دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۶:۳۵
۰ نفر

نمی‌دانم این فکر مسخره را چه کسی در سر من انداخته بود که دوست‌ها باید راز زندگی همدیگر را بدانند. بین دو دوست نباید هیچ رازی وجود داشته باشد و دوستانی که از راز هم بی‌خبر باشند دوست واقعی نیستند!

طرح

آن روزها فقط 15 سال داشتم و فکر می‌کردم همه آن چیزی را که تا به حال لازم بوده درباره زندگی بدانم، می‌دانم.

هفت سال از دوستی عمیق من با «کلارا» می‌گذشت و هر چه که باید یک دوست خوب داشته باشد در کلارا جمع بود. او مهربان بود و دلسوز! در اوج ناراحتی، وقتی برایش درد دل می‌کردم، زودتر از من اشک در چشم‌هایش حلقه می‌زد و شانه‌هایش همیشه آماده خوردن اشک‌هایم بودند.

چیزی به اسم کینه در او وجود نداشت. بارها با هم دعوایمان ‌شد و وقتی آشتی می‌کردیم، دیگر هیچ کدورتی بینمان باقی نمی‌ماند. دوست‌های الانم این‌طور نیستند. بعد از یک جر و بحث ساده، آثار کدورت را در متلک‌ها و طعنه‌هایشان حس می‌کنم.

کلارا بدون حسادت بود. وقتی می‌خواستم چیزی بخرم که پولش را نداشتم، او با این‌که خودش هم پول چندانی در بساط نداشت، تمام دارایی‌اش را به من قرض می‌داد؛ قرض‌هایی که گاهی هیچ‌وقت ادا نمی‌شد و او هم هیچ‌وقت به روی خودش نمی‌آورد. او همیشه همه تلاشش را می‌کرد تا من به چیزی که می‌خواهم برسم. آنچه امروز هستم، تا حدی مدیون وجود کلاراست.

آن روز عصر، قرار بود بعد از مدرسه به سالن ورزش برویم. من عاشق ژیمناستیک بودم و کلارا با این‌که چندان علاقه‌ای به این ورزش نداشت، به خاطر این‌که ساعات بیشتری را در کنار هم بگذرانیم، با من ورزش می‌کرد. موقع ورزش هم آن‌قدر حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم که مربی ورزشمان به شوخی می‌گفت: «شماها فقط برای ورزش فک به این‌جا می‌آیید!»

بعد از ورزش و در راه خانه، ناگهان بدون مقدمه، بحث مسخره‌ای را با کلارا آغاز کردم: «تو همه رازهایت را به من می‌گویی. مگر نه؟»

کلارا نگاه معنی‌داری به من انداخت و گفت: «خب... بله... تا حدی!» اخم‌هایم را درهم کشیدم و گفتم: «یعنی چه تا حدی؟ من همه رازهایم را به تو می‌گویم و هیچ چیز را از تو پنهان نمی‌کنم؛ ولی مثل این‌که تو به اندازه کافی با من احساس صمیمیت نمی‌کنی!»

کلارا دستم را گرفت و گفت: «این یک راز نیست؛ فقط دوست ندارم حتی به آن فکر کنم، چه برسد که بخواهم درموردش با کسی صحبت کنم! ناراحت نشو، شاید یک روزی برایت گفتم!»

اما من ناراحت بودم و به کلارا گفتم: «اگر رازت را به من نگویی، دیگر تو را دوست واقعی خودم نمی‌دانم...»

آن روز هرچه‌قدر که کلارا با من صحبت کرد، من دست از اصرار احمقانه‌ام برنداشتم و موقع خداحافظی به سردی او را بوسیدم. روزها گذشت و من همچنان بر سر حرفم بودم و وقتم را کمتر با او می‌گذراندم. شاید می‌خواستم کلارا را تنبیه کنم و او را وادار کنم تا کاری را که نمی‌خواهد انجام دهد. چه کار احمقانه‌ای...

اما او هیچ‌وقت به خیال من تنبیه نشد و زمانی که دید حرف‌هایش در من اثری ندارد، گفت: «هر طور که راحتی، اما بدان که همیشه تو را بهترین دوستم می‌دانم و دوست واقعی‌ام هستی. واقعیِ واقعی!»

بعد از این جمله شانه‌هایم را بالا انداختم و در دلم گفتم: اگر واقعی بودم، بهم ‌ می‌گفت...

رابطه من و کلارا روزبه‌روز کمرنگ‌تر شد و پنج سال بعد وقتی ازدواج کرد، من هم مانند دوست‌های دیگرش در عروسی‌اش شرکت کردم، بدون این‌که هیچ فرقی با دیگردوستانش داشته باشم.

کلارا بعد از ازدواجش از شهر ما رفت و من دیگر او را ندیدم.

دو سال بعد اما، فهمیدم برعکس تصورم، این من بودم که یک دوست واقعی برای کلارا نبودم، نه او؛ زمانی که مادر کلارا را اتفاقی در خیابان دیدم. با صورتی کبود و زخمی!

ناگهان همه چیز مانند پازل در ذهنم چیده شد: صدای فریادهایی که گاهی از خانه کلارا می‌شنیدم و او شتاب‌زده تلفن را قطع می‌کرد. گاهی وقت‌ها مادر کلارا از مادرم می‌خواست تا چند روز او پیش ما بماند و وقتی مادر من با خوش‌رویی قبول می‌کرد، من جیغ می‌کشیدم و در آغوش کلارا می‌پریدم و تپش‌های تند قلب او را روی بدنم حس می‌کردم. تپش‌هایی که حالا وقتی به یادشان می‌آورم، می‌لرزم! کلارا در تمام روزهایی که در خانه ما می‌ماند نگران بود و تلفنی با مادرش پچ‌پچ می‌کرد و گاهی حتی برق اشکی را در چشم‌هایش حس می‌کردم. می‌دانستم که مادر و پدر کلارا با هم مشکل دارند، اما هیچ‌وقت به ذهنم خطور نمی‌کرد که ممکن است پدر کلارا، او و مادرش را کتک بزند...

وقتی مادر کلارا را با آن وضع دیدم، انگار کسی مرا از یک خواب طولانی و احمقانه بیدار کرد. کلارای دوست‌داشتنی کاملاً حق داشته که این راز را (اگر واقعاً این راز او بوده باشد) از من پنهان کند. شاید او این تجربیات تلخ و ناخواسته را حتی با خودش هم مطرح نمی‌کرده... این طبیعی بود. هر کسی در درونش حرف‌های ناگفته‌ای دارد که فقط دوست دارد با خودش قسمت کند...

حالا دیگر اصلاً برایم مهم نیست که راز کلارا چه بوده. شاید حدس من درست باشد و شاید هم نباشد؛ اما اطمینان دارم که من بهترین سال‌های زندگی‌ام را بدون بهترین دوستم گذراندم. دوستی که امروز حسرت نداشتنش را  می‌خورم و هیچ‌وقت، هیچ‌کس نتوانست جای او را در زندگی من پر کند.

کد خبر 112866
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز