شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴ - ۰۳:۰۶
۰ نفر

داستان>مژگان بابامرندی: صبح زود است. پنکه، هوای اتاقم را خنک کرده است. اما می‌دانم که هوا از همین حالا گرم است.

دوچرخه شماره ۷۹۴

بوی شهد، تمام خانه را پر کرده است. معلوم است این شهد را مامان‌آنا درست کرده است نه مامان. چون بوی وانیلش کم است. ساعت را نگاه می‌کنم. با این که سحر دیر خوابیدیم مامان‌آنا و مامان زود بیدار شدند. مثل همیشه من دیرتر از بقیه بیدار شده‌ام. از لای در رنگ‌های هال را نگاه می‌کنم. مغزپسته‌ای خیلی ملایم و کرم خیلی خیلی کم‌رنگ. این‌جا حتی رنگ‌ها هم هنوز رنگ‌های بابا‌اسماعیلی هستند.

باید برای فوق‌برنامه و کلاس‌های جبرانی حاضر شوم. هنوز کمی وقت دارم. چشم‌هایم را می‌بندم. در مخفی قنادی جیرجیر صدا
 می‌کند.

ما از این در برای رفت‌ و آمد توی قنادی استفاده می‌کنیم. آن‌قدر هم مخفی است که تا وقتي کسی آن را باز نكند، سخت می‌شود آن را از دیوار دوروبرش تشخیص داد.

می‌فهمم که مامان‌‌آنا رفته است توی قنادی. می‌دانم که مانتو مشکی‌اش را درآورده و سفيد پوشیده است... می‌دانم که محال است وقتي مي‌خواهد از در مخفی رد شود غیر از سفید، رنگ دیگری بپوشد. صدای نرم صندل‌هایش هم می‌آید. می‌دانم که این صندل‌ها مخصوص قنادی است.

جیرجیر.

مامان‌آنا برگشته است توی هال. لابد جارو را یادش رفته است که ببرد. وقت ندارد لباسش را عوض کند و مشکی بپوشد.

جیرجیر. مامان‌آنا رفته است توی قنادی.

مامان قوطی روغن را دستش گرفت. گفت: «این جیرجیر لعنتی باید درست شود.»

گفتم: «نه، مامان. من به این جیرجیر عادت کرده‌ام. نکن.»

مامان‌آنا هم گفت: «من هم سروصدای در مخفی‌ قنادی‌ام را دوست دارم. فکر می‌کنم آدم پیری است که نمی‌تواند درست حرکت کند. بعد هم آخرین‌بار اسماعیل به این در روغن زد... اسماعیل می‌گفت این در اندازه‌ي عمر من سن دارد. مثل من هم جیرجیر می‌کند.»

بعد زیر لب گفت: «خدا بیامرزدت مرد. گاهی اوقات چه‌قدر دلم برایت تنگ می‌شود. به‌خصوص این ماه...»

و دستش را به زانویش گرفت. بلند شد و گفت: «چند تا چای بریزم؟»

صدای خش‌خش می‌آید و بوی خاک. مامان‌آنا مثل هر‌روز دم قنادی را جارو می‌کند. جاروی دسته‌بلندش هم خش‌خش آواز می‌خواند.

مامان خمیرها را ورز می‌دهد. یک آهنگ قدیمی زمزمه می‌کند. می‌دانم این آهنگ زمانی است که ازدواج نکرده بود. زمانی که هم‌سن من بود. بوی شیرینی تمام خانه را برداشته است. با این‌که سحر یک عالم شیرینی خوردم، باز هم دلم می‌خواهد بخورم. هر سحر یک عالم شیرینی توی شکمم ذخیره می‌کنم اما کفاف تمام روز تا دم افطار را نمی‌دهد.

خش‌‌خش.

باید بلند شوم و حاضر‌‌. اما دلم نمی‌آید خنکای ملافه‌ی زیر پنکه را رها کنم. از خودم دلخورم. هر روز صبح به خودم قول می‌دهم که بعد از سحری بیدار بمانم اما هر بار نمی‌توانم در برابر وسوسه‌ی خواب مقاومت کنم. هی هم به خودم می‌گویم: «فقط 10 دقیقه.» بعد می‌شود هفت ‌و نیم صبح.

خش‌خش. مامان‌آنا حسابی پیاده‌رو جلو مغازه‌اش را با جارو می‌سابد.

جیرجیر، خش‌خش.

مامان سرک می‌کشد توی مغازه. ویترین یخچال را نگاه می‌کند.

از لای در توی مغازه را می‌بینم. یخچال ویترینی‌مان همان است که بابابزرگ اسماعیل خرید. مامان آنا آن را هم دوست ندارد عوض کند.

گفتم: «اگر تغییر دکور دهیم و بنویسیم افتتاح قنادی مامان‌آنا با مدیریت جدید، کلی مشتری جدید پیدا می‌کنیم.»

مامان‌آنا گفت: «من به همان مشتری‌های قدیمی و بچه‌های آن‌ها دلخوشم. مشتری جدید می‌خواهم چه‌کار؟ به قدیمی‌ها هم نمی‌توانم درست و حسابی برسم!»

بوی خاک با بوی شیرینی خانگی یکی شده است. بلند می‌شوم. توی دستشویی خودم را توی آینه می‌بینم.

جیرجیر، خش‌خش. 

مامان‌آنا در مخفی را بست. دستش را گذاشت روی دستگیره‌اش. محکم. گفت: «از این در که می‌گذری باید لباس سفید تنت باشد. اسماعیل می‌گفت وقتی شادی‌هایمان را با مردم قسمت نمی‌کنیم آن‌ها چه گناهی کرده‌اند که با غم‌هایمان شریک باشند. گذشتن از این در خیلی مهم است. به مردم شیرینی می‌دهیم...»

یک مشت آب می‌زنم به صورتم. خنک است. خواب از سرم می‌پرد. یک مشت دیگر آب به صورتم می‌پاشم. هنوز هیچی نشده تشنه‌ام شده است. روزه‌های بلند تابستان. حالا حالاها مگر افطار می‌شود؟!

شیر آب را می‌بندم.

جیرجیر. اما خش‌خش نمی‌آید. بوی خاک و آب در هم شده است.

در مخفی باز است. مامان‌آنا دم در را آب‌پاشی می‌کند. می‌روم توی هال. یک عالم شیرینی آماده‌ی از شهد درآمده، توی سینی‌های فر، روی میز است. همه هم کوچولو هستند.

برمی‌گردم سمت اتاقم. توی اتاقم هستم. دلم درد می‌کند. فکر می‌کنم هر روز یک مرحله است که باید از آن رد شوم.دعا می کنم تا افطار دوام بیاورم.  

جیرجیر.

بدم می‌آید از این‌همه کلاس جبرانی و فوق‌برنامه‌ی تابستان. کی گفته است که تابستان‌ها هم باید برویم مدرسه. اگر من نخواهم درس‌هایم را جلو جلو یاد بگیرم باید کی را ببینم؟

به ساعت نگاه می‌کنم. لجم می‌گیرد از این عقربه‌های کوچک و بزرگ؛ وقتی که این قدر تند می‌گذرند و من باید بروم مدرسه؛ وقتی که این قدر کند می‌گذرند و افطار نمی‌رسد.

مامان سینی‌های پر از شیرینی را خالی می‌کند. تا تازه‌اند باید تزیین شوند. حس می‌کنم بوی خلال پسته و بادام را هم می‌شنوم.

می‌دانم که امروز خانم امینی پشت سر هم درس می‌دهد. یک عالم هم درس می‌دهد. همه‌ی این‌ها را هم می‌خواهد بپرسد. دلم می‌خواهد بپرسم مگر روزه نیستی؟ مگر نمی‌دانی که اصلاً حال‌وحوصله‌ی درس‌خواندن
 وجود ندارد؟

جیر‌جیر.

صدای کشیده‌شدن سینی‌های یخچال روی میز کار. میزی که نام دیگرش میز ناهارخوری است. می‌فهمم که مامان سینی‌های یخچال را می‌برد توی مغازه.

از در باز هیچ صدایی تو نمی‌آید. از توی خیابان صدای اتوبوس می‌آید، مردمی که سرک می‌کشند تا به دور نگاه کنند و ببینند کی اتوبوسی که می‌خواهند سر می‌رسد. همه توی قنادی را هم نگاه می‌کنند. این روزها همه نقشه می‌کشند وقت برگشتن شیرینی بخرند.

دو، سه ساعت مانده به افطار غوغا می‌شود: «یک کیلو، دو کیلو، گاهی نیم کیلو و گاهی هم سه کیلو». انگار تازه یادشان می‌آید که برای افطار شیرینی می‌خواهند. گاهی هم برای مجلس افطاری ده، دوازده کیلو. بیش‌ترشان هم زولبیا و بامیه می‌خواهند. مامان‌آنا می‌گوید آن‌ها را باید دم افطار پخت تا مردم بهشان بچسبد.

جیرجیر.

در مخفی بسته می‌شود. مامان توی آشپزخانه است. می‌دانم که می‌خواهد فتیر درست کند. همان که یک عالم مشتری دارد. با کره و مربا و چای شیرین خیلی خوشمزه می‌شود. بوی وانیل در هوا پرواز می‌کند. همه‌جا پر می‌شود از بوی وانیل. 

حاضر شده‌ام. دلم می‌خواهد یک بار هم که شده از در مخفی بیرون بروم. اما من روپوش سپید ندارم. هر بار هم که رفته‌ام کمک مامان‌آنا، روپوش یکی از آن‌ها را پوشیده‌ام. بعد هم می‌‌گوید در مخفی فقط وقتی که با این‌جا کار داری. این در براي تفریح‌کردن و هوس‌کردن نیست. 

در خانه را باز می‌کنم. یعنی همان دری که همه‌ی خانه‌ها دارند. هُرم گرما می‌زند توی صورتم. صدای ماشین‌ها دوروبرم پر می‌‌شود. بوی خاک نم‌خورده هنوز می‌آید. تا غروب و افطار خیلی مانده است. دلم خیلی درد می‌کند. خدا کند تا افطار دوام بیاورم. مردم تند می‌آیند و می‌روند. لابد آن‌ها هم مثل من منتظر افطارند. در را می‌بندم. از در شیشه‌ای توی قنادی پیداست. مامان باز هم در مخفی را باز کرده است و معلوم نیست به مامان‌آنا چه می‌گوید. تند می‌کنم. می‌ترسم دیر برسم.

کد خبر 300449

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha