یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۶ - ۰۴:۲۵
۰ نفر

حامد فرح‌بخش: «آنها رکورددار سرقت‌های مسلحانه تهران هستند، در کمتر از 2 ماه 9 سرقت مسلحانه و یک قتل را رقم زده‌ا‌‌‌ند.

در دوره خدمتم به یاد ندارم که 2 جوان بتوانند با این سرعت این تعداد سرقت مسلحانه را در تهران طراحی کنند و به اجرا بگذارند». این را سرهنگ سلطانی، معاون آگاهی تهران، می‌گوید.

اشاره سرهنگ سلطانی به 2 جوان 18 و 19 ساله‌ است که برای نزدیک به 2 ماه پلیس را با معمایی پیچیده مواجه کرده بودند؛ معمای سرقت‌های 2 نقابدار از مطب‌های پزشکان.
 این 2 سارق جوان، کارآگاهان را در تعقیب خود حتی تا نقاط صفر مرزی و فروشندگان اسلحه‌های قاچاق کشاندند، اما سرانجام یک اشتباه کوچک، پلیس را به مخفیگاه آنها در تهران کشاند و آن‌وقت سایه پلیس را بر بالای سر خود دیدند، حالا آنها رسیده بودند به آخر خط. صبح روز بعد از دستگیری، با این 2 جوان به گفت‌وگو نشستیم.

حرف‌های آنها می‌تواند دریچه‌ای باشد به دنیای ناشناخته جوانان بزهکار؛ جوان‌هایی که شاید اگر درس سالم زندگی کردن به آنها آموخته می‌شد، حالا اینجا در مقابل خبرنگاران حوادث قرار نمی‌گرفتند.

 من امیر، 9 سرقت و یک قتل دارم
امیر، جوان 19 ساله ای است که سرقت‌ها را طراحی می‌کرد و سپس با همدستی دوست 18 ساله خود- که یک کارگر روزمزد در تهران بود- آنها را به اجرا می‌گذاشت.

 او علاوه بر آنکه حالا اتهام 9 سرقت مسلحانه بر دوشش سنگینی می‌کند، دست‌هایش آلوده به خون یک جوان بی‌گناه است؛ جوانی بسیجی که در آخرین سرقت ناجوانمردانه، هدف گلوله قرار گرفت. این متهم جوان حداقل یک ماه و نیم به یکی از چهره‌های مورد توجه روزنامه‌ها تبدیل شده بود. از دید حادثه‌نویس‌ها، او و همدستش، سارقان عجول و بسیار مضطربی بودند که حالا با داشتن اسلحه به‌شدت خطرناک بودند.

دستپاچگی این جوان مسلح می‌توانست مرگبار باشد و ماجرای تلخی را رقم بزند و سرانجام هم این اتفاق خونین و تاسف‌آور در غروب بیست و سوم فروردین رخ داد؛ وقتی که ‌آنها به سوی یک جوان بسیجی که پس از پایان دعای کمیل از مسجد بیرون آمده و با دیدن صحنه سرقت به تعقیب آنها پرداخته بود، آتش گشودند.

سارق مسلح مطب پزشکان، جوانی که برای چند هفته ، روزنامه‌ها از سرقت‌های مسلحانه او از پزشکان و داروخانه‌ها می‌نوشتند؛ کیست؟

من دکتر یا مهندس نیستم که بخواهید با من مصاحبه کنید، قبول دارم همه‌ کارهایم اشتباه بوده است، ولی حرف‌هایم به درد بقیه نمی‌خورد.

  • درست است که مهندس نیستی ، اما شاید دانستن شرایط زندگی تو بتواند به آنهایی که الان نقشه‌هایی مثل تو دارند کمک کند به اینجا نرسند؟

پدرم سرایدار یک آپارتمان در شهرک قدس ( غرب) است؛ جایی که هر وقت اسمش می‌آید سریع همه یاد بچه پولدارها و ماشین‌های آخرین مدل می‌افتند، اما کسی آنجا من و امثال من را نمی‌بیند که حسرت به دل، زندگی‌ می‌کنیم.

 چند سال قبل، خانواده‌ام از سقز به تهران آمدند و پدرم سرایدار مجتمع مسکونی شد. او آدم خیلی درستی است، ولی وضع مالی‌‌مان چندان خوب نبود.  از وقتی که آمدیم اینجا، با حسرت زندگی کردم. آدم‌هایی که دور و برم بودند، همه بچه مایه‌دارهایی بودند که ماشین آخرین مدل ، موبایل ، لباس‌های مرتب و .... داشتند اما من تنها بچه یک سرایدار بودم که در مقابل آنها هیچی نداشتم.

بدبختی ام در مدرسه بیشتر بود، جایی که همکلاسی‌ام، بغل دستی‌ام، یک دنیا با من فاصله داشت و اینها همه حسرت شد به دلم. قرض و قوله که هجوم آورد، دیگر بدجوری داغان شدم. با خودم عهد کردم هر طوری که شده پولدار بشوم و آن‌وقت سر و سامانی به زندگی خودم و خانواده‌ام بدهم. فقط می‌خواستم پول زیادی داشته باشم و جلوی بچه‌ها کم نیاورم.

  • اما خواستی میانبر بزنی و یک شبه پولدار بشوی؟

فکر سرقت از یک سال قبل به ذهنم هجوم آورده بود. با خودم فکر می‌کردم حقم را باید بگیرم. باید حقی را که این مایه‌دارها خورده بودند پس بگیرم. بالاخره هم تصمیم گرفتم بزنم تو کار سرقت. گفتم چند تا سرقت درست وحسابی می‌کنم بعد که پولدار شدم و قرض و بدهی‌ها را دادم، می‌کشم کنار.

آن اوایل خودم هم باورم نمی‌شد بتوانم این کار را انجام دهم؛ یعنی تنهایی جرأتش را نداشتم، به این بچه‌های تهران هم که اعتماد نداشتم ، این طوری شد که من ماندم و یک نقشه که توی کله‌ام بود.

  • چطور شد که این فکر را به اجرا گذاشتی؟

این فکر اصلا ولم نمی‌کرد همه‌اش آن را مرور می‌کردم، می‌دانستم بالاخره یک روز عملی‌اش می‌کنم. 12-10 ماه گذشته بود که فهمیدم کامران، همکلاسی دوران مدرسه‌ام در سقز، برای کار کردن به تهران آمده است، موضوع را با او در میان گذاشتم.

  • از کجا می‌دانستی که کامران قبول می‌کند، شاید او ماجرا را لو می‌داد؟

می‌دانستم کامران شدیدا به پول احتیاج دارد. او باید خرج خانواده‌‌اش را تامین می‌کرد، پس اگر به او می‌گفتم هر شب و تنها در چند دقیقه می‌تواند به اندازه یک ماه درآمد داشته باشد، به احتمال زیاد قبول می‌کرد.

  • پس این‌طوری ماجرا را به او گفتی؟

وقتی ماجرا را به او گفتم، اولش دو‌دل بود. باورش نمی‌شد بتوانیم این کار را بکنیم، اما سرانجام وقتی که جزییات نقشه را به او گفتم و گفتم که پول خوبی هم دارد او قبول کرد با من همدست شود.

  • چرا برای سرقت، مطب پزشکان و داروخانه‌ها را انتخاب کردید؟

چندین بار وقتی که به مطب پزشکان رفته بودم، متوجه شدم پولی که جمع می‌شود خیلی زیاد است. علاوه بر آنکه خیلی از مطب‌ها طوری بود که می‌شد بدون مشکل از آنجا سرقت کرد و راحت هم زد به چاک. اینطوری می‌شد با یک سرقت کم خطر، پول قلمبه‌ای به دست آورد. اما نقشه‌مان اشتباه از آب درآمد. در مطب‌ها آن‌قدر که فکر می‌کردیم پول وجود نداشت؛ یعنی به خطرش نمی‌ارزید.

  • شما در تمام سرقت‌ها مسلح بودید، اسلحه‌ها را چطور تهیه کردید؟

برای اجرای نقشه‌مان احتیاج به اسلحه داشتیم، اما در تهران نمی‌توانستیم آن را تهیه کنیم؛ چون خیلی زود لو می‌رفتیم و کسی هم به ما اسلحه نمی‌فروخت. برای همین، پول قرض کردیم و با کامران به شهر خودمان سقز رفتیم. آنجا 2 تا اسلحه کلت خریدیم و برگشتیم تهران...

  • و سرقت‌های زنجیره ای شروع شد؟

بله، اولین سرقت‌مان اواخر اسفند بود (می‌گویند 27 اسفند بوده است). به داروخانه‌ای‌ در نزدیک میدان تجریش زدیم، کارمندان داروخانه را تهدید کردیم که دخل را به ما بدهند و به این ترتیب200 هزار تومان گیرمان آمد.

فردای آن روز رفتیم خیابان ولیعصر(عج)، از یک دفتر بیمه 400 هزار تومان سرقت کردیم ، بعد به یک سوپر مارکت در سعادت آباد رفتیم و 200 هزار تومان هم از آنجا سرقت کردیم و بعد رفتیم شهرستان و سرقت‌هایمان را تعطیل کردیم.

  • شما در این 3 سرقت 800 هزار تومان گیرتان آمده بود. برای یک دانش آموز دبیرستانی و یک کارگر جوان این پول آن‌هم در 3 روز خیلی وسوسه‌آور است.

بله، همین وسوسه بدبختمان کرد، وقتی که دیدیم به این راحتی می‌شود پول پارو کرد تصمیم گرفتیم بعد از عید سرقت‌ها را ادامه دهیم. هجدهم فروردین دوباره دست به کار شدیم. این بار رفتیم به مطب یک دندانپزشک در خیابان آ‌فریقا، 600 هزار تومان سرقت کردیم ، بیستم هم دوباره رفتیم تجریش و یک داروخانه را زدیم.

آنجا هم 500 هزار تومان گیرمان آمد.
تا این زمان 8 بار سرقت کرده بودیم که 6 مورد از آن را با پول برگشتیم و 2 تا هم ناموفق بود. نزدیک2 میلیون تومان هم پول درآورده بودیم، تا اینکه سرقت آخری اتفاق افتاد.

  • یعنی سرقتی که مهم‌ترین قسمت داستان زندگی تو بود، سرقتی که تو را به آخر خط رساند.

صبح بیست و سوم فروردین، من و کامران رفتیم دنبال شناسایی یک داروخانه تا بتوانیم شب آنجا را سرقت کنیم، همیشه همین‌طور بود، روزها داروخانه و مطب‌ها را شناسایی می‌کردیم و شب می‌رفتیم سراغش.

 آن روز داروخانه‌‌ای را در سعادت آباد پیدا کردیم که کنارش یک دیوار بود و به همین خاطر دید کمی داشت.  فکر کردیم که این بار هم می‌شود خیلی راحت سرقت کرد و بعد هم فرار می‌کنیم. ساعت هشت و نیم شب بود که رسیدیم آنجا. خیابان نسبتا خلوت بود. با نقاب وارد داروخانه شدیم. از صندوقدار خواستیم هرچه پول در صندوق جمع شده به ما بدهد، اما او مقاومت کرد و شروع کرد به سر و صدا. با اسلحه‌هایمان تهدیدش کردیم اما باز هم کوتاه نیامد.

وقتی دیدیم این‌طوری است، از مغازه زدیم بیرون و شروع کردیم به دویدن به سمت خیابان. در همین زمان یکی از داروخانه دوید بیرون و کمک خواست،چند جوان که در حال بیرون آمدن از مسجد بودند شروع کردند به تعقیب ما. یکی از آنها خیلی به من نزدیک شده بود، تنها چند قدم مانده بود، یکباره خوردم زمین. دستم روی ماشه بود و اسلحه شلیک کرد، با شلیک اسلحه دیگر کسی دنبال ما نیامد و ما خیلی سریع فرار کردیم و از آنجا دور شدیم.[بیشتر]

  • باور اینکه شلیک بر اثر زمین خوردن تو صورت گرفته باشد، خیلی سخت است.

اما حقیقت همین است. ما هرگز قصد شلیک به کسی را نداشتیم. هر وقت که کسی سر و صدا می‌کرد ما فرار می‌کردیم. به خدا نمی‌خواستیم به کسی شلیک کنیم.

  • کی فهمیدی که باعث قتل یک جوان بیگناه شده‌ای؟

تا چند روز بعدش هم متوجه نشدیم، تا اینکه یک روز که در حیاط مدرسه، بچه‌‌ها در حال صحبت کردن بودند، از آنها شنیدم 2 جوان سارق در هنگام فرار، به یک جوان بسیجی شلیک کرده و او را کشته‌اند. وقتی که این حرف را شنیدم، انگار یکباره دنیا روی سرم خراب شد، بدبخت شده بودم. ترس از دستگیری و عذاب وجدان حالم را آن‌قدر بد کرده بود که دیگر نمی‌فهمیدم چه کار می‌کنم. خیلی سریع رفتم پیش کامران و موضوع را به او گفتم. کامران هم وقتی شنید مرد جوان کشته شده است حالش خیلی بد شد؛ او هم خیلی ترسیده بود.

  • بعد از این حادثه، یکباره زنجیره سرقت‌ها پاره شد، یعنی دیگر روزنامه‌ها سرقت دیگری از داروخانه‌ها  گزارش نکردند؟

بدبخت شده بودیم، ما مرتکب یک قتل شده بودیم. قتل جرم خیلی سنگینی است. ترس اعدام و عذاب وجدان دیوانه‌ات می‌کند. همیشه صحنه‌ها جلوی چشم‌هایم بود. اگر گیر می‌افتادیم دیگر کارمان تمام بود...

 با کامران تصمیم گرفتیم دیگر سرقت‌ها را کنار بگذاریم. برای همین، اسلحه‌ها را در شوتینگ آپارتمان انداختیم و از شرشان راحت شدیم. خیال می‌کردیم چند وقت دیگر آب‌ها از آسیاب می‌افتد و ما آن‌وقت می‌توانیم زندگی دوباره‌ای را شروع کنیم ، اما این‌طوری نشد و یکباره خودمان را در محاصره پلیس دیدیم.

  • فکرمی کنی حالا چه می‌شود؟

نمی دانم، من به هر حال مرتکب یک قتل شده‌ام و چند سرقت هم در پرونده‌ام وجود دارد. من به خاطر یک فکر احمقانه رفتم دنبال این سرقت‌ها. فکر می‌کردم این طوری می‌شود پولدار شد، اما در آن چند روزی که فهمیدم مرتکب قتل شده‌ام، همه‌اش به این فکر می‌کردم که چه فکر احمقانه‌ای داشتم.

  • خانواده ات خبر دارند چه کار کرده‌ای؟

بله، آنها حالا می‌دانند، من آنها را بدبخت کردم، پدرم آدم زحمتکشی است اما من باعث شدم آبرویش برود. نمی‌دانم چرا این کار را کردم.

  • چرا رسیدی به اینجا، آن‌هم در 19 سالگی؟

کاشکی نمی‌خواستم این‌قدر زود پولدار شوم.

کد خبر 22228

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز