يكشنبه ۲۰ فروردين ۱۳۸۵
نگاهي به آراي ويكتور فرانكل
رنج ،اما زيستن
جرج بوئري
مترجم: مسعود فريامنش
003033.jpg
ويكتور اميل فرانكل، متخصص اعصاب و استاد روانپزشكي و فلسفه دانشگاه وين و بنيانگذار لوگوتراپي(معني درماني) - كه به مكتب سوم روان درماني وين نيز نامبردار است- در ۲۶مارس ۱۹۰۵ م در شهر وين ديده به جهان گشود. پس از طي تحصيلات مقدماتي وارد دانشگاه شد و در همان شهر در سال ۱۹۳۰م دانشكده را به پايان رسانيد. در سپتامبر سال ۱۹۴۲ حوادثي براي وي رخ داد كه زندگي شخصي و حرفه اي اش را به كلي تحت  تأثير قرار داد. در آن سال به دست نازي ها اسير شد و در حالي كه ۳۷سال داشت، سير و سفر حماسه وار سه ساله اش را در دنياي كابوسناك ظلم و شكنجه و محروميت و گرسنگي آغاز كرد. از سال ۱۹۴۲ تا ۱۹۴۵م نخست در آشويتس و سپس در داخائو زنداني شماره ۱۱۹۱۰۴ بود. خانواده اش جملگي به اسارت برده شدند و به جز خواهرش، همگي آنها در اردوگاه هاي نازي جان خود را از دست دادند. با همه رنج و مشقتي كه در آشويتس و داخائو تحمل كرد، زندگي را شايسته پاسداشت مي دانست و با معرفتي كه زاييده تجربه دست اول بود، از اردوگاه بازگشت؛ تجربه از اينكه انسان ها در هر حال و وضعي در انتخاب اعمال خويش ممتازند، اينكه حتي در تاريكترين لحظه ها، مي توان نشانه اي از آزادي معنوي و پاره اي از استقلال خود را حفظ كرد. او پي برد كه انسان ها مي توانند هرچيز ارزشمندي را از دست بدهند، مگر بنيادي ترين آزادي بشر را؛ آزادي انتخاب، شيوه برخورد يا شيوه واكنش نسبت به سرنوشت و آزادي برگزيدن راه خويش را(۱). گوردون آلپورت در پيش درآمدي كه بر كتاب «انسان در جست وجوي معني» (mans search for meaning) نگاشته، مي گويد: «چگونه او كه همه چيز را از دست داده، همه ارزش ها را رو به زوال ديده، رنجور از گرسنگي، سرما، خشونت و وحشيگري و هر دم به انتظار مرگ، زندگي را شايسته نگاهداري دانسته است؟ پزشك روانشناسي كه خود اين دردها را كشيده باشد، حرفش شنيدن دارد. او بايد بهتر از هر كس ديگري بتواند به شرايط انساني ما با علم و علاقه بنگرد. گفتار دكتر فرانكل طنين شادمانه اي دارد و بسيار ژرف تر از آن است كه بتوان از آن به آساني گذشت. آنچه مي گويد به خاطر كارهايي كه تاكنون كرده است و به خاطر شغل دانشكده پزشكي دانشگاه وين و به خاطر درمانگاه هاي لوگوتراپي كه امروز در بسياري از كشورهاي جهان گشوده شد و همه از پلي كلينيك بيماري هاي عصبي وين الگو گرفته است، اهميت زيادتري پيدا مي كند.» (۲)
فرانكل پس از اتمام جنگ به وين بازگشت و رياست بخش اعصاب بيمارستان پلي كلينيك و استادي عصب شناسي و روانپزشكي دانشكده پزشكي وين را برعهده گرفت. او با تأكيد بر اهميت معناخواهي براي وجود انسان، يعني نظامي كه خود آن را لوگوتراپي (logotherapy) خوانده است، كارش را از نو آغاز كرد. در سال هاي بعد، فرانكل با پشتكار و سختكوشي كم نظير، نگرش خويش را به طبيعت انساني، به صورت مقاله و سخنراني و ۳۲كتاب كه بسياري از آنها به ۲۷زبان ترجمه شده اند، پرورانده و انتشار داد. او بيش از ۳۰بار از ايالات متحده ديدار كرد و در دانشگاه هاي هاروارد و ساوشرن متوديست به تدريس پرداخت و از سال ۱۹۷۰ تا ۱۹۷۳ استاد دانشگاه بين المللي آمريكايي سن ديه گو بود. در سال ،۱۹۹۲ دوستان و اعضاي خانواده اش مؤسسه ويكتور فرانكل را به افتخار او بنيان نهادند. ويكتور اميل فرانكل در دوم سپتامبر سال ۱۹۹۷ ديده از جهان فرو بست. لوگوتراپي فرانكل ميان روان شناسان و روانپزشكان و ديگران، پيروان بيشمار دارد.
بسياري از مردم، كار او را به ويژه براي مشكلات عصر و فرهنگ ما بسيار متناسب ديده اند. مقاله زير شرحي است به اختصار از ديدگاه هاي فرانكل، خاصه در مورد شخصيت انسان، نوشته جرج بوئري استاد دانشگاه شيپنزبورگ.
003030.jpg
* اما معنا را بايد يافت، نه اينكه جعل كرد. معنا به خنده مي ماند، فرانكل مي گويد: شما نمي توانيد كسي را وادار به خنديدن كنيد، بلكه بايد براي او لطيفه اي تعريف كرد. همين امر در مورد ايمان، اميد و عشق نيز صادق است. آنها را نمي توان با اراده خود يا شخص ديگري تحصيل كرد. معنا كشف كردني است، نه جعل كردني. معنا واقعيت خود را دارد كه مستقل از اذهان ماست
* اما معنا در نهايت براي هر فردي منحصر به فرد و خاص خود اوست. انسان بايد مهياي گوش دادن و متابعت از ده ها هزار فرمان و تقاضايي باشد كه در پس ده ها هزار موقعيتي كه زندگي روياروي او مي نهد، پنهان است و اين وظيفه ما به عنوان پزشك، درمانگر و معلم است كه انسانها را در شكوفايي و پرورش وجدان و يافتن و تحقق معناي خاص و منحصر به فرد خود ياري دهيم

نظريه ويكتور فرانكل و شيوه درماني اش حاصل تجارب او در اردوگاه هاي مرگ نازي هاست. با مشاهده  آنهايي كه جان سالم به در بردند و آنهايي كه مردند، نتيجه گرفت كه اين سخن فردريش نيچه روي در صواب دارد: «آنكه چرايي در زندگي دارد، با هر چگونه اي خواهد ساخت» (۳). او مي ديد كه افرادي كه اميد مي بستند تا به معشوق خود بپيوندند، يا آنهايي كه نقشه و طرحي براي كامل شدن داشتند، يا افرادي كه از ايماني قوي بهره داشتند، نسبت به آنهايي كه اميدشان به همه چيز را از دست داده بودند، از فرصت و شانس بيشتري بر سر زنده ماندن برخوردار بودند.
فرانكل شيوه درمان خود را لوگوتراپي ناميد كه از واژه لوگوس(logos) يوناني به معناي كلمه، روح، خدا يا معنا مشتق شده است.
اما فرانكل تنها بر معناي آخرين لوگوس عطف توجه مي كند. هرچند كه معاني ديگر نيز پربيراه نيستند. او در مقايسه خود با روانپزشك بزرگ ويني ديگر، يعني فرويد و آدلر، بيان مي كند كه فرويد اساساً اراده معطوف به لذت (Will to pleasure) را به عنوان سرچشمه همه  انگيزه هاي انسان، مسلم فرض مي گيرد و آدلر، اراده معطوف به قدرت (Will to power) را. اما لوگوتراپي اراده معطوف به معنا (Will to meaning) را (به عنوان سرچشمه همه انگيزه هاي انسان)، مسلم فرض مي گيرد.
فرانكل همچنين واژه يوناني Noos را به كار مي برد كه به معناي ذهن يا روح است. او مي گويد كه در روان شناسي سنتي، بر «روان پويه شناسي» (psy chodynamics) تمركز مي شود كه برطبق آن انسان ها موجوداتي اند كه در پي تقليل و كاهش فشارهاي عصبي خود هستند. در عوض، يا افزون بر اين، فرانكل بر اين باور است كه ما بايد بر «تكاپوي انديشه اي» (Noodynamics) تمركز كنيم كه در آن، فشارعصبي، حداقل تا آن هنگام كه به معنايي راه برد، براي سلامت رواني لازم و ضروري است. انسان ها براي اينكه درگير كوشش براي نيل به يك هدف ارزشمند شوند، به فشارعصبي يا تنش نياز دارند.
شايد مسئله اصلي كه براي فرانكل، در اوايل حرفه پزشكي اش اهميت داشت، خطر تقليل گرايي(reductionism) بود. در آن وقت مثل الان، مكاتب پزشكي به اين عقيده تأكيد داشتند كه همه چيزها به تفكر شناسي(physiology) منحصر و محدود مي شوند. در روان شناسي نيز از تقليل گرايي حمايت مي كردند و جنبه معنوي حيات انسان را به سختي چيزي مي دانستند(ومي دانند) كه ارزش سخن گفتن داشته باشد. فرانكل بر آن است كه همه نسل هاي پزشك ها و عالمان علم تجربي(scientists) چيزي را القا مي كنند كه فقط مي تواند به نوعي بدبيني مطلق در مطالعه وجود انسان راه برد.
هدف فرانكل برقراري تعادل ميان ديدگاه روان شناختي و منظر معنوي بود و اين كار را همچون گامي مهم به سوي ايجاد و توسعه درمان هاي اثربخش مي ديد. او مي گويد: درمان روان نژندي نوع بشر مستلزم انساني كردن دوباره روان درماني است.
وجدان
يكي از مفاهيم عمده مورد استفاده ويكتور فرانكل، مفهوم وجدان است. او وجدان را همچون نوعي معنويت ناخودآگاهي مي داند كه از ناخودآگاه غريزي كه مورد تاكيد فرويد و ديگران بود، متفاوت است. وجدان، فقط مؤلفه اي در ميان ساير مؤلفه ها نيست، بلكه هسته وجود ما و منبع يكپارچگي شخصي ماست.
او صريحا درباره وجدان مي گويد: انسان بودن عبارت است از مسئول بودن، يعني مسئوليت وجودي و مسئول بودن نسبت به وجود خودمان. وجدان، امري شهودي و تا حد زيادي شخصي است. وجدان به شخصي واقعي و در حال و وضعي واقعي اشاره دارد و نمي توان آن را به «قوانين كلي» صرف فروكاست. او به وجدان همچون نوعي «خويشتن فهمي هستي شناسانه پيش فكورانه» يا «حكمت دل» اشاره مي كند كه از تعقل تيز حس تر است و هميشه مي تواند خردمندانه باشد. اين وجدان است كه از آنچه به زندگي هاي ما معنا مي دهد سر در مي آ ورد.
اما معنا را بايد يافت، نه اينكه جعل كرد. معنا به خنده مي ماند، او مي گويد: «شما نمي توانيد كسي را وادار به خنديدن كنيد، بلكه بايد براي او لطيفه اي تعريف كرد. همين امر در مورد ايمان، اميد و عشق نيز صادق است. آنها را نمي توان با اراده خود يا شخص ديگري تحصيل كرد. معنا كشف كردني است، نه جعل كردني. معنا واقعيت خود را دارد كه مستقل از اذهان ماست. به مانند مجسمه اي كه ساخته تخيل و توهم ما نيست، هيچگاه قادر نخواهيم بود با تخيل و توهم خود مجسمه اي را- و معنايي را- به وجود آوريم، اما آن مجسمه- و معنا- هست» . فرانكل مي گويد: «معنا در اصل پديده اي ادراكي است» .
سنت و ارزش هاي سنتي، بي درنگ از زندگي بسياري از انسان ها رخت بربسته است. اما هنگامي كه با مشكلي مواجه مي شويم، لزومي ندارد كه اميد خود را از دست بدهيم، چرا كه بنا به ارزش هاي اجتماع بسته و منوط نيست. بي گمان هر جامعه اي مي كوشد تا معناداري را در آداب و رسوم خود خلاصه كند، اما معنا در نهايت براي هر فردي منحصر به فرد و خاص خود او است. انسان بايد مهياي گوش دادن و متابعت از ده ها هزار فرمان و تقاضايي باشد كه در پس ده ها هزار موقعيتي كه زندگي روياروي او مي نهد، پنهان است و اين وظيفه ما به عنوان پزشك، درمانگر و معلم است كه انسانها را در شكوفايي و پرورش وجدان و يافتن و تحقق معناي خاص و منحصر به فرد خود ياري دهيم.
خلاء وجودي
البته اين جهد و كوشش براي يافتن معنا، ممكن است نقش برآب شود و اين ناكامي در معنا يابي احتمال دارد كه به روان نژندي انديشه زاد (Noogenic Neurosis) كه ديگران ممكن است آن را روان نژندي وجودي يا معنوي (existential or spiritual Neurosis) بنامند، راه برد. به نظر مي رسد كه امروزه، مردم بيش از گذشته پوچي، بي معنايي، بي هدفي، بيهودگي و سرگرداني را در زندگي خود تجربه مي كنند و با رفتارهاي نامعمول كه به خود، ديگران و جامعه يا هر چيز ديگري صدمه مي زند، به اين تجارب عكس العمل نشان مي دهند.
يكي از استعاره هاي مورد توجه فرانكل،  خلأ وجوديٍٍ(Existential Vacuum) است. اگر معنا عبارت از چيزي است كه مطلوب و دلخواه ماست، پس بي معنايي، شكاف و خلأيي در زندگي ما محسوب است. البته، هر وقت كه كسي خلأيي در زندگي دارد، چيزهايي براي آكندن آن هجوم مي آورند. فرانكل اظهار مي كند كه يكي از عيان ترين علائم خلأ وجودي در جامعه امروز، ملالت و بي حوصلگي است. او خاطر نشان مي كند كه چگونه است كه مردم در اوقات فراغت شان با اينكه مي خواهند كاري انجام دهند، دست به كاري نمي يازند و در وضعيتي بحراني گرفتار مي آيند. از همين روي شخص مي كوشد تا خلأ وجود ي اش را با «چيزي بي ارزش» - كه رضايت او را حاصل مي كند- پر كند و اميد هم مي بندد كه اين رضايتمندي در حد اعلاي خود باشد؛ ممكن است بكوشد تا زندگي را از لذت و كام بردن، خوردن بي ضرورت يا با انجام عمل جنسي عنان گسيخته يا با زندگي پرتجمل آكنده كند؛ يا ممكن است از پي قدرت- خاصه قدرتي كه محصول موفقيت هاي مالي است- برود يا احتمال دارد كه زندگي را از طريق هم رنگي با جماعت و عمل به عرف و آداب و رسوم پر كند و يا ممكن است اين خلأ را مملو از عصبانيت، نفرت و كوشش براي از ميان بردن آن چيزي كند كه مي پندارد به او صدمه مي زند. يا همچنين اين احتمال هست كه زندگي  را با تسلسل رواني نژندانه از قبيل وسواس فكري مدام به آلودگي و پاكي يا ترس ناشي از فكر مدام به موضوعي ترسناك پر كند.
در اين تسلسل هاي زيان آور، شخص هر چه كه انجام مي دهد بسنده نخواهد بود و اين تسلسل ها بر چيزي استوار و مبتني اند كه فرانكل به آن دلشوره (anticipatory anxiety) مي گويد. اين دلشوره موجب وقوع خود چيزي مي شود كه شخص از آن ترس دارد. براي مثال، وقتي كه كسي از امتحان مي ترسد، اين ترس مانع از اين مي شود كه او به خوبي از پس امتحان برآيد و نيز موجب مي شود كه او از هر امتحاني بترسد. مفهوم متناظر با دلشوره، قصد گزاف(hyperintention) است. كوشش بسيار نيز مي تواند مانع موفقيت شخص در چيزي شود. يكي از شايع ترين نمونه ها، بي خوابي است. بسياري از مردم هنگامي كه نمي توانند بخوابند، تمام سعي خود را به كار مي برند، غافل از اينكه همين كوشش مفرط موجب بي خوابي بيشتر مي شود. بدين سان اين تسلسل زيان آور ادامه مي يابد.
شكل سوم، عكس العمل گزاف(hyperreflection) است. گاهي اوقات شخص، انتظار اتفاقي را دارد و همان اتفاق نيز رخ خواهد داد؛ صرفاً به دليل اينكه اتفاق، به باور و نگرش و پيشگويي معطوف به مقصود او بسته است.
درك و برداشت فرانكل از خلأ وجودي به تجارب او در اردوگاه هاي مرگ نازي بازمي گردد. وقتي چيزهايي كه به زندگي شخص معنايي مي داد- مثل كار، خانواده و حتي لذت هاي ناچيز حيات- از زندگي او حذف مي شد، به نظر مي رسيد كه آينده او رو به تباهي خواهد داشت.
فرانكل مي گويد: «انسان تنها با چشم اميد داشتن به آينده است كه مي تواند زنده بماند؛ زنداني اي كه ايمان به آينده را از دست مي داد آينده اش محكوم به تباهي بود» . او بر اين باور است كه مشكلاتي كه از خلأ وجودي ناشي مي شوند، نه تنها فراگير و همگاني است، بلكه همچنين با شتاب در سراسر جامعه انتشار مي يابد. او اين وضعيت را بيماري فراگير «احساس پوچي» مي نامد. حتي افراط هاي اقتصادي و سياسي را مي توان از تبعات و نتايج احساس پوچي دانست؛ به نظر مي رسد كه ما ميان تقليد آدمك وار از فرهنگ مصرفي غرب و توتاليتاريسم با رنگ و بوي كمونيستي، فاشيستي و ديني آن گرفتار آمده ايم.
فرانكل، افسردگي، اعتياد و پرخاشگري را مثلث روان نژندي همگاني مي نامد. او به پژوهشي اشاره مي كند كه ربطي وثيق ميان بي معنايي(آن طور كه با آزمون هاي «هدف زندگي» معين مي شود) و رفتارهايي چون بزهكاري و مصرف مواد مخدر را نشان مي دهد. او هشدار مي دهد كه خشونت و مصرف مواد مخدر و ديگر رفتارهاي منفي كه در تلويزيون، سينما و حتي موسيقي به نمايش درمي آيند، تشنگان معنا را متقاعد مي كند كه زندگي آنها فقط با تقليد از قهرمان هايشان بهبود مي يابد. به گفته او، حتي ورزش نيز پرخاشگري را ترويج مي كند.
آسيب شناسي رواني(Psychopathology)
فرانكل، جزئياتي را به عنوان سرچشمه تنوع آسيب شناسي هاي رواني ارائه مي كند. براي مثال، ظاهراً روان نژندي اضطراب، بر اضطراب وجودي(Existential Anxiety)، يعني «زخم ديدن وجدان» مبتني است. فرد كه نمي داند اضطرابش معلول احساس مسئوليت تحقق نيافته او و فقدان معنا است، به آن اضطراب عكس العمل  نشان مي دهد و آن را بر بخش پيچيده اي از زندگي معطوف مي كند. براي مثال، شخص خود بيمار پندار(The hypochondriac) اضطرارش را بر يك بيماري هولناك معطوف مي كند و شخصي كه دچار ترس بيمارگونه است بر چيزي متمركز مي شود كه در گذشته او را با دل نگراني به انجام كاري واداشته است  يا كسي كه لكنت زبان دارد بر سكوي سخنراني تمركز مي كند.
نابساماني وسواس مندانه- بي اختيار(obsessive- compulsive disorder) نيز كاركردي مشابه دارد. شخصي كه دچار اين نابساماني است بر خلاف بيشترينه مردم، فاقد احساس اطمينان در انجام تمام و كمال كار است. براي اكثر ما اطميناني تقريبي نسبت به انجام كاري ساده به مانند قفل كردن در به هنگام شب، بسنده است، اما شخصي كه دچار اين نابساماني است،  خواستار يقيني كامل است كه مآلاً غير قابل حصول است. از آنجا كه كمال در هر چيزي، حتي براي شخص وسواسي بي  اختيار، امري محال است، شخصي كه دچار نابساماني است توجه اش را بر بخشي از زندگي معطوف مي كند كه در گذشته مشكلاتي را براي او موجب شده است.
سعي درمانگر بايد اين باشد كه به بيمار كمك كند تا راحت و آسوده باشد و با تمايل و كشش خود به تكرار انديشه ها و اعمالش مبارزه نكند. افزون بر اين، بيمار نياز دارد تا به اين شناخت برسد كه تمايلات فطري اش به كمال تقدير او است و دست كم بايد ميزان كمي از عدم قطعيت را بپذيرد. اما در نهايت، شخص وسواسي بي اختيار و همچنين روان نژند دچار اضطراب، بايد معنايي را كشف كند. به مجرد اينكه معلوم شد كه زندگي سرشار و آكنده از معناست، اضطراب روان نژندي ديگر به چيزي معطوف نخواهد شد.
فرانكل نيز به مانند بيشترينه روانشناسان اگزيستانسياليست، اهميت مؤلفه هاي روان شناختي و وراثتي را در آسيب شناسي رواني تصديق مي كند. براي مثال او بر اين باور است كه افسردگي بر تقليل انرژي جسماني مبتني است. در سطح روانشناختي، فرانكل افسردگي را به احساس عدم كفايتي مربوط مي داند كه ما هنگامي كه به لحاظ جسمي  و رواني با تكليفي مالايطاق روبه رومي شويم، آن را احساس مي كنيم. در سطح معنوي، فرانكل افسردگي را تنشي مي داند ميان آنچه كه هست و آنچه كه بايد باشد. در اين حالت،  ظاهراً شخص اهدافش را دست نيافتني مي داند و معنايي براي آينده خود نمي يابد. با گذشت زمان، از خود متنفر مي شود و اين تنفر را به ديگران و حتي به كل بشريت فرافكني مي كند. اين شكاف و خلأ دائمي ميان آنچه كه هست و آنچه كه بايد باشد، براي او تبديل به جهنم پوچي مي شود. بنا به فهم فرانكل روان گسيختگي(sehizphrenia) نيز ريشه در اختلال تفكر و شناختي(physiological) دارد. در اين مورد، شخص روان گسيخته بيشتر خود را شي ء مي پندارد تا شخص. اكثر ما هنگامي كه تفكراتي در سر داريم، مي دانيم كه اين تفكرات از درون اذهان خود ما برمي آيند، اما شخص روان گسيخته(Schizophrenic)، به دلايلي كه هنوز معلوم نيست، بالاجبار منظري منفعلانه به آن تفكرات دارد و آنها را چون نجوا تلقي مي كند و ممكن است خود را نظاره كند و به خود مظنون و بدگمان شود.
در اين حالت او منفعلانه به خود مي نگرد و آزار مي بيند. فرانكل معتقد است كه اين انفعال، ريشه در گرايشي مفرط به خويشتن نگري(self-observation) دارد. گويي مفارقتي هست ميان «خويشتني» كه مي بيند و «خويشتني» كه ديده مي شود؛ خويشتن نظاره نگر پوچ و تهي و عاري از واقعيت و خويشتني كه ديده مي شود بيگانه به نظر مي آيد.
اگرچه لوگوتراپي براي درمان و مرتفع كردن روان پريشي طراحي نشده، با اين حال، فرانكل معتقد است كه لوگوتراپي در اين راه نيز ياري رسان است: با آموزش شخص روان گسيخته به فراموش كردن نجواها و منحرف كردن خويشتن نگري مدام او و مقارن با آن، هدايت او به سوي فعاليتي معنا دار، درمانگر مي تواند از ميان رفتن اين تسلسل زيان آور را تسريع بخشد.
يافتن معنا
حال چگونه مي توانيم معنايي بيابيم؟ فرانكل سه رهيافت اصلي را مورد بحث قرار مي دهد؛ رهيافت نخست، يافتن معناست از طريق ارزش هاي تجربي (experiential values)، يعني تجربه كردن چيزي يا كسي كه به شخص ارزش مي دهد. اين رهيافت مشتمل بر حالات اوج گيري(peak-experiences) يا تجارب زيبايي شناختي است از قبيل مشاهده اثر هنري يا مشاهده شگفتي هاي طبيعت. مهمترين نمونه ارزش هاي تجربي، عشقي است كه ما به انسان ديگري مي ورزيم. از رهگذر اين عشق ورزي مي توانيم به معشوق خود اين توانايي را بدهيم كه معناي زندگي اش را وسعت بخشد و ما هم با چنين عملي مي توانيم معناي مختص خودمان را وسعت دهيم. فرانكل مي گويد: عشق هدف غايي و برترين هدفي است كه بشر در آرزوي آن است.
او خاطر نشان مي كند كه در جامعه مدرن، بسياري از افراد، عمل جنسي را با عشق خلط مي كنند.عمل جنسي فقط هنگامي لذت بخش است كه نمود جسماني عشق باشد. عشق شناخت منحصر به فرد بودن ديگري به مثابه فرد است. به ديگر لحن [عشق] شناخت شهودي توانايي كامل ديگري به عنوان انسان است. فرانكل بر اين باور است كه اين شناخت تنها در بطن يك رابطه تك همسري ميسور است. مادامي كه همسران جانشين شدني باشند، همچنان شيء باقي مي مانند.
دومين شيوه يافتن معنا از طريق ارزش هاي خلاق (Creative Values) است. اين عقيده سنتي اگزيستانسياليستي است كه بر طبق آن، شخص با درگير شدن در برنامه ها و نقشه هايش، يا در برنامه و طرح زندگي خود، به معنا مي رسد. اين شيوه مشتمل بر خلاقيتي است كه در هنر، موسيقي، نويسندگي، اختراع و غيره مشاهده مي شود. فرانكل خلاقيت را (همچون عشق) كاركرد ناخودآگاه معنوي، يعني وجدان، مي داند. خردگريز بودن (irrationality) يك محصول هنري، به همان شهودي مي ماند كه به ما امكان مي دهد تا خير و نيكي را بشناسيم.
سومين شيوه يافتن معنا، ارزش هاي گرايشي (attitudinal Values) نام دارد كه فقط عده اندكي از آن بهره دارند. ارزش هاي گرايشي مشتمل اند بر فضايلي (Virtues) چون: شفقت، شجاعت، شوخ طبعي و غيره. اما مشهورترين نمونه اي كه فرانكل مي آورد، عبارت است از يافتن معنا از طريق رنج بردن. با يافتن معنا مي توان رنج را با وقار و متانت تحمل كرد. فرانكل خاطرنشان مي كند كه اشخاص به شدت بيمار، اغلب فرصتي براي تحمل شجاعانه رنج ندارند و بدين سان، مانع از بروز نوعي وقار و متانت در خود مي شوند. فرانكل در كتاب انسان در جست وجوي معنا مي گويد: «هر چيزي را مي توان از انسان گرفت، اما چه چيز را نه: آخرين آزادي هاي انسان براي برگزيدن نگرش خود در هر شرايطي؛ آزادي انتخاب راه خويش را.»
تعالي(Transcendence)
با وجود اين، ارزش هاي تجربي، خلاق و نگرشي صرفاً نمودهاي روئين و ظاهري چيزي بسيار بنيادي ترند كه فرانكل آن را فرامعني يا تعالي مي نامد. در اينجا، گرايش ديني فرانكل را مشاهده مي كنيم: فرامعني، در واقع، اين عقيده است كه معناي غايي (Ultiwate meaning) در زندگي هست. معنايي كه نه به انسان هاي ديگر، نه به طرح و برنامه  ما و نه حتي به وقار و متانت ما منوط است. اين اشاره اي است به خدا يا معناي معنوي.
اين تلقي، اگزيستانسياليسم فرانكل را اگزيستانسياليسم كسي مانند ژان پل سارتر متمايز مي كند. سارتر و ديگر اگزيستانسياليست هاي ملحد، استدلال مي كنند كه زندگي اساساً بي معنا است و ما بايد شجاعت مواجهه با اين بي معنايي را داشته باشيم. سارتر مي گويد ما بايد بياموزيم كه بي معنايي غايي را تحمل كنيم. در عوض، فرانكل مي گويد كه ما بايد ناتواني خود را در فهم تمام و كمال معناداري غايي زندگي بپذيريم، چرا كه «لوگوس (معنا) از منطق ژرف تراست.»
افزون براين، تجارب فرانكل در اردوگاه هاي مرگ بود كه او را به اين نتايج رساند: «به رغم همه بدويت هاي جسمي و رواني كه در اردوگاه ها به اجرا درمي آورد، اين امكان وجود داشت كه حيات معنوي (Spiritual life) پر رنگ تر شود... زنداني ها مي توانستند براي نيل به يك زندگي با غناي روحي و آزادي معنوي، خود را از محيط پيرامون وحشتناك شان دور نگه دارند. بي گمان اين سخن در تقابل با ديدگاه زيگموند فرويد (The of on Tllusion) در كتاب آينده يك پندار است كه:« دين روا ن نژندي بي اختيار كلي نوع بشر است.»
بايد دانست كه ديدگاه هاي فرانكل در باره دين و معنويت نگاهي خاص است. خداي او، خداي يك ذهن بسته و متعصب نيست. خداي يك فرقه خاص هم نيست. خداي او، حتي خداي دين نهادينه (institutional religion) هم نيست، بلكه خداي ضمير بشري (God of The Inner human being) است، خداي قلب است. او يادآور مي شود كه حتي يك ملحد (atheist) يا يك لاادري (agnostic) نيز مفهوم تعالي را بدون كار برد كلمه خدا مي پذيرد. بگذاريم خود فرانكل سخن بگويد:» اين دينداري ناآگاهانه، كه آن را با تحليل پديدار شناختي نشان داده ام، بايد در رابطه و نسبتي نهان با تعالي فطري در انسان فهميده شود. ممكن است شخص اين رابط و نسبت را برحسب ارتباط ميان (The immanent Self) و يك (Trascendent thou) فهم كند. هرچند كه انسان مي كوشد اين ارتباط را طرح ريزي و صورت بندي كند، اما ما با آنچه كه من آن را «ناخودآگاه متعالي (The Transcendent unconscious) اصطلاح كرده ام، مواجهيم. اين مفهوم به اين معنا است كه انسان هميشه- حتي در سطح ناخودآگاه- در ارتباطي آگاهانه با تعالي قرار دارد. اگر شخص، اشاره گر آگاهانه به يك چنين ارتباطي را خدا بنامد، شايسته است كه از يك«خداي ناخودآگاه »سخن براند. بايد متوجه باشيم كه اين «خداي ناخودآگاه» نيز چيزي شبيه كهن الگوهايي نيست كه يونگ از آنها سخن مي گويد. اين خدا آشكارا متعالي و در عين حال، به غايت شخصي است و در درون همه ما هست. رويگرداني از خدا سرچشمه اصلي همه بيماري هايي است كه بيشتر در باره آنها بحث كرديم. همين كه فرشته اي را درون خود طرد مي كنيم، ديوي را به درون خود راه داده ايم.
درمان
ويكتور فرانكل هم به خاطر برخي جزئيات درماني رويكردش و هم به خاطر رويكرد جامع اش معروف است. نخستين جز درماني رويكردش، فني است كه به قصد ناهمسو(Paradoxical intention) معروف است و در از ميان بردن تسلسل روان نژندي كه حاصل دلشوره و قصد گزاف است، به كار مي رود. در قصد ناهمسو، شخص قصد خود چيزي را مي كند كه از آن ترس دارد. براي مثال، فرانكل مي گويد كه اگر شما از مشكل بي خوابي رنج مي بريد، كوششي براي به خواب رفتن نكنيد و اين  روبه آن رونشويد، بلكه برخيزيد و تا آنجا كه مي توانيد سعي كنيد بيدار بمانيد! پس از مدتي مي بينيد كه به تخت خواب خود مي خزيد.
فن دوم نا- بازتاب (dere flection) نام دارد. فرانكل براين باور است كه بسياري از مشكلات ريشه در تأكيدي بيش از حد برخود دارد. با تغيير توجه و [معطوف كردن آن] از خود به ديگران، مشكلات از ميان مي روند.
فرانكل تاكيد مي كند كه در جهان امروز، تاكيد بيش از حدي بر خودنگري هست. از فرويد به بعد، ما تشويق شده ايم كه براي بيرون كشيدن ژرف ترين انگيزش هايمان به واكاوي خود بپردازيم. او اين گرايش را «روان نژندي وسواسمندانه جمعي» (Collective obsessive Nearosis) مي نامد. با توجه و تمركز به خود، از يافتن معنا دور مي شويم.
فرانكل تاكيد مي كند كه مشكلاتي كه مردم با آنها مواجه اند، مآلاً معلول نياز آنها به معنا است. از اين رو، اگرچه اين فنون و همچنين فنون ديگر آغاز بسيار خوبي براي درمان هستند، اما به هيچ وجه هدف محسوب نمي شوند. شايد مهم ترين وظيفه درمانگر ياري رساندن به مراجعه كننده باشد در كشف دوباره دينداري نهاني كه، بنابه اعتقاد فرانكل، در همه ما وجود دارد. با وجود اين، كشف دوباره دينداري نهان، به اجبار و زور ممكن نيست: «دينداري نهان به موقع خود بروز و ظهور پيدا مي كند و هرگز نمي توان كسي را وادار به بروز ظهور آن كرد.» درمانگر بايد به بيمار اجازه بدهد تا معناي خاص خود را كشف كند. وجود انسان، دست كم تا آن زمان كه با روان نژندي تحريف د دستكاري نشد، همواره متوجه چيز يا كسي غير از خود است. فرانكل اين امر را خود فراروي (Self-transcendent) مي نامد كه با نظريه تحقق خود (Self-actualizatiin) آنگونه كه آبراهام مزلو آن را به كار مي برد، در تقابل است. تحقق خود و حتي شادماني و لذت، اثرات جنبي خود فراروي و كشف معنا است. فرانكل اين نقل قول را از آلبرت شوايتزر مي آورد:« در ميان شيء تنها كساني به معناي واقعي شادند كه طريق خدمت كردن را جسته او يافته اند.»
سخن آخر
حتي اگر فاقد گرايش ديني باشيم، بازهم چشم پوشي از پيام فرانكل دشوار مي نمايد. وراي غرايز و ژن هاي خودگرا (Selfish genes)، وراي شرطي سازي كنشي و كلاسيك، وراي ضروريات زيست شناختي و فرهنگي چيزي ويژه و منحصراً انساني و شخصي وجود دارد. در قسمت اعظم تاريخ روانشناسي، به نام علم سعي شده تا واژه  نفس (Soul) از فرهنگ واژگان حرفه اي حذف شود اما زمان آن رسيده كه از فرانكل تبعيت كنيم و سال هاي سال تقليل گرايي را دگرگوني كنيم.
پي نوشت ها :
۱- شولتس، دوآن، روانشناسي كمال، ترجمه گيتي خوشدل ص ۱۵۴
۲- آلپورت، گوردون، پيش درآمد كتاب انسان در جست وجوي معني، ص ۳
۳- he who has a way to live for can bear with almost any hao.

انديشه
ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
سياست
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |