عقیله سلطانپور: اگر سن و سالتان قد بدهد و چهارو‌پنج دهه پیش را به‌خاطر داشته باشید ما شهرهای جدید و مدرنیزه به‌معنای امروز نداشتیم (اگر نگوییم که دهات ما هم امروز رفتار اجتماعی‌شان به مثابه شهری‌هاست) حتی تهران آن روزها هم رسومی نزدیک به دهکده‌هایمان داشت و تفاوت و تحول فرهنگی تا این حد اصلاً قابل تصور نبود یعنی مردم به جز معدودی بسیار اندک که شیوه زندگیشان غربی و شهری بود و با فرنگ رفت‌وآمد و حشر و نشر داشتند بقیه روستائیانی بودیم با سبک‌های بسیار مشابه.

40- 30سال پیش پسرها به‌دنبال توپ‌های لایی شده، سیم‌چرخ، هفت‌سنگ، تیله بازی و مثل اینها از کله صبح تا بوق شب می‌دویدند و گذر زمان و گرسنگی را نمی‌فهمیدند تا اینکه مادر و خواهری آنها را به ناهار و شام فرا می‌خواند البته در این میان نقش بعضی پدرها خاطره‌انگیز بود که ظاهراً موافق بیرون رفتن فرزندشان نبودند و لااقل در ایام تحصیل این اجازه را به گل پسرشان نمی‌دادند و به همین جهت آقازاده بعد از رفتن پدر به محل کار قسر در می‌رفت و قبل از بازگشت او سراسیمه به خانه برمی‌گشت و کتابی به‌دست می‌گرفت و بابا غافل از همه‌‌چیز (البته اگر مادر چغولی نمی‌کرد) دلخوش از درس‌خوانی فرزند مدیریت خود را می‌ستود. تابستان‌ها هم شور و حال خودش را داشت اگر خوشبخت بودی و فامیل نزدیکی در ده یا شهرستانی داشتی تمام تعطیلات را مهمانشان بودی و در دل طبیعت به دور از ترس والدین و خواندن درس با برو بچه‌های فامیل صبح تا شب می‌دویدی وگرنه در محل خودت با پسر عمه، پسر دایی و بچه‌های همسایه دلی از عزا درمی‌آوردی و ظهر به اجبار مادر ساعتی در خانه بودی و بقیه را در بیرون و اگر جوبی یا رودی از محله‌ات می‌گذشت که نعمت تمام بود و با لباس زیر ساعت‌ها دل خوش بودی و تنی به آب می‌دادی.

حال غرضم از این همه توضیح چیست؟ این پسربچه وقتی به سن بزرگسالی یعنی بالای 12-13سالگی می‌رسید از بس بچگی کرده بود و بازی و تجربه و رابطه اجتماعی داشت عملاً به پختگی می‌رسید در مجالس رسمی، در مدرسه، خانه و میان فامیل جایگاه خود را پیدا می‌کرد و خیلی زودتر از حالا یا دنبال درس می‌رفت یا اغلب در مغازه پدر یا دوست و آشنایی شروع می‌کرد به شاگردی و به ‌اصطلاح خودمان پادویی تا بیاموزد راز و رمز زندگی را و قبل از بیست سالگی جوانی بود پخته، آرام و مسئولیت‌پذیر. بعد از پایان کار هم اگر دیر‌وقت بود با دستی پر از میوه یا ملزومات (چون مرد که دست خالی خانه نمی‌آید) به خانه برمی‌گشت و اگر فرصتی بود در قهوه‌خانه سرکوچه یا اگر اهل دل بود خودش را به نماز جماعت مسجد محل می‌رساند و تا سر می‌جنباندی کارت عروسی‌اش به دستت می‌رسید و سال بعد با زن و بچه در محل تردد می‌کرد. مخصوصاً بعدازظهر با بچه‌ای در بغل برای خرید به بقالی و نانوایی می‌آمد. یا کودک را سرکوچه می‌آورد وبا دوستانش صحبت می‌کرد و بچه هم آهسته آهسته بازی در فضای آزاد را تجربه می‌کرد. سال‌ها بعد وقتی موهای سفید در سر ورویش می‌دیدی دیگر در محل کمتر پیدایش می‌شد عصرها در فرش فروشی یا بنگاه معاملاتی محل رفت‌وآمد می‌کرد و شب حتماً برای نماز پای ثابت مسجد بود و جز هیأت امنای محل.

حالا سال‌ها از آن روش زندگی می‌گذرد. مدت‌هاست که زمان، ما را از این نوع زندگی جدا کرده. امروز چون بچه‌‌ها تنهایند رهسپار مهدکودک می‌شوند اگر به کوچه هم بروند کسی نیست که همبازی‌شان باشد و تازه فریاد همسایه‌ات بلند می‌شود که بچه‌ات را پارک ببر. سر و صدا می‌کند اعصاب نداریم. یاد روزهایی بخیر که توپ پسرهای همسایه دم به ساعت در حیاط خانه می‌افتاد و مجبور بودیم برویم و آن را در کوچه بیندازیم وگرنه از دیوار بالا می‌آمدند و خودشان توی حیاط می‌پریدند و با توپ آهسته از در خارج می‌شدند. بعدازظهرها باز کسی به کوچه نمی‌آید. چرا؟ بچه حرف‌های بد یاد می‌گیرد. بی‌کلاس می‌شود، امنیت ندارد و... و تو مجبوری خودت سر کاکل پسرت را گرم کنی‌، کمی قصه می‌خوانی حوصله ندارد او به‌دنبال همبازی است و تو حتی در فامیل نزدیک هم‌که فرسنگ‌ها منزلش از خانه‌ات دور است کسی را نمی‌یابی که حاضر به رفت‌وآمد باشد و کمترین حرکت و سخنی به پرش می‌خورد و بهانه‌ای می‌شود برای سال‌ها قهر و قطع رابطه، تلویزیون را روشن می‌کنی یا فیلم‌های کارتون ساعت‌ها فرزندت را سرگرم می‌کند و در این اثنا وقت می‌کنی به کارهایت برسی و بدون نق زدن غذایش را بدهی. چند سال بعد بازی‌های کامپیوتری به دادت می‌رسد و جای هر دوستی را پر می‌کند.بی‌خیال دیگران، باید کلی نازش را بخری تا چند ساعتی مهمانش باشی یابه خانه‌ات بیاید تا فرزندش با کودکت همبازی شود و در این میان سال‌های درس شروع می‌شود و اگر دستت به جیبت برسد او را به مدرسه غیرانتفاعی می‌فرستی و بعد هم کلاس تقویتی و الخ. شب می‌شود و هر دو خسته و نزار سر را بر بالش می‌گذارید تا صبحی دیگر.

تابستان‌ها هم خدا حفظ کند کسی را که در مدارس دروس تابستانی را برای گرفتن شهریه اجباری کرد. وقتی به سن 15- 14سالگی رسید حتی توانایی یک سلام و علیک عادی را ندارد. بعد از دیپلم بدون مادر قادر به رفتن نزد پزشک نیست. اصلاً دایی و عمو را با هم قاطی می‌کند و از روابط اجتماعی، کفش فلان مارک و درست کردن موهای عجیب و غریب را یاد گرفته، خدایی کدام‌مان می‌توانیم جوان دیپلم گرفته‌مان را به نمایندگی از طرف خود به مجلس عروسی یا عزایی بفرستیم؟ چند درصدمان از طرز برخورد اجتماعی او مفتخر و راضی هستیم؟ چند درصد از این بچه‌ها کمک مالی به خانواده می‌کنند؟ گفتن این جملات این روزها کمی قریب به‌نظر می‌رسد. آقازاده با کلی انتظار و پشتیبانی در دانشگاهی پذیرفته می‌شود و بعد چندسال با انتظاری بیشتر منتظر است تو ریشی گرو بگذاری و سربازیش را بخری و کاری برایش دست‌وپاکنی و تا آن وقت نزدیک ظهر از خواب بیدار می‌شود یا در خیابان‌ها با دوستان ناآشنا وقت را سپری می‌کند یا پشت اینترنت ساعت‌های متمادی وقت گذرانی می‌کند؛ آهنگی دانلود می‌کند، چتی و. . . و بعد تا پاسی از شب گذشته جلوی تلویزیون و ماهواره و این تازه نوع خوب و مطمئن گذران اوقات فراغت است و نوع بدش را شمای خواننده بهتر می‌دانی و قلم شرم دارد از بیان آن.

در موقع ازدواج باز حمایت‌های خانواده ادامه دارد. و بعد از یکی دو سال بعضی از پسرها که با بهانه‌ای رابطه را با والدین کم می‌کنند و مشغول زندگی در کوچه پس‌کوچه‌های زمان گم می‌شوند و باقیمانده به‌خاطر کمبود زمان همواره کلافه‌اند، صبح تا عصر به‌کار مشغولند و بعد یا در پاساژها و رستوران‌ها یا در منزل ظاهراً دور هم ولی در اصل در هنگام نگاه کردن به تلویزیون به خواب می‌رود و اگر خیلی سلامت و اهل فکر باشد کتابی می‌خواند، باشگاه ورزشی و یا پیاده‌روی‌، در روزهای تعطیل هم از غم تنهایی با زن و بچه به سیاحتی می‌رود یا به بهانه خوردن غذا از خانه خارج می‌شود.

شاید سال‌هاست که دوست دوران کودکیش را ندیده‌. اصلاً این روزها همه از هم می‌ترسیم و جالبش این است که دلیلش را هم نمی‌دانیم، مهمانی نمی‌رویم که به خانه‌مان می‌آیند. مخصوصاً مهمان بچه‌دار اصلاً حرفش را هم نزن. دقت کرده‌ای اغلب دعوت‌ها در خارج از خانه است، برای یک ساعت. همه تنهاییم ولی کسی قدمی به جلو نمی‌گذارد همه پیشنهادها هم بعد از یکی دوبار رفت و آمد قطع می‌شود و همه باز در پیله تنهایی فرو می‌روند. داشتم می‌گفتم این آقای جوان پا به سن می‌گذارد. حالا کم‌کم بچه‌ها (اگر بچه‌هایی باشند و بچه‌ای نباشد‌) سراغ زندگی خود می‌روند. خانم هم سابقه خوبی از زندگی با همسر نداشته و تازه احساس اجحاف‌ها را می‌خواهد نقد کند وگرنه در بهترین حالت او هم در لاک خود فرو رفته و از درد دست وپا می‌نالد. علی مانده و حوضش و مرد تنهاست. سال‌هاست با برادران و دوستان رابطه‌ها را کم یا قطع کرده و حالا نمی‌داند از کجا شروع کند. تارهایی که سال‌هاست به دور خود تنیده آنقدر محکم است که دیگر یارای باز کردن آن را ندارد. به پارک‌ها سری می‌زند و در کنار پیرمردان دیگر می‌نشیند کسانی که هیچ‌گاه ندیده و نمی‌شناسد تازه این در بهترین شرایط روحی است وگرنه در خانه می‌ماند با پاک کردن سبزی و فال گوش ایستادن به تلفن‌های همسرش و یکی به‌دو کردن با او و اینگونه صفحه نمایش زندگی امروز به پایان می‌رسد راستی آیا راه بهتری وجود نداشت؟

کد خبر 180820

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز