چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۱ - ۰۳:۴۰
۰ نفر

همشهری آنلاین- هلن صدیق بنای: الگو پذیری انسان از شخصیت‌ها و قهرمانان داستان‌های زندگی و تاریخی با نقل حکایات کهن و فرهنگی، امری طبیعی و فطری است.

حکیمانه

حکایات و استعاره‌‌های کهن در قالب داستان،قصه، طنز، شعر، حکایت، لطیفه و... نوعی آموزش، آرامش، سرگرمی... و به نوعی جهت دادن به شخصیت و مسیر زندگی آدمی بوده و هست.

روایت حکایت حکیمانه، سخنان حکیمانه، روایت‌های کهن، داستان‌های پند آموز و... همه و همه، تلگنر و یادآوری است به "زندگی". چرا که گاه یا بیشتر اوقات ما فراموش می‌کنیم که زندگی را زندگی کنیم.

استعاره‌هایی که در قالب حکایت و طنز به منظور تربیت فردی و اجتماعی انسان به گونه‌ای زیبا و هنری روایت می‌شوند در کشور و فرهنگ ما بسیار هستند.

حکایاتی که باعث کسب لذت و آرامش، بکارگیری نیروی خیال، افزایش قدرت ابتکار، پرورش ذوق هنری و حسی، جلب توجه به مسائل اجتماعی، کمک به افزایش تجربه از دنیای بیرون و شناخت بیشتر مردم و رویارویی آنها با تجربه ها و مسائل دوستان، دیگران و ... می‌شوند.

این مهم به گونه‌ای درونی و در میان لایه‌های پهنانی فرهنگ غنی نیاکان ما در قالب داستان‌ و بسیار هوشمندانه و زیبا به مسائل اخلاقی، دینی، اجتماعی و فردی پرداخته و آنها را سینه به سینه و قلم به قلم نقل کرده و به ثبت رسانده‌اند.

این عمل، نوعی آموزش غیر مستقیم است. آموزشی که در آن نیازی به تذکر، پند مستقیم و آزار دهنده نیست.

حال در اینجا،سعی بر آن است با جمع آوری و ارائه این حکایات در حد امکان به شما خوانندگان همشهری آنلاین لحظه‌ای لذت، آرامش، لبخند، تامل و اندیشه در پیرامون آنچه خوانده‌اید با آنچه در زندگی شخصی خود تجربه کرده‌اید، هدیه کنیم.

حکیمانه

 

یکی بود یکی نبود اندر حکایت عشق و ایثار آورده‌اند که
یک روز آموزگار از دانش آموزان کلاس پرسید، آیا می‌توانید راهی منحصر به فرد برای ابراز علاقه و عشق به همنوع‌‌‌تان، بیان کنید؟
تعدادی از دانش آموزان گفتند؛ با "بخشیدن"، علاقه و عشقشان را نشان می‌دهند. تعدادی دیگر "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین" را برای بیان علاقه و عشقشان عنوان کردند.

شماری دیگر؛ "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی" را بیان کردند. در آن بین، پسری برخاست و داستان کوتاهی را تعریف کرد.

او گفت؛ یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند از ترس درجا میخکوب شدند.

یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. آنها تفنگ شکاری به همراه نداشتند و دیگر راهی برای فرار نبود!

رنگ صورت زن و مرد پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت می‌کرد.

 همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت مرد دوید و چند دقیقه بعد فریاد‌های مرد جوان به گوش زن رسید... زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. اما پسر ادامه داد؛ آیا می دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می زد؟

حکیمانه


بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

پسرجواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که "عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."

قطره‌های اشک، صورت پسر را خیس کرده بود. او هق هق کنان گفت؛ همه زیست شناسان می‌دانند ببر فقط به کسی که کوچکترین حرکتی یا اقدام به فرار کند، حمله می‌کند.

 پدرم قبل از اینکه حرکتی از مادرم سر بزند به اینکار اقدام کرد. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و منحصر به فردترین راه برای بیان علاقه و عشق پدرم به مادرم و من بود.

حکایات همچنان ادامه دارد...

کد خبر 165711
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز