایی سر دخترش خواهد ‌آمد؟ جواب در و همسایه را چطوری می‌توانست بدهد؟ و...

شهلا این روزهای آخری خیلی تغییر کرده بود و بیش از حد بهانه‌گیر شده بود. او این را از نگاه‌های شهلا فهمیده بود. هر وقت که بی‌هدف به جایی زل می‌زد و به فکر فرومی‌رفت، حتما توفانی در راه بود و این بار هم همان اتفاق افتاده بود و حالا شهلا آنها را رها کرده و رفته بود...

می‌بایست کاری می‌کرد؛ می‌بایست به پدرش و به پلیس اطلاع می‌داد، شاید می‌توانستند ردی از او به دست بیاورند، شاید می‌شد کاری کرد...

زن یک ساعت بعد همراه شوهرش در دادسرای جنایی تهران نشسته بودند تا برای پیدا کردن دخترشان کمک بخواهند. زن که تا حالا پایش حتی به کلانتری محل هم نرسیده بود، دائم این طرف و آن طرف را زیرچشمی‌ می‌پایید؛ از این می‌ترسید که کسی او و شوهرش را آنجا ببیند؛ آن‌وقت چه جوابی می‌بایست می‌داد؟ چطور می‌توانست بگوید دخترش فرار کرده و رفته است؟

  • با هم مشکلی داشتید که انگیزه‌ فرارش باشد؟

این را قاضی ‌هاشمی‌ ـ دادیار شعبه یکم دادسرای جنایی ـ پرسیده بود.

- نه آقای قاضی، چه مشکلی؟ من و مادرش از صبح تا بوق سگ کار می‌کنیم و زحمت می‌کشیم تا چیزی کم و کسر نداشته باشد اما او درس‌هایش را نمی‌خواند. برای همین هم گاهی من و مادرش دعوایش می‌کردیم، فقط همین... .

این را پدر دختر  جوان گفت.

  • تازگی‌ها هم سر همین موضوع دعوایش کرده بودید؟

- روز قبلش وقتی به مدرسه رفتم، یکی از معلم‌ها گفت درسش افتضاح است. من‌هم وقتی به خانه آمد، دعوایش کردم. مثل همیشه بود آ‌ن‌طوری نبود که بخواهد باعث فرارش شود.

این بار مادر دختر جوان پاسخ داده بود.
قاضی دادسرای جنایی درباره نوع ارتباط‌های دختر جوان و دوستان‌اش از مادر و پدرش پرسید اما آنها اطلاع زیادی درباره دوستان‌اش نداشتند و مطمئن بودند که او با پسری دوست نبوده است.

- تلفن خانه بررسی شده و تماس‌هایی که برقرار شده‌اند ردیابی شود. تصاویر دختر جوان در اختیار گشت‌های پلیس قرار گیرد و در صورت مشاهده دستگیر شود.
این دستوری بود که دادیار دادسرای جنایی برای ادامه تحقیقات پلیسی صادر کرد.

  • دختری در دام باند سرقت

یک ماهی از نخستین شکایت‌ها می‌گذشت. بررسی‌های پلیسی نشان می‌داد 3 پسر نوجوان عاملان سرقت‌های زنجیره‌ای ازمشتریان بانک‌ها هستند.

اظهارت شاکیان نشان می‌داد که سارقان نوجوان پس از شناسایی طعمه‌های خود در بانک‌ها، آنها را تعقیب کرده و در فرصتی مناسب با تهدید چاقو، کیف یا پاکت پول‌هایشان را می‌دزدند و سپس سوار بر موتور از محل دور می‌شوند.

در حالی که پلیس عملیات کنترلی گسترده‌ای را برای شناسایی و دستگیری سارقان نوجوان آغاز کرده بود، اطلاعات جدیدی در اختیار پلیس قرار گرفت که نشان می‌داد دختری نیز به این باند اضافه شده است؛ دختری 17ـ 16 ساله که خیلی فرز و چابک بود و بعد از سرقت، سوار بر موتور یکی از اعضای باند شده و به‌سرعت ناپدید می‌شد...

پلیس با پرونده‌ای روبه‌رو شده بود که عاملان آن چند نوجوان کم سن و سال و غیرحرفه‌ای بودند که به شیوه‌ای بسیار خشن دست به سرقت می‌زدند و هر روز هم یک نفر به تعدادشان افزوده می‌شد.

بنابراین آنها می‌بایست قبل از آنکه این باند بیش از این قدرتمند شود، سارقان را به دام می‌انداختند و باند سرقت را متلاشی می‌کردند.

تنها چند روز از آخرین سرقت اعضای باند با همدستی دختر جوان گذشته بود که بررسی‌های اطلاعاتی پلیس جواب داد؛ در حالی که تصاویر اعضای باند در اختیار تمامی‌واحدهای گشت و ماموران مخفی پلیس قرار گرفته بود، یکی از ماموران مخفی پلیس در تماسی اعلام کرد دختری با مشخصات دختر جوان را دیده است که ترک‌نشین یک موتور بوده و اکنون در پارکی در جنوب تهران است.

با این گزارش به سرعت پارک و مناطق اطراف آن به محاصره درآمد و قبل از اینکه دختر جوان و جوان موتورسوار متوجه حضور ماموران شوند، به محاصره درآمده و دستگیر شدند.

ساعاتی بعد آنها برای نخستین تحقیقات به شعبه یکم دادیاری دادسرای جنایی انتقال یافتند.

در حالی که پسر نوجوان ادعا می‌کرد یک پیک موتوری است که دختر جوان را سوار کرده است، بازپرس جنایی با دیدن دختر جوان احساس کرد که او را می‌شناسد و به فکر  فرو رفت.

  • آیا او قبلا هم در این شعبه پرونده‌ای داشته؟ آیا او قبلا هم به اتهامی ‌دیگر دستگیر شده‌ است؟

او در ذهنش به جست‌وجو در میان پرونده‌های قبلی پرداخت.

- شاید او همان دختر فراری‌ای باشد که چند روز قبل مادر و پدرش به دادسرا آمده و با دادن عکس‌هایش خواستار شناسایی او شده بودند.

این فکری بود که  یکباره به ذهن بازپرس خطور کرد؛ بنابراین به سرعت آن پرونده را از منشی خواست و به مقایسه عکس پرونده با چهره دختر جوان پرداخت.

بله، او همان دختر فراری بود اما چطور از این باند خشن کیف‌قاپی سردرآورده بود؟ قاضی پس از اطلاع به خانواده دختر جوان، به بازجویی از او پرداخت تا این موضوع را روشن کند.

دختر جوان که حالا در کمتر از یک هفته بعد از فرار از خانه، با اتهام سنگین کیف‌قاپی و زورگیری دستگیر شده بود، با گریه و زاری به تعریف ماجرایی که او را به قعر بدبختی کشانده بود، پرداخت؛ «همه چیز از یک ماه قبل شروع شد.

آن روز وقتی از مدرسه به خانه برمی‌گشتم، دائم احساس می‌کردم جوان موتورسواری مرا تعقیب می‌کند.اولش ترسیدم اما وقتی او پیشنهاد دوستی داد، احساس کردم از او بدم نمی‌آید.

آن‌قدر دوستان‌ام  در مدرسه از دوستی با پسران نوجوان و هدایایی که آنها برایشان می‌خریدند تعریف کرده بودند که من هم وسوسه شدم تا این آشنایی را تجربه کنم؛ بنابراین خیلی زود پیشنهاد دوستی پسر جوان را که اسمش کیمیا بود، پذیرفتم.

خیلی زود رابطه ما صمیمی‌ شد و هر روز بعد از تعطیلی مدرسه با هم پارک می‌رفتیم یا تلفنی صحبت می‌کردیم.

وقتی به کیمیا گفتم از زندگی یکنواخت و درس خواندن حالم به هم می‌خورد، او گفت که خودش هم دقیقا مثل من است و به همین خاطر اگر با  او همراه شوم، می‌توانم یک زندگی پرهیجان را تجربه کنم.اولش نمی‌دانستم منظورش چیست اما او در گفت‌وگوهای بعدی‌‌مان راز بزرگی را برایم فاش کرد.

او گفت که خودش و 2 نفر از دوستانش یک باند کیف‌قاپی تشکیل داده‌‌اند و مثل فیلم‌های هیجان‌آور خارجی دست به سرقت می‌زنند و بعد هم با پولش حال می‌کنند و خوش می‌گذرانند.

اولش حتی از خیال اینکه بخواهم دست به دزدی بزنم، حالم بد شد اما کیمیا آن‌قدر از هیجان سرقت و لذتی که پول مفت آن دارد ـ و حتی دوران بی‌خیالی زندان ـ باافتخار برایم صحبت کرد که بالاخره وسوسه شدم عضو باند آنها بشوم.

اما کیمیا گفت برای اینکه راحت باشم باید از خانه فرار کنم. من هم که دیگر از غرغرهای مادر و پدرم به خاطر درس نخواندنم خسته شده بودم، سرانجام تصمیم گرفتم از خانه فرار کنم و عضو باند کیمیا شوم.

از آن روز به بعد دائم دنبال بهانه‌ای بودم که از خانه دل بکنم. بهانه هم چند وقت بعد به دستم آمد؛ وقتی دوباره مدرسه مادرم را خواست و او هم بعد از برگشتن از مدرسه شروع به سروصدا کرد که چرا من به درس‌هایم بی‌توجه هستم. دیگر از این همه امر و نهی خسته شده بودم. تصمیم‌ام را گرفتم. می‌بایست فرار می‌کردم و دنبال خوشبختی می‌رفتم.آن شب لباس‌هایم را جمع کردم و داخل یک ساک گذاشتم تا فردا صبح فرار کنم.

صبح به بهانه رفتن به مدرسه از خانه خارج شدم و در حالی که نامه‌‌ای برای مادرم گذاشته‌بودم، یکراست رفتم سراغ کیمیا و او هم مرا به خانه یکی از اعضای باند ـ به نام مهران ـ در غرب تهران برد. مهران و کیمیا با هم در بازداشتگاه آشنا شده بودند و بعد از آزادی با هم باند سرقت را تشکیل داده بودند.

شگرد آنها برای سرقت این بود که یک نفر از اعضای باند در داخل یا جلوی در بانک می‌ایستاد و کسانی که پول قابل توجهی می‌گرفتند را شناسایی می‌کرد و سپس از طریق تلفن همراه به دیگر اعضای باند ـ که سوار موتور بودندـ اطلاع می‌داد و آنها هم او را تعقیب کرده و در فرصت مناسب در منطقه‌ خلوتی او را گیرمی‌انداختند و دست به سرقت می‌زدند.

اولین روزی که در آن خانه بودم، مهران و کیمیا بار دیگر آن‌قدر از هیجان و لذت سرقت برایم حرف زدند که من هم قبول کردم با آنها همکاری کنم.وظیفه‌ من هم این بود که مشتریان پولدار بانک را شناسایی کرده و به آنها اطلاع بدهم. بنابراین از روز بعد کارم را شروع کردم و با آنها به جلوی بانک رفتم.

در آنجا بعد از شناسایی یک طعمه، تلفنی موضوع را به کیمیا و 2همدست دیگرش خبر دادم و آنها هم کیف او را در یک فرصت مناسب سرقت کرده و بعد از آن همراه یکدیگر، سوار بر موتور فرار کردیم.

آن شب تا نصفه‌های شب با آن پول خوش گذراندیم؛ به رستوران گران‌قیمتی در شمال شهر رفتیم و تا جایی که می‌توانستیم پول خرج کردیم.

فکر می‌کردم خوشبختی به سراغم آمده و از این به بعد می‌توانم تا جایی که می‌‌خواهم خوش بگذرانم و  از زندگی‌ام لذت ببرم.

اما مثل اینکه خدا نمی‌خواست زیاد غرق شوم، چرا که قبل از اینکه دومین سرقت را انجام دهیم ـ وقتی با یکی از بچه‌ها به پارک رفته بودم ـ شناسایی و دستگیر شدم...

آقای قاضی، راستش حالا می‌فهمم در این یک هفته‌ای که از خانه فرار کرده‌ام، هیچ خوشی و خوشبختی‌ای ندیده‌ام.

ما انسانی را به خاک سیاه نشاندیم و پولش را سرقت کردیم تا خودمان خوش بگذرانیم.

این فکر دارد دیوانه‌ام می‌کند. همه‌اش قیافه آن زن جلوی چشمانم است؛ ضجه زدنش و گریه‌هایش وقتی می‌گفت پول را قرار بوده به صاحبخانه‌‌شان بدهد؛ اما کاری بود که من انجامش داده بودم».

شهلا در حالی که گریه می‌کرد و خوشحال بود از اینکه دستگیر شده است، به قاضی‌ هاشمی‌گفت:.«آقای قاضی، می‌دانم اشتباه کرده‌ام اما از شما می‌خواهم مرا ببخشید و کاری کنید که دوباره به خانه‌‌مان برگردم.

می‌دانم که حل مسائل ریاضی و شنیدن غرغرهای خانواده‌ام خیلی بهتر از سرگردانی و آوارگی است».

کد خبر 35318

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز