تفکر و از آن میان فلسفه، همواره در ایران از ارج و توجه ویژه‌ای برخوردار بوده است. گواه این امر پیدایی مکتب‌های بزرگ فلسفی و در کنار آن فرزانگان و فیلسوفان بزرگی چون ابن‌سینا، خواجه نصیر‌الدین طوسی، شیخ اشراق، ملاصدرا، حاج ملاهادی سبزواری و... بوده است.

 تفکر و فلسفه

با این حال فلسفه در دوران معاصر یعنی از حدود 150سال پیش به این سو، به‌ویژه در 50سال اخیر سیر و گشتی دیگرگونه در ایران داشته است. فلسفه در ایران کنونی از یک‌سو تنها به آبشخورهای سنتی خود محدود نشده و از دیگر سو به‌واسطه آشنایی ایرانیان با تفکر مدرن، سویه‌ها و گرایش‌های دیگر‌سانی را در خود پذیرفته است. گرچه در سال‌های پس از انقلاب، پژوهش در فلسفه کلاسیک اسلامی - ایرانی پی گرفته شد اما اینگونه از فلسفه نتوانست به روز شده و با متن جامعه معاصر ایرانی پیوند برقرار سازد. از دیگر سو، فلسفه‌های نوین غرب با برگردان‌های مترجمان ایرانی میدان را از آن خود کردند. در چنین شرایطی، این پرسش برای پژوهشگران و علاقه‌مندان مطرح می‌شود که آیا در وضعیت کنونی با نوعی پراکندگی و سردرگمی در عرصه تفکر در ایران رویارو هستیم؟ این وضعیت سرانجام به کجا خواهد رسید و چه پیامدی خواهد داشت؟ در این زمینه و به انگیزه چاپ کتاب « فلسفه در دوره تجدید حیات فرهنگی غرب» از دکتر کریم مجتهدی، گفت‌وگویی داشتیم با وی درباره بایستگی شناخت و پژوهش در فلسفه غرب و تأثیر آن بر کلیت تفکر و همچنین وضعیت فلسفه در ایران معاصر.

  • شما اخیرا کتابی در زمینه فلسفه غرب به چاپ رسانده‌اید. این کتاب که به نوعی در حوزه غرب‌شناسی جای می‌گیرد، دنباله پژوهش‌های شما در قلمرو وضعیت تفکر و فلسفه در ایران است. به‌نظر می‌رسد که شما در کتاب‌های فلسفه در قرون وسطی، آشنایی ایرانیان با فلسفه غرب و اکنون کتاب فلسفه در دوره تجدید حیات فرهنگی غرب، بر پایه طرح ویژه‌ای حرکت کرده‌اید. این کتاب‌ها از یک ایده منسجم و منظم حکایت دارند. ضمن بیان دیدگاه‌تان درباره این برداشت، بفرمایید که آیا هر پژوهشگری که در این عرصه کار می‌کند، باید چنین روشی را به‌کار بندد؟

روی هم رفته این برداشتی که ارائه کردید، چه در مورد آثاری که از من نام بردید و چه درباره دیگر کتاب‌هایی که در حوزه فلسفه غرب یا معاصر نوشته شده‌اند، عین واقعیت است. منتها نکته‌ای هست که باید در اینجا به آن اشاره شود: فلسفه یونان چه فیلسوفان پیش از سقراط و چه فیلسوفان پس از سقراط نسبتا در ایران خوب شناخته شده‌اند. هم چندین کتاب خوب در این زمینه ترجمه و نگاشته شده و هم از سویی، مدرسان خوبی در زمینه این بخش از تاریخ فلسفه، در ایران وجود دارند. از دوران تجدید حیات فرهنگی غرب یعنی دکارت و فرانسیس بیکن به بعد هم نسبتا آثار خوبی در دست داریم. تخصص عمده خود من هم در این دوران است. فلسفه قرون وسطی هم به‌ویژه از زمان شارلمانی تا سده‌های 14 و 15 تا حدودی شناخته شده است. با این حال 2دوره از تاریخ فلسفه غرب یا مغفول مانده یا غیرموجه تشخیص داده شده است( تا حدودی در غرب هم همین وضعیت وجود دارد) که یکی، دوره پس از مسیحیت تا دوران شارلمانی است؛ البته به جز اگوستینوس که تا اندازه‌ای شناخته شده است. در همین دوران فیلسوفان افلاطونی متاخر پیدا شده‌اند که از جهاتی شناخت‌شان می‌تواند برای ما مفید باشد، زیرا این فیلسوفان، میان فلسفه‌های غربی و اسلامی مشترک هستند. من هم‌اکنون در حال انجام پژوهشی درخصوص همین دوره هستم اما مقطعی دیگر از تاریخ فلسفه غرب وجود دارد که در ایران به آن توجه چندانی نشده یا ناشناخته طرد شده است. این مقطع از تاریخ فلسفه می‌تواند تأثیر زیادی روی نحوه شناخت روندهای تفکر در ایران داشته باشد. طبیعتا من طرفدار این دوره نیستم ولی ناشناخته ماندن آن را خطرناک می‌دانم. مسلما می‌توان این دوران را نقد و آسیب‌شناسی کرد اما اینکه آن را طرد کنند یا دور از حقیقت بدانند، من شخصا خطرناک می‌دانم.

  • پیش از پژوهش شما درباره دوران نوزایی(رنسانس)، چندین کتاب دیگر در این زمینه به فارسی برگردانده شده بود، ازجمله کتاب‌هایی از بورکهارت، کاسیرر و برخی دیگر از نویسندگان و متفکران غربی. اگر بخواهیم مقایسه‌ای میان شیوه و نحوه نگرش شما به فلسفه و فرهنگ عصر نوزایی با آثاری که پیش‌تر در این زمینه به چاپ رسیده‌اند بکنیم، کتاب شما در کجا قرار می‌گیرد؟

برخی از آثار در این زمینه، به‌دست افراد غیرمتخصص به فارسی برگردانده شده‌اند. نتیجه این دست کارها برگردان‌های نادرست از اصطلاحات و مفهوم‌های فلسفی فیلسوفانی چون کاسیرر است. من نمی‌خواهم در اینجا به بررسی این برگردان‌ها بپردازم. بهتر است در اینجا به بخش دوم پرسش شما که به ضرورت انجام پژوهش‌هایی از این دست در شناسایی روندهای تفکر در ایران بازمی‌گردد، بپردازم. من یک طرح کلی درباره تاریخ فلسفه دارم. من تاریخ فلسفه را به یک معنا خود فلسفه یا حیات فلسفه می‌دانم. تاریخ فلسفه تنها به گذشته فلسفه محدود نمی‌شود، بحث آینده فلسفه هم هست. این نکته را هم بیفزایم که مقصودم از نگارش این کتاب تأیید تفکر امروز رایج در ایران نیست. برخی از اندیشمندان گاهی از نوعی رنسانس در ایران سخن گفته‌اند اما آنچه در تاریخ ما واقعیت دارد، این است که یک نوع تجدید حیات بنیادین در ایران رخ نداده است. البته این مسئله امتیازاتی دارد.

  • چه امتیازاتی؟

به هر حال برخی از سنت‌های اصیل در فرهنگ ما هستند که نمی‌توان بی‌محابا آنها را طرد کرد یا کنار گذاشت.

  • مگر لازمه هر نوزایی یا رنسانسی در غرب طرد یا کنار گذاشتن سنت بوده است؟ در همین عصر نوزایی بازگشت به ریشه‌ها یا سنت‌های به تعبیر شما اصیل و پایدار مطرح بوده است.

درست است. در دوران نوزایی بازگشت به سنت‌ها یا ریشه‌های غیرقرون وسطایی، یعنی به سنت‌های فکری یونان و روم وجود داشته است.در دوره تجدید فرهنگی غرب شما با یک گرایش فکری روبه‌رو نیستید. انواع تفکرات و گرایش‌های فکری وجود دارند؛ مثلا پاتریزی در ایتالیا سنت را با خشونت کنار می‌گذاشت اما در برابر او افرادی بودند که این گرایش را تعدیل می‌کردند. بنابراین تجدید‌حیات فرهنگی غرب یک نوع کثرت‌گرایی فکری و فرهنگی را آشکار می‌سازد. در زمینه‌های گوناگون اندیشه‌های مختلفی وجود داشتند؛ برای نمونه فیچینو در ایتالیای آن دوران هم فیلسوف بوده و هم پزشک. او همچنین توجه خاصی به ابن‌سینا داشت. مسئله بر سر آزاد‌اندیشی است.

  • می توان گفت که اندیشه‌ها، خوانش‌ها و گرایش‌های گوناگون فکری در دوره نوزایی در فضایی آزاد یکدیگر را تعدیل می‌کردند.

همینطور است. اتفاقا افراط و تفریط در آن دوران کم نبود. آنچه این افراط و تفریط‌ها را تعدیل می‌کرد، آن تحرک اجتماعی، فکری، سیاسی و دینی بود که همه اندیشمندان آن دوران جدای از گرایش‌های گوناگون فکری خود به ضرورت آن پی برده بودند. طبیعی است که در این چنین وضعیتی، افراط و تفریط هم در کار باشد؛ مثلا پاپی پیدا می‌شود که آن بلا را بر سر ساوانا، اندیشمند ایتالیایی می‌آورد اما بلافاصله پاپ دیگری می‌آید که قصد گسترش هنر را دارد. برخی از تابلوهای رافائل بر مبنای دیدگاه کلامی پاپ ژول دوم کشیده شده بودند.

در پاسخ به آن قسمت از پرسش‌تان که به مقایسه میان دوران نوزایی غرب با جامعه معاصر خودمان بازمی‌گردد، باید به این نکته اشاره کنم که چنین مقایسه‌ای همیشه ممکن نیست اما برخی از مقاطع می‌توان چنین مقایسه‌ای را صورت داد.

  • مقصودم از طرح آن نکته این بود که اگر ما هم در پی ایجاد نوزایی در فرهنگ خودمان هستیم، نیازمند تلاش مضاعف هستیم.

من از یک جنبه با نظر شما موافقم اما این نکته را هم باید اشاره کنم که غربی‌ها از تفکر اسلامی استفاده کردند و جنبه‌هایی از آن را در تحول فرهنگ خود به‌کار بستند. درهرحال همانطور که اشاره کردم، همیشه نمی‌توان این دو وضعیت فرهنگی را با یکدیگر مقایسه کرد. به این دلیل که عبارت تجدید حیات فرهنگی غرب تنها یک لفظ یا گرایش فکری خاص نیست که من بگویم کدام است.

  • یک بستر است.

دقیقا. اگر بخواهیم بعینه از این بستر تقلید کنیم، مسلما باخته‌ایم؛مثلا کسانی در دوران قاجار ازجمله میرزا ملکم‌خان فکر کردند که با تقلید از غرب می‌توان گونه‌ای نوزایی فرهنگی را در جامعه ایرانی شاهد بود. تا فرهنگی حیات واقعی نداشته باشد، تجدید حیات تنها در حد یک لفظ باقی خواهد ماند. به همین‌خاطر در ایران معاصر ضرورت تغییر به آن شدت و دامنه‌ای که در غرب بوده، وجود نداشته است. تحولات فرهنگی دوران نوزایی در یک وسعت جغرافیایی در سراسر غرب وجود داشتند، در آلمان، فرانسه، انگلیس، هلند و... اندیشمندان و دانشمندانی در راستای این تغییرات می‌کوشیدند.

  • به‌نظر شما آیا می‌توان در ایران معاصر به اندیشمندان یا نظریه‌پردازانی اشاره کرد که به نوعی جوانه‌های تحول در فکرشان وجود داشته باشد؟

می‌توان اندیشمندانی را پیدا کرد اما من عمقی در اندیشه یا کارشان نمی‌بینم. این افراد تنها صورت خارجی(تفکر) را (از غرب) تقلید کرده‌اند اما وسعت و عمق زیادی در آن نمی‌بینم. ببینید! در جهان اسلام در دوران معاصر جنبش‌ها یا نهضت‌هایی مشابه با غرب رخ داده مثلا در ترکیه، مصر، لبنان یا همین ایران. همه اینها جای خود دارد اما من به شخصه آن عمقی را که لازم است در این جریانات نمی‌بینم. آن چیزی که در غرب به‌گونه‌ای وسیع و ژرف رخ داده در اینجا(جهان اسلام) تا‌کنون روی نداده است.

  • آیا می‌توان گفت که وضعیت ویژه‌ای که در کشورهای شرقی و جهان اسلام و ازجمله ایران وجود داشته تابعی از وضعیت فکری و اجتماعی غرب بوده؛ البته تابعی که می‌توان آن را به تعبیر فردید، ذیل تاریخ غرب مطرح کرد؟

آنها (غربی‌ها) ما را ذیل تاریخ جدید خود قرار دادند. نظر مرحوم فردید هم این بوده که ما اگر این وضعیت(در ذیل تاریخ غرب بودن) را قبول کنیم، در اشتباه به سر می‌بریم. درست است که تحولات مدرن در غرب پدید آمدند و سپس به جاهای دیگر ازجمله ایران سرریز شدند اما این سرریز شدن هم به‌طور واقعی و عمیق نبوده است. ما عمق را از یاد برده‌ایم و تنها به ظواهر تمدن و فرهنگ مدرن پرداخته‌ایم. هر چه بیشتر این ظواهر را تشدید کنیم، بیشتر در ذیل تاریخ غرب قرار خواهیم گرفت.

  • از آنچه گفتید آیا می‌توان این نکته را برداشت کرد که ما به هیچ وجه عمقی رفتار نکردیم ؟

مسلما هر اندیشه و فرهنگ وارداتی را اگر بخواهیم وارد کنیم، به خوبی وارد نمی‌شود ولی اگر از ریشه بجوشیم می‌توان به تحول فرهنگی و فکری امید بست. با این حال برای درست شناختن اندیشه و فرهنگ غرب نیازمند عمق هستیم. آن چیزی که غرب‌زدگی گفته شد چیزی نیست مگر سطحی‌اندیشی.خود غرب‌شناسی هم گاهی وقت‌ها ناقص و شتاب زده است. شاید با غرب‌شناسی بتوانیم نسبت به فرهنگ خودمان و همچنین فرهنگ غرب نوعی آسیب‌شناسی داشته باشیم. ما باید با شناخت دقیق و چندجانبه مسائل پیش برویم. آنچه برای من مسلم است طرح درست مسائل است. راه‌حل‌ها در حاشیه قرار می‌گیرند. تا مسئله‌ای درست طرح نشود، هر نوع راه‌حلی دروغ و توهم‌آمیز است.

  • ژرف‌اندیشی

اگر با جزئیات فکر(فلسفه نوزایی) آشنا نشویم، نمی‌توانیم ادعا کنیم که تفکر جدید غرب را شناخته‌ایم. ما باید به قول فردوسی بزرگ، در هر مطلبی ژرف بیندیشیم. عمق داشتن مهم است وگرنه هر موضوعی را می‌توان فهرست‌وار عنوان کرد. این شیوه اخیر مضر بوده و جهل مرکب به‌شمار می‌آید. خوب است در اینجا به این نکته هم اشاره کنم که این کتاب(فلسفه در دوره تجدید حیات فرهنگی غرب)، فلسفه محض نیست. این کتاب جنبه میان‌رشته‌ای دارد. در آن به تاریخ تحولات سیاسی و اجتماعی و همچنین تاریخ هنر غرب پرداخته شده است. میان تحولات فکری و فرهنگی با تحولات اجتماعی و سیاسی در غرب ارتباطی تنگ وجود دارد. عده‌ای در ایران به این پیوندها توجهی ندارند و در نتیجه برداشتی شتابزده، ناقص و جزئی از غرب دارند. در دوران نوزایی یا تجدید حیات فرهنگی غرب، فلسفه حتی تحت الشعاع هنر قرار می‌گیرد و فرعی می‌شود و در مقابل، آنچه رومی‌آید، هنر، سیاست جدید و سازندگی اجتماعی است.

کد خبر 252513

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز