جمعه ۱۸ دي ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۶۰۵
index
سفر اول سندباد بحري-۱
جزيره سرگردان
009486.jpg
اما حكايت نخستين كه در سفر نخست اتفاق افتاده اين است كه مرا پدري بود از بازرگانان، چون عمر او سپري شد من دست به مال نهادم و در خوردن و نوشيدن صرف كردم و با دوستان هر بوستان به سر بردم و گمان من اين بود كه مرا مال پايدار خواهد بود و اين حال به من سودي خواهد بخشيد. پس من ديرگاهي بدين حالت بودم. وقتي كه به عقل خود بازگشتم و بساط غفلت در نبشتم، ديدم كه مال از دست من برون رفته و حالم دگرگون گشته. از اين حالت به ملالت اندر شده، از انجام (پايان) كارهراس كردم. حكايت سليمان بن داوود (ع) كه شنيده بودم به خاطر آوردم كه امر فرموده بود كه سه چيز از سه چيز بهتر است: روز مرگ از روز ولادت، سگ زنده از شير مرده و قبر از قصر. پس از آن برخاسته آنچه كه از مال و عقار (زمين زراعي و آب و باغستان) باقي مانده بود بفروختم و سه هزار درم جمع آوردم. به خاطرم گذشت كه به شهرهاي دور سفر كنم. پس در آن هنگام دامن همت به ميان استوار كردم و بضاعت (كالا) تجارت خريده و به سفر دريا بسيجيدم (آماده شدم). به شهر بصره روان شدم و از آن جا با جمعي از بازرگانان به كشتي نشسته و شبانه روز به دريايي اندر همي رفتم و از جزيره به جزيره و از دريايي به دريايي همي گشتم و به هرمكاني كه مي رسيدم، مي فروختم و مي خريدم تا اين كه به جزيره اي برسيديم كه باغي بود از باغ هاي بهشت.
ناخدا كشتي به كنار جزيره راند. هركس كه در كشتي بود به جزيره درآمد و كانون ها باخته و آتش بيفروخته و هر يك به شغلي جداگانه مشغول گشتند. يكي طبخ مي كرد و يكي جامه (لباس) مي شست و تفرج (گردش) مي گراييد. من از جمله تفرج كنندگان بودم. الغرض اهل كشتي به خوردن و نوشيدن،لهو و لعب مشغول بودند كه ناگاه ناخدا در كنار جزيره ايستاده و به آواز بلند بانگ برزد كه اي ساكنان كشتي و اي طالبان نجات، بشتابيد و به كشتي اندر آييد و آنچه مال داريد برجاي گذاشته جان هاي خويشتن را نجات دهيد و خويشتن از هلاك برهانيد كه اين جزيره نيست بلكه اين نهنگي است بزرگ كه از آب بيرون آمده و ريگ ها بر او جمع شده و درختان بر او سبز شده است و اينك مانند جزيره گشته است. چون شما آتش بيفروختيد، گرمي به او اثر كرده است و همين ساعت است كه از جا بجنبد و شما را به دريا فرو برد.
اهل كشتي از شنيدن سخنان ناخدا به هراس و بيم اندر شدند اسباب و وسايل خود برجا گذاشته و به سوي كشتي شتافتند. پاره اي از ايشان به كشتي رسيدند و پاره ديگر هنوز نرسيده بودند كه جزيره به جنبش درآمده و به قعر دريا فرو رفت و هرچه را كه بر آن جزيره بود در دريا غرق گشت. من نيز از آنان بودم كه بر روي جزيره در دريا غرق شدم و لكن خداي تعالي مرا خلاص كرد و نجات را روزي من گرداند. تخته چوبين بزرگ كه در آن جامه مي شستند مرا پيش آمد. آن تخته بگرفتم و روي آن نشستم. چون مرگ را نزديك مي ديدم مانند غوكان (قورباغه) آب را به پاي خويش مي بريدم و شنا مي كردم و موج ها نيز از چپ و راست مرا ياري مي كردند. اما ناخدا بادبان كشتي بيفراشت و با كساني كه از غرق نجات يافته و به كشتي درآمده بودند، روان شدند و غرق شدگان را نگاهي نكردند. مرا پيوسته چشم به كشتي بود تا اين كه كشتي از ديده ناپديد گشت. آنگاه من هلاك را يقين كردم و از زندگي نوميد شدم. پس از مدتي شب درآمد. همه شب را روي تخته در ميان موج ها به سر بردم. يك شب و يك روز به همان حالت بودم كه باد مرا ياري كرده و به جزيره اي رسانيد كه درختان آن جزيره به سوي دريا آويخته بودند. من شاخي از آن درختان گرفته در همان حالت مرگ از شاخ به درخت برشدم و از آن جا به جزيره فرود آمدم. گوشت پاي خود ديدم كه ماهيان خورد ه اند و زخم كرده اند ولي من از هراسي كه داشتم نفهميده بودم. پس مانند مردگان در جزيره بيفتادم و تا فردا به همين حالت بودم.
چون آفتاب برمن تابيد به خود آمدم و پاي خود را بديدم كه آماس كرده بود. گرسنه بودم. با زانوها اين سو و آن سو رفته از ميوه هاي جزيره مي خوردم و از چشمه هاي آن جا آب مي نوشيدم تا پس از چند شبانه روز روان من به تن بازگشت و ناتواني ام به توانايي مبدل شد. عصايي ازدرخت جزيره ساخته، به كف گرفته و بدو تكيه كرده در اطراف مي گشتم و صنايع پروردگار را تفرج مي كردم.
ديدگاهي به اين منوال بودم تا اين كه روزي از روزها در كنار جزيره مي گشتم. از دور يك سياهي پديد شد. گمان كردم از وحشيان و از جانوران درياست. در حال به سوي او برفتم. ديدم اسبي است بزرگ كه در كنار جزيره بسته اند. چون نزديك شدم شيهه بلند بزد كه از او ترسيدم. ناگاه مردي از زيرزمين به درآمد و در پي من روان گشت در حالي كه فرياد مي زد: كيستي و از كجايي و سبب آمدنت به اين جزيره چيست؟

درباره جويس كارول اوتس
ناخودآگاه مرموز
009444.jpg
حسين سقاخانه
جويس كارول اوتس را ادامه دهنده آن جرياني در داستان نويسي آمريكاي شمالي مي دانند كه شايد بتوان سرآغاز آن را در نويسندگاني همچون شروود اندرسن سراغ گرفت. با اين حال براي بررسي جزيي تر كار او بايد به جريان هاي ادبي در اين خطه در سال هاي مياني و پاياني قرن ۲۰ توجه نشان دهيم. در اين دوره ها تحولات جديدي در عرصه داستان نويسي به وقوع پيوست كه اين موضوع، بيش از همه بر جريان داستان كوتاه تاثير گذاشت. تجربيات همينگوي از يك سو و داستان هاي كوتاه ويليام فاكنر در سرزمين  يوكناپاتافا از سوي ديگر در شكل گيري اين تحول نقشي بسزا داشتند. در دهه هاي مياني قرن ۲۰ كارگاه هاي داستان نويسي مملو از هنرجويان مشتاقي بود كه بعدها با استفاده از آن تجربه  قبلي توانستند نسل جديد داستان نويسي آمريكاي شمالي را شكل دهند؛ نويسندگاني همچون ريموند كارور، تس گالاگر، شرلي جكسون و... را بايد از جمله اين نويسندگان به شمار آورد. نويسندگان ديگري هم بودند كه اگرچه سبك كارشان با گروه جديد متفاوت بود اما آنها هم به نوعي در جمع نويسندگان اين جريان جديد قرار مي گيرند و براي بررسي كار آنها بايد در ابتدا به تحليل اين جريان پرداخت. جريان شكل گرفته بيش از همه ملهم از فضاي متفاوت آمريكا در نيمه دوم قرن ۲۰ بود. فضايي كه به دليل نااميدي هاي ايجاد شده به خاطر شكست از ويتنام به سمتي ميل مي كرد كه خوشبين ترين افراد هم اميدي به آن نداشتند. در اين فضا نويسندگان از جنبه هايي در زندگي اجتماعي سخن مي گفتند كه پيش از آن سابقه اي در داستان هاي نسل گذشته نداشت. در اين  جا لازم است به يك نكته اشاره شود نويسندگان نيمه دوم قرن ۲۰ آمريكاي شمالي به فضاهاي شهري بيش از نويسندگان كلاسيك اين سده اهميت مي  دادند و اين حتي در مورد نويسندگاني كه بسيار متفاوت از اين جريان عمل مي كردند هم مصداق دارد. نويسنده اي مثل جي. دي. سالينجر قطعاً يكي از ويژگي هاي مهم كارش اين است كه توصيف هاي درست و زيبايي از جامعه شهري آن زمان آمريكا و تلاطم هايي كه به آن دچار بود، ارايه دهد. از جهاتي جويس كارول اوتس هم در موقعيتي همچون سالينجر قرار مي گيرد. البته بايد توجه داشت كه سالينجر در دوره نويسندگي خود آنقدر متفاوت عمل كرده كه حالا ديگر فضايي رازگونه در اطراف اين نويسنده شكل گرفته است. اما مقايسه ما در اين نوشتار، بسيار حداقلي است. به اين معنا كه سبك داستان نويسي سالينجر و اوتس با نويسندگان جريان جديد آمريكاي شمالي بسيار متفاوت است. هرچند كه بديهي است كار اين دو نويسنده در مقام مقايسه هم تفاوت هاي بسياري با هم دارد و اين تفاوت به حدي است كه پيداكردن وجوه تشابه بسيار دشوار به نظر مي رسد. همان طور كه اشاره شد به رغم اين تفاوت ها تمام اين نويسندگان در زمره جريان داستان نويسي آمريكاي شمالي در نيمه دوم قرن ۲۰ قرار مي گيرند و از اين جهت مي توان وجوه تشابهي در كار آنان سراغ گرفت. وجوهي كه شايد در نوع نگاه آنان به جامعه خلاصه شود. جويس كارول اوتس در اين ميان اين نوع نگاه به جامعه را به طريق عميق تري جست و جو مي كند. در داستان  هاي او آدم ها در نوعي سردرگمي به سر مي برند كه اين ويژگي در زندگي روزمره شان كاملاً مشهود و هويداست و اين در حالي است كه خود اين شخصيت ها چندان به اين مسئله واقف نيستند و مي توان اينطور گفت كه احساس سردرگمي در ناخودآگاه آنان جريان دارد. داستان هاي اوتس از اين جهت داراي ديدگاه و رويكرد مشابهي هستند. چه، در تمام آنها وجه هولناكي در شخصيت آدم ها وجود دارد كه در حين ماجراهاي مختلف يك داستان عيان مي شود و شخصيت اصلي ماجرا را دچار ذهنيتي مي سازد كه شايد باعث تغييري اساسي در زندگي او شود. در يكي از داستان هاي اوتس ماجراي زني را مي خوانيم كه استاد دانشگاه است و در شهركي دانشگاهي همراه شوهر و بچه هايش زندگي مي كند. اين زن فرهيخته در يكي از روزها هنگامي كه مي خواهد به خانه باز گردد مورد آزار و اذيت چند كودك قرار مي گيرد و پس از آن حالت چهره اش به گونه اي درمي آيد كه نمي تواند در شهر ظاهر شود. اين زن فاصله آن نقطه تا خانه اش را با دشواري و در عين حال خفت تمام طي مي كند و از آن حالت فرهيخته اي كه از بسياري جهات مصنوعي به نظر مي رسيد به تدريج فاصله مي گيرد و در واقع ما آن خصوصيتي را از اين زن مشاهده مي كنيم كه شايد در وهله اول از ويژگي هاي ظاهري او بسيار دور بوده و مي شود گفت كه در ناخودآگاه او جريان داشته است. در داستاني ديگر دختري، ماجرايي از زندگي اش در دوران كودكي را روايت مي كند كه در آن در شبي سرد به خانه مادربزرگش در جايي دور از محل زندگي شان مي رود و كل داستان، روايت اين سفر است. او در طول اين روايت از پلي سخن مي گويد كه هيچ كس از آن سالم عبور نكرده است و خود نيز در پايان داستان نسبت به اين كه آيا به خانه رسيده است يا نه، ابراز ترديد مي كند در واقع داستان به گونه اي تمام مي شود كه اين احساس به ما دست داده كه آيا اين داستان را يك آدم زنده براي ما روايت كرده يا ما با داستانگويي يك آدم مرده سر و كار داشته ايم. داستان هاي ديگر اوتس هم داراي چنين ويژگي در ساختار مضمون هستند. مثلاً در داستاني به نام «گرما» باز هم با روايت يك دختربچه مواجهيم كه قتل دو دختر همسن و سالش را در دهكده محل سكونتشان تشريح مي كند. قتلي كه با لحن سرد دختر در روايت، بسيار هولناك و فاجعه بار جلوه مي كند. اين داستان ها يا ناخودآگاه شخصيت اصلي داستان را بر خواننده عيان مي كنند و يا از ماجرايي سخن مي گويند كه بيش از همه بر ناخودآگاه خواننده تاثير مي گذارند و او را دچار نوعي رويا يا كابوس مي كنند.
جويس كارول اوتس در حوزه نقد ادبي هم بسيار فعال است. مقالاتي كه از او در زمينه كار نويسنده و اين كه چه مراحلي را در خلق داستان طي مي كند در دست داريم جزو آن ديدگاه هايي است كه بسيار ناب و دست اول به نظر مي رسند. چه، او گذشته از سبك مدرن خود در داستان پردازي، در نگارش مقالات هم از ديدگاه و سبك متمايزي برخوردار است كه او را در زمره بزرگان اين حوزه ادبي در عصر حاضر قرار مي دهد. به نظر مي رسد اوتس گذشته از موفقيت در دو حوزه داستان كوتاه و مقاله، در رمان نويسي هم بسيار مطرح است. زندگينامه اي كه او از مريلين مونرو نوشته كه بسيار تراژيك است و چندين و چند رمان ديگر همگي در بالاترين رده هاي داستان نويسي امروز قرار مي گيرند و جا دارد مترجمان ما توجه جدي تري به آثار اين نويسنده بزرگ معاصر نشان دهند.

خواندني ها
نويسندگان و ناشراني كه به معرفي كتاب خود در ستون خواندني ها تمايل دارند مي توانند يك نسخه از اثر خود را به نشاني خيابان آفريقا، بلوار گلشهر، مركز خريد آي تك، طبقه چهارم،بخش داستان ارسال كنند.
009462.jpg

سفري به شارستان
از رگ هرتاك دشت سايه ها
خسرو حمزوي
افق
خسرو حمزوي با اين كه دو مجموعه داستان در دهه ۳۰ چاپ كرد اما خيلي دير در عرصه ادبيات ما مطرح شد. او حتي با چاپ  رمان جذاب «وقتي سموم بر تن يك ساق مي وزيد» در سال ۱۳۷۰ نيز نتوانست جايگاه ادبي خود را محكم كند. در واقع چاپ رمان «شهري كه زير درختان سدر مرد» در سال ۱۳۷۸ باعث شد كه او به عنوان يك نويسنده مطرح و صاحب سبك در جامعه ادبي شناسانده شود.
حمزوي برخلاف جريان شايع بر ادبيات ما كه دغدغه هاي فرمي دارد، بيشتر به محتواي آثار خود مي انديشد. او همانند فاكنر و ماركز جهاني مخصوص به خود آفريده است. جهان داستاني او در سرزميني به نام «شارستان» مي گذرد كه نشانه هايي از ايران باستان و ايران معاصر دارد.
شخصيت داستان هاي او معمولاً قهرماناني هستند كه با دنياي پيرامون خود سر ناسازگاري دارند اگرچه جامعه نيز آنها را نمي پذيرد. اين هم سرنوشت هر سه رمان مطرح اوست. در رمان از رگ هرتاك دشت سايه ها با برخي از شخصيت هاي وقتي سموم بر تن ساق مي وزيد روبه رو مي شويم. در واقع شارستان در اين رمان وجوه ديگر خود را نشان مي دهد.
آثار حمزوي براي آن دسته از خوانندگاني كه مي خواهند با وجود پيدا و آشكار جامعه و روح ايراني آشنا شوند، اسناد دست اولي نمايان مي كند. در واقع حمزوي با مطالعه عميق تاريخ باستان و معاصر ايران و درگيري ذهني با نقاط قوت  و ضعف فرهنگ ايراني توانسته است در رمان هاي خود اين مسايل را با جذابيت تمام به خواننده منتقل كند.
اما از سوي ديگر رمان هاي او براي كساني كه دغدغه هاي فرمي و روايي پست مدرن دارند، متاعي درخور ندارند. زيرا براي او تعريف داستان و آشنا شدن بي واسطه با شخصيت ها اهميت درجه اولي دارد. در نهايت مي توان به اين مسئله اشاره كرد كه رمان از رگ هرتاك دشت سايه ها براي آن دسته از خوانندگاني كه با آثار قبلي اين نويسنده ارتباط برقرار كرده بودند، رماني جذاب و خواندني است.
009435.jpg

بيگانگان در تاريخ ايران
تحولات سياسي و اجتماعي ايران (۱۳۲۲ـ۱۳۲۰)
نوشته: دكتر صادق زيباكلام
ناشر: سازمان مطالعه و تدوين كتب علوم انساني ( سمت)
صادق زيباكلام، نويسنده و مدرس دانشگاه در كتاب «تحولات...» به بررسي سال هايي مي پردازد كه جزو دوره هاي تاثيرگذار تاريخ ايران به شمار مي رود و هنوز هم ديدگاه هاي مختلف و متفاوتي پيرامون آن وجود دارد.
زيباكلام در بخشي از پيشگفتار كتاب به بررسي دلايل حضور متفقين در ايران مي پردازد و دليل اصلي آن را اينگونه بيان مي كند:
«هدف اصلي متفقين از اشغال خاك ايران تامين امنيت و بهره برداري از خط طولاني كمك رساني به جبهه هاي جنگ روس ها در برابر آلمان بود. اين خط استراتژيك و طولاني كه بعدها به پل پيروزي معروف شد از بندرعباس و خرمشهر در جنوب ايران آغاز مي شد و تا مرز ايران يا جمهوري آذربايجان در آستارا ادامه مي يافت. از ديد متفقين، رضاشاه و ارتشش به آلمان تمايل داشتند و بالطبع مانعي بر سر راه آنان براي كمك رساني به جبهه هاي جنگ روسيه به شمار مي آمدند؛ از اين رو براي حصول اطمينان از امنيت پل پيروزي، پادشاه مقتدر و نيرومند ايران را كنار گذاشتند. البته آنان نمي توانستند نسبت به آنچه در تهران و در ميان رجال سياسي، نخبگان، گروه هاي قدرت بي اعتنا باشند...»
009432.jpg

قصه گويي كودكان و بزرگسالان
چگونه قصه بگوييم
نويسنده: پائولاسانتا گوستينو
ترجمه: آنتونيا شركا، عسل بسكوئيدي
ناشر: نگين
در اين كتاب، نويسنده تلاش مي كند تا نوعي نگرش اجتماعي به جريان قصه گويي داشته باشد و شكل گيري اين هنر در ذهن آدمي را به خصوص در دوران كودكي مورد بررسي قرار دهد. در بخشي با عنوان «چرا براي بچه ها قصه بگوييم؟» مي خوانيم:
«بزرگسالي كه في البداهه قصه مي سازد، در واقع دارد همه چيز را درباره خودش، مشكلاتش، سختي ها، ناملايمات و درگيري ها و رنج هايش مي گويد. هم چون در يك اثر هنري يا نقاشي يا سمفوني هست نبايد بيم از آن داشته باشيم كه اين موضوع به طريقي كودك را بيازارد؛ با اين تصور كه كودك همه چيز را از قبل مي داند. همگي ما در يك سطح عميق تر از خودآگاهي  مان فرستندگان و گيرندگان بزرگي با كاركردي دايمي هستيم و وراي شبكه هاي كلامي و هوشيارمان، هزاران شبكه ديگر براي انتقال روح درونمان به دنياي بيرونمان داريم. بچه ها از آن جا كه كمتر از بزرگسالان قالب بندي شده اند، حساس تر و گيرنده تر نيز هستند.»

داستان هايي از فردوسي
نامداران ايران سپاه
محمدحسن شهسواري
خوانديد كه پس از مرگ منوچهر، نوذر پسر جوان او بر تخت نشست. نوذر جواني پيشه كرد و شايستگان را قدر نداد و ملك ايران را آشوب فرا گرفت. از آن سو، پشنگ فرزند تور كه بر تورانستان حكم مي راند، وقت را مناسب ديد و سپاهي گران به فرماندهي پسر خود افراسياب به ايران گسيل كرد. اينك ادامه ماجرا:
دو لشكر به آميختند. قارن در پي انتقام خون برادر به سوي لشكر توران تاخت و به هر سو كه رو مي كرد از كشته پشته مي ساخت. افراسياب كه از دور شاهد ماجرا بود، خود به سوي قارن شتافت و با او به مبارزه پرداخت. تا غروب هيچ كدام از دو پهلوان بر يكديگر چيره نشدند و تنها افراسياب باعث شد كه قارن ديگر نتواند از تورانيان كسي را بكشد. با فرا آمدن شب، جنگ فروكش كرد. قارن به سوي دهستان، خيمه گاه نوذر بازگشت، در حالي كه از مرگ برادر خون مي گريست. نوذر او را دلداري داد و گفت كه پس از مرگ سام اين سوگ بعدي ما بود.
قارن گفت من و برادرم كلاه و گرز از فريدون بزرگ در جنگ با سلم تور گرفته ايم. آنان كينه از ما دارند. اگر جادوي افراسياب نبود او را هم به جايي مي فرستادم كه تور را فرستاديم. اما نمي دانم چه جادويي به كار بست كه هنگام نبرد با او چشمانم تار مي شد و درست نمي توانستم ميدان رزم را ببينم. اما اي سرورم! من از اين جنگ مي ترسم و نگران ايرانيانم. اگرچه ما تا آخرين قطره خون خواهيم جنگيد.
صبح فردا نوذر نيز با سپاه به كارزار شد. قارن مانند ديروز به قلب سپاه توران زد و هيچ كس از دم تيغ او در امان نماند. افراسياب مانند روز گذشته به سوي او تاخت اما اين بار نوذر به سوي او رفت و جلو او را گرفت. دو رزم آور چون مار درهم پيچيدند. اما با همه پهلواني هاي قارن، سپاه توران بسيار از ايرانيان كشتند به گونه اي كه بخشي از سپاه به سوي دريا گريخت. نوذر نيز تا غروب با افراسياب جنگيد. آنچه مشخص بود نيروي بيشتر افراسياب بود اما با اين همه هر چه در توان داشت به كار برد تا افراسياب بر او چيره نشود.
باز شب شد و دو سپاه به استراحت پرداختند. اما اينك سپاه ايران بسيار تلفات داده بود و پراكنده شده بود. قارن باقيمانده سپاه را گرد آورد. نوذر به محض اين كه برگشت دو پسرش «توس» و «كستهم» را نزد خود خواند و گفت: امروز روز ما نيست. چشم ندارم كه من و بسياري از ايرانيان و خاندان فريدون، شب فردا را ببينيم. بهتر است شما دو تن شبانه سپاه را ترك كنيد و راه البرزكوه و ري به سپاهان رويد.
دو لشكر دو روز را به استراحت پرداختند و روز سوم باز به هم آميختند. اين بار قارن خود در قلب سپاه قرار گرفت و نوذر را در ستون قرار داد و دو پهلوان نامي ايران را در دو طرف او قرار داد. «تليمان» در سمت چپ و «شاپور» در سمت راست. اما تورانيان كه اينك بيش از چهار برابر ايرانيان بودند، سهمگين ترين حملات خود را به جايي مي كردند كه شاه بود. در اين جنگ گريز، كار بر ايرانيان سخت شد به ويژه اين كه شاپور و بسياري ديگر از ايرانيان در دفاع از شاه كشته شدند. افراسياب وقت را غنيمت شمرد و قسمتي از سپاهش را به «دهستان» يعني مركز فرماندهي و پشتيباني سپاه ايران فرستاد. سپاه افراسياب شهر را محاصره كرد به گونه اي كه سپاه ايران نمي توانست وارد شهر شود. شب شد. افراسياب كه در جنگ و حيلت نابغه اي بود، بخشي از سپاه خود را به فرماندهي «كروخان» فرزند «ويسه» مامور كرد كه شبانه سپاه ايران را دور بزنند و از راه صحرا وارد ايران شوند و مردمان را از دم تيغ بگذرانند. ويسه از بزرگترين و قديمي ترين پهلوانان توران بود و پيش از افراسياب همواره سپه سالار توران بود. بارمان كه قباد برادر قارن را كشته بود نيز فرزند ويسه بود كه همراه سپاه كروخان حركت كرد.
سپاه كروخان شبانه از راه صحرا وارد ايران زمين شد. خبر كه به قارن رسيد برآشوبيده و غمگين به خيمه گاه نوذر رفت و خبر را به او داد و گفت: من و بخشي از سپاه بايد در پي سپاه كروخان برويم تا نگذاريم او به مقصود شومش رسد. من سپه سالار ايران هستم چگونه مي توانم بنشينم و ببينم بيگانگان ناموسم را بر باد مي دهند. شما نيز شاه ايران هستي و فرزند فريدون بزرگ. مي دانم كه مي توانيد در برابر افراسياب مبارزه كنيد. باش و مانند شير بجنگ!
اما سخنان قارن در نوذر اثر نكرد و از ترس دورشدن قارن به خود پيچيد و به او گفت: نه اجازه نمي دهم سپاه را ترك كني!
قارن دژم و غمگين به خيمه  گاه بازگشت. لختي بعد برخي از فرماندهان ايراني مانند «شيدوس» و «كشواد» با چشماني پر خون وارد شدند و گفتند: اي جهان پهلوان! آيا رواست كه زن و بچه ايراني در دست بيگانه بيفتند و ما ساكت باشيم. آيندگان درباره ما چه خواهند گفت؟
قارن لختي فكر كرد و سپس از جا برخواست و گفت به دنبال كروخان مي رويم. اما برخي از شما با شاه باشيد و او را به شجاعت و مبارزه تشويق كنيد. امان از روزي كه فرمانده يك ملت بترسد. مي بينم كه فره ايزدي از اين مرد رخت بربسته است.
قارن همان نيمه شب با بخشي از سپاه به تاخت به دنبال كروخان حركت كرد. پس از ساعتي تاخت به دژي رسيدند كه تورانيان آن را فتح كرده بودند. به قارن خبر دادند كه اينك فرمانده دژ بارمان است. اگرچه قارن كينه او را بابت مرگ برادر در دل داشت اما وقت را مناسب نديد و به سپاه دستور داد كه حركت كنند. اما از آن سو بارمان خبر شد كه سپاه قارن هم اينك از دژ گذر كرد. او كه با كشتن قباد براي خود نامي دست و پا كرده بود، به فكر افتاد كه با كشتن قارن، نام خود را جاودانه سازد. پس از اين بود كه فرمان خروج سپاهش را از دژ داد. قارن كه متوجه تعقيب سپاه بارمان شد، در دل گفت اي جوان خام! فعلاً از خونت درگذشته بودم اما گويا خود در پي مرگي!
دو سپاه به يكديگر رسيدند. بارمان در جلو سپاه بود و رجز مي خواند و از پيروزيش بر قباد مي گفت. قارن درنگ نكرد و مانند شير به سوي او تاخت. در دل، يزدان پاك را ياد كرد و نيزه اش را به سوي بارمان فكند. نيزه مانند رعد هوا را شكافت و بر گرده بارمان نشست كه آن نانجيب را در دم كشت و جسدش به زير سم ستوران افتاد. سپاهش كه مرگ فرمانده خود را به اين آساني ديدند فرار را بر قرار ترجيح دادند. قارن دستور داد كه آنان را تعقيب نكنند و به راه خود ادامه دهند.

داستان
ايران
هفته
جهان
پنجره
چهره ها
پرونده
سينما
ديدار
حوادث
ماشين
ورزش
هنر
|  ايران  |  هفته   |  جهان  |  پنجره  |  داستان  |  چهره ها  |  پرونده  |  سينما  |
|  ديدار  |  حوادث   |  ماشين   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |