چهارشنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۰۶
۰ نفر

سردار مرتضی عفتی: معمولا قصه آدم‌های کوچک در خاطره‌ها نمی‌ماند مگر اینکه وصل بشود به خاطرات آدم‌های بزرگ.

جنگ تحمیلی عراق با ایران


 برای همین همیشه دوست داشتم از خاطراتی که با حاج‌باقر قالیباف داشتم بگویم به‌خاطر اینکه فرمانده‌ام بوده است. در جزیره قشم فقط مجسمه الله‌وردی‌خان وجود دارد که این به‌خاطر فرمانده‌بودنش در دوران صفویه است. تاریخ همیشه تکرار می‌شود. با آقای قالیباف اواخر سال 62 در لشکر 5نصر آشنا شدم.

عملیات در سال 63 اتفاق افتاد. این عملیات طوری بود که باید توی آب (هور) اجرا می‌شد و حدود 30 تا 40 کیلومتر بود. کار زیادی روی نیروها انجام داده بودیم. فرمانده لشکر، آقای قالیباف، فرماندهان تیپ‌ها، شهید فرومندی، شهید برونسی، شهید میرزایی و جانشین لشکر، شهید چراغی بودند.

2نوع آبراه اصلی داشتیم: برمایی و زجره. از آبراه برمایی قایق‌های بزرگ عبور می‌کردند و از آبراه زجره فقط قایق‌های چینکو عبور می‌کردند. 2 راه آب برای لشکر نصر بود. مسیر صفین در سمت چپ و مسیر حنین در سمت راست. از راه آب حنین یک گردان از تیپ امام‌جواد(ع) به نام عبدالله به فرماندهی شهید عابدی عبور می‌کرد. قرار شد ما روی پل‌هایی که روی آب زده شده بود، 24 ساعت در چادرهای 2نفره باشیم و بعداز گرفتن سر پل در خشکی توسط گردان عبدالله و شهید برونسی، بچه‌ها بدون اختفا پیشروی کنند.

در غروب شب قبل از عملیات، جلسه‌ای داشتیم با حضور شهیدفرومندی، شهید چراغی، شهید شجعی، شهید کابلی، سردار موسوی و آقای وطنخواه. گردان عبدالله قرار شد کمین بین راه را با قایق‌های چینکو دور بزند (این قایق‌ها فقط 2نفر ظرفیت داشت). 3گردان به نام‌های جبار، صبار و قهار داشتیم. در شناسایی که بچه‌ها انجام داده بودند در این کمین فقط 3نفر عراقی بودند. شهید شجعی گفت: «اگر نفرات کمین بیشتر هستند من نیرویی برای ضدکمین بگذارم». ولی ما با خیال اینکه کمین را در حرکت از بین می‌بریم و تا اول خشکی جنگی نداریم حرکت کردیم. این تنها عملیاتی بود که به‌خاطر همین من هیچ اسلحه‌ای برنداشته بودم.

بعداز حرکت گردان‌ها، به منطقه‌ای که تقریبا بدون پوشش نی بود رسیدیم (محوار)، یک‌مرتبه آتش شدید و وحشتناکی از طرف کمین عراق شروع شد و همزمان با این آتش هواپیماهای عراقی از بالا نورافشان می‌ریختند پایین و مثل روز منطقه را روشن می‌کردند. کاملا می‌دانستند ما چه زمانی می‌رسیم. از طرف کمین عراقی خمپاره60، آرپی‌جی و تیربار زده می‌شد. منطقه شده بود آتش. بچه‌ها آ‌مادگی نداشتند ولی عراقی‌ها همان شب تقویت نیرو کرده بودند. خیلی از بچه‌ها زخمی یا شهید شدند.

یک‌وقت است یکی می‌گوید «برادر کمک» که خیلی متأثر می‌شوی از اینکه نمی‌توانی کمکش کنی ولی یک‌موقع است که به اسم صدایت می‌کنند و ازت کمک می‌خواهند... .به اسم من‌رو صدا می‌زدند و هیچ کار نمی‌تونستم بکنم. دنبال مجروحینی می‌گشتم که حالشون بهتر بود. 22نفر رو کشیدم عقب. مهمات‌ قایق‌ها‌رو خالی می‌کردیم و مجروحین رو توی قایق‌ها به عقب می‌فرستادیم. پاسگاه 5 که رسیدیم محشری بود؛ یکی دوستش شهید شده بود، یکی برادرش و... . یکی از مجروحین هم موقع برگشت داخل قایق شهید شد.

بچه‌ها 3دسته شده بودند؛ یک دسته که توجیه بودند و از راه‌آب صفین با بچه‌های اطلاعات رفته بودند و یک عده‌ای هم که بلد نبودند برگشته بودند اسکله و موقعیت یا‌زهرا(س) بقیه هم (حدود 16قایق) بدون مسئول مانده بودیم، به‌خاطر اینکه اکثر فرماندهان شهید یا مجروح شده بودند و بقیه هم با بچه‌های اطلاعات از مسیر صفین رفته بودند. توجیه نبودیم چه کار کنیم و فقط می‌دونستیم توپ‌های سفید در مسیر آب، ما را به مقرهای خودی و توپ‌های قرمز به مقرهای عراقی می‌رسونه.

سعی کردیم یک سازمانی پیدا کنیم و حرکت کنیم. در مسیر، آقای ایمانی را دیدیم که ما را راهنمایی کرد به سمت حفرا بریم و از اونجا ما را ببره. حفرا که رسیدیم خیلی شلوغ بود. یکی به ما مسیری نشون داد و گفت: ‌«از این مسیر به صفین می‌رسین». حرکت کردیم تا به جایی رسیدیم که دیگه نی‌ها کم شده بود و نزدیک نماز صبح بود. روحیه‌مان واقعا خراب شده بود؛ به‌خاطر اینکه نمی‌دونستیم کجا می‌ریم، به دست عراقی‌ها می‌افتیم یا به نیروهای خودی می‌رسیم. با چوب‌های قایق تیمم کردیم و نماز صبح خوندیم، این هم یک نوع نماز هستش. ولی نمازی که با اون حال می‌خونی با نمازی که توی خواب‌آلودگی الان صبح‌ها می‌خونیم کلی فرق داره. هر دو نماز است، حمد و سوره دارن، رکوع و سجود دارن. مثل هم هستند؟

معمولا بچه‌ها موقعی که فرماندهی می‌بینند خیالشون راحته. موقعی که فرماندهی می‌آمد خط و کنار بچه‌ها بود، امنیت داشتیم، دلگرمی می‌‌داد بهمون و خیالمون راحت بود و فکر می‌کردیم تیر و ترکشی به ما نمی‌خوره. البته الان هم انتظار ما همینه؛ از همه فرماندهان که اون روح و انرژی مثبتشون‌رو از بچه‌های رزمنده نگیرند. همه بچه‌ها می‌دونند که فرماندهان ما درگیر کارند و خدا خیرشون بده. ولی گاهی هم باید بدونند که بچه‌ها هنوز نیاز به اون انرژی دارند. مثل همون موقعی که توی خط می‌آمدن و زیر آتش سنگین عراق بودیم. توی این پیچ‌وخم‌های زندگی امروز هم بچه‌ها به فرماندهانشون نیاز دارند.

بعداز خوندن نماز صبح توی قایق در حرکت و کمی روشن شدن هوا، هلی‌کوپترهای خودی‌رو بالای سرمون دیدیم که دارن نیرو می‌برن. این صحنه کمی قوت‌قلب به ما داد ولی کافی نبود. هنوز ترس همه وجود ما رو گرفته بود. یک‌مرتبه دیدم از دور یک قایقی می‌یاد. جلوتر که اومد دیدم آقای قالیباف پشت قایقه. راست ایستاده بود با یک هیبت و جاذبه‌ای. وقتی آقای قالیباف‌رو دیدیم، دیگه احساس نکردیم عراقی‌ها هستند یا نیستند، کمین خوردیم و کجا هستیم. اومد جلو و گفت: «شما کی هستید»؟ خودمون‌رو معرفی کردیم. هوا هم تقریبا روشن شده بود. گفت: «مستقیم که برید چادر عراقی هست که هنوز سقوط نکرده. همون‌جا‌رو ببندید که اگه اون بسته بشه، عقبه همه یگان بسته است».

در مسیر پای چال سیم‌خاردار جنازه شهید حصاری‌رو دیدم. پدافند مختصری با گردان یاسین که آسیب کمتری دیده بود در جایی که گفته شده بود گذاشتیم. زمان جنگ سردار، فرمانده و... نمی‌گفتند. همه می‌گفتیم حاج‌باقر.روز پنجم عملیات پاتک سنگینی عراق زد. مشکلی که خورده بودیم عراقی‌ها جلو آمده بودند و اگر برمی‌گشتند هلی‌کوپترهای خودشان تانک‌هاشون‌رو می‌زد و چاره‌ای نداشتند جز جنگیدن. تقریبا خط‌خالی شد و رفتیم روی پت و همه یگان‌ها عقب‌نشینی می‌کردند. کسی نمی‌موند. یادم می‌یاد که اونجا بین 7 تا 10نفر بیشتر نمونده بودیم. ما هم داشتیم برمی‌گشتیم که شهید چراغچی اومد و به ما گفت: «کجا»؟ گفتیم همه آمدند عقب. گفت: «ما که هستیم.»

چند حادثه اتفاق افتاد که در این منطقه وضعیت برگشت: 1- وجود شخص چراغچی و شجاعت بی‌نظیرش در اون منطقه. بچه‌ها‌رو نگه‌داشت. اسم اون قسمت‌رو گذاشتیم خط رودرواسی. به‌قدری من خسته بودم که آرزو داشتم تیر به پام بخوره و قطع بشه تا روی برانکارد فقط 2دقیقه بخوابم. بچه‌ها خیلی خسته بودند. 2- پخش پیام امام در بی‌سیم‌ها، «از قول من به آقا محسن و صیاد بگویید، امروز تمامی کفر در برابر تمامی اسلام ایستاده است. من ایستاده‌ام و شما هم موظفید که بایستید».

بعد از این پیام یک دگرگونی رخ داد. 3- حادثه دیگر، یک کم بالاتر از چالور، شیخ شهیدی را دیدم که در زیر آتش در گودالی که کنده بود و در حین برگشت بچه‌ها، دعای توسل می‌خواند. این هم یک مدل دعای توسل است. الان هم دعای توسل می‌خوانیم. همان کلمات و همان واژه‌ها. مثل هم هستند؟ 4- هر که خواست شهید شد. ما که اینجاییم نخواستیم. دائم می‌گفتیم باشه برای عملیات بعدی. البته بعضی‌ها‌رو هم خدا لازم داشت. مثلا من نگاه می‌کنم چی توی این دنیا می‌خوان به آقای قالیباف بدهند که جبران زحماتش بشه. چه چیزی می‌تونه جبران زحمات قاسم سلیمانی‌ها، علی فضلی‌ها و... بشه؟

کد خبر 117716

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز