دوشنبه ۱۱ آبان ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۵۴۳
بعد از يك ساعت گفت وگو با بهروز رضوي
كاش مي شداين صدا را نوشت
صداي احمد كسيلا از راديو درآمد كه اين صداي راستين انقلاب است، ما كه همديگر را مي شناختيم فهميديم كه واقعا بچه هاي انقلابي، راديو را در دست گرفته اند
021798.jpg
عكس ها : ساتيار
آرش نصيري 
وقتي تلفني از شما آدرس مي گرفتم و گفتيد كوچه رضوي برايم سوال پيش آمد كه چطور اسم كوچه شما رضوي است؟
تصادفي شد، اتفاقا وقتي آمده بوديم اين دفتر را اجاره كنيم، صاحب آن گفته بود آقا اينجا مال خودتان است. فكر مي كرديم تعارف مي كنند چون سر كوچه تابلو نداشت و نمي دانستيم اسم كوچه رضوي است، بعدا فهميديم كه اسم كوچه هم رضوي است و تابلو هم زدند.
من فكر مي كردم شايد در همين كوچه بزرگ شديد و اين كوچه به نوعي خانوادگي است...
نه، اتفاقي است.
پس اگر در اين كوچه كه رضوي است به دنيا نيامديد كجا به دنيا آمديد؟
من اصالتا يزدي ام. البته شناسنامه ام مال تهران است. در شاه عبدالعظيم به دنيا آمدم ولي چون پدرم يزدي بود...
پدر و مادر؟
نه، پدرم. مادرم مشهدي است. من راستش هفت جوش هستم. پدرم يزدي است و مادرم مشهدي، خودم در شاه عبدالعظيم به دنيا آمدم و در تهران بزرگ شدم. ببين چه ملغمه اي مي شوم ديگر. معلوم نيست كجايي هستم. مي خندد
وقتي تهران بوديد كجا زندگي مي كرديد؟
وقتي شيرخواره بودم رفتيم يزد. تا كلاس دوم ابتدايي يزد بودم و از كلاس سوم به بعد را در تهران بوديم در كوچه آبشار. پدرم گاراژ داشت و گاراژش سه  راه امين حضور بود، نزديك آنجا يك خانه گرفته بود. اين كوچه آبشار يك سرش در خيابان ري است و يك طرف در دروازه دولاب خيابان شهباز. بعد از مدتي هم از آن محل رفتيم به ايستگاه ناصري و خيابان آشتياني و چهارراه معمار و آن طرف ها.
كجا مدرسه مي رفتيد؟
دو سال اول را در يزد به مدرسه ماركار رفتم. بعد كلاس سوم تا ششم ابتدايي را در دبستان گلزار اصفهاني رفتم كه همان جا توي كوچه آبشار بود. چون مي خواستند در تابستان و تعطيلي مدارس يك چيزي ياد بگيريم و ولو كوچه ها نباشيم ما را مي گذاشتند در مدرسه كميل كه يك مدرسه اسلامي بود در كوچه دردار. قبل از اين دو مدرسه من در يزد به مكتب هم مي رفتم. از سه، چهار سالگي رفتم به مكتب و خيلي از آموزه هايم در مكتب شروع شد. مثلا علاقه مندي من به ادبيات و دست  اندركاري من در امر نويسندگي از دوران مكتب شكل گرفت.
اين بار دوم كه آمديد و ساكن تهران شديد چه سالي بود؟
من متولد 1326 هستم، هفت، هشت سالم بود آمدم. بنابراين شايد دور و بر سال 33 و 34 بود. 28 مرداد سال 32 را يادم هست كه در يزد بودم. چون تظاهرات مرداد يادم هست. بنابراين سال 32 نبود و حتما همان طوري كه گفتم 33 تا 34 بود.
داشتيد مي گفتيد كه آموزه هاي شما از همان دوران مكتب شروع شد...
... يك ملا باجي بود كه اگر از دنيا رفته خدا رحتمش كند و اگر هم هست خدا به سلامت بداردش. ايشان زن بسيار فاضله اي بود. من دو جزء قرآن را پيش او حفظ كردم در همان مكتب خانه در يزد. 50-40 تا از غزليات حافظ را حفظ كردم.
... يعني جزو تكاليف ملاباجي خانم بود؟
...بله. در ضمن گلستان سعدي را مي خوانديم در همان مكتب خانه. ما بعضي ها لوح سنگي داشتيم و بعضي ها هم لوح فلزي كه به آن تال مي گفتيم كه يك صفحه فلزي صيقلي بود از ورشو، برنجي، حلبي و اين حرف ها. آن موقع هنوز استيل نيامده بود. يك صفحه برنجي داشتيم كه با قلم درشت روي آن مي نوشتيم. به ما تكليف مي گفت و ما با قلم درشت و قلم فرانسه مي نوشتيم. چهار، پنج خط را با قلم درشت مي نوشتيم باقي آن را كه مطلبي از يك كتاب بود و غالبا هم از روي گلستان بود با قلم فرانسه مي نوشتيم. به اين دليل خطم خوب شد، به شعر علاقه مند شدم، حافظه ام خيلي قوي شد و اصلا به كتاب هاي غير درسي توجه پيدا كردم. آنجا ما نصاب الصبيان مي خوانديم كه قاموس جالبي بود. به شعر بود، كلمات عربي را با شعر به فارسي معني مي كرد و خيلي از اصول را در آن شعرك هاي نصاب الصبيان مي خوانديم و خيلي چيزها ياد مي گرفتيم: دستور زبان، تاريخ و چيزهاي ديگر.
وقتي آمديد تهران اين راه را ادامه داديد يا اينكه نه؟
من وقتي به تهران آمدم هم اتفاقا بچه خيلي درسخواني بودم. دو سال ابتدايي را در يزد بودم و در تهران هم ذوق كتابخواني داشتم. در تهران كه بوديم و من سال پنجم بودم مادرم به گفته پدرم كه مي گفت بچه را بفرستيم كه كار هم ياد بگيرد مرا فرستاد سر كار. مسجدي كه پدر و مادرم مي رفتند به اسم مسجد قجرها بود و پدرم خادم آنجا را مي  شناخت و آشنا بود و اينها. بغل اين مسجد، خدا ان شاءالله كه زنده نگهش داشته باشد و سلامت باشد، آقاي سيدعبدالرحيم خان فياض كيف سازي داشت. ساك، كيف و... سراجي داشت. ما را به شاگردي گذاشتند آنجا. ايشان ضمن اينكه كارش اين بود در مراسم مذهبي مداحي مي كرد و صداي خيلي قشنگي هم داشت. من خيلي خوشحال بودم كه اوستاي من يك چنين آدم خوش صدايي است. به خاطر اين من از پدر و مادرم اجازه گرفته بودم و با ايشان به هيات ها مي رفتم. در دسته هاي سينه زني سقا بودم و مي خواندم آن نوحه ها را. در يزد هم كه بودم مي رفتم. حالا ديگر آمده بودم سرچشمه تهران، مسجد قجرها و آقايي كه هم اوستاي من بود و هم خودش مداح بود، ديگر رسيده بودم به منبع فيض. يواش يواش يك هيات كودكان وحدت اسلامي هم درست كرديم. هيات وحدت اسلامي هيات بزرگي بود و تعدادي از سياسيون هم در آن بودند.اين هيات جوانان داشت، هيات زنان داشت و هيات كودكان هم ما شديم. هيات مرتبي بود. اولين هياتي بود كه وقتي حركت مي  كرد دسته بانوان جزو دسته بود.خلاصه اينكه شديم عضو هيات وحدت اسلامي و بعد به خاطر همان دو دانگ صدايي كه از بچگي داشتيم و حالا هم اوستا داشتيم، شديم سر دسته دسته كودكان.
يعني مي  خوانديد؟
بله مي خواندم. دم مي دادم بچه ها را. من كتاب هاي روضه و خزاين الاشعار و مخزن الاشعار و كتاب هاي ذاكر و چند كتاب ديگر را كه اشعار مذهبي در آنها بود، خريده بودم و مي خواندم. آهنگ و نت كه نبود و ما فقط شعر را مي  ديديم و در همان عوالم كودكانه خودمان و با حساب و كتابي كه داشتيم و آشنايي اوليه اي كه از ريتم هاي سينه زني داشتيم آهنگي روي آنها مي گذاشتيم و مي خوانديم. دسته كه راه مي افتاد يكي از بچه ها يك چراغ سه پايه دستش بود و يكي از بچه ها چهار پايه و هر جا كه مي رسيديم و چند تماشاچي داشتيم سر چهارراه هاي كوچه هاي محلي مي  ايستاديم و چهارپايه مي گذاشتند و من مي رفتم روي آن و شروع مي كردم به نوحه خواندن از همان آهنگ هاي خود ساخته خودم، تا دهم محرم. دهم هم دنبال دسته مي  رفتيم. اينها شايد مجموعه مقدماتي بود كه باعث شد من بروم داخل عوامل نمايش، يعني توجه به دسته، تعزيه، ادبيات، شعرخواني و... مرا وارد اين عوالم كرد.
در همين عوالم بوديد تا رسيديد به دبيرستان؟
بله. دبيرستان را هم رفتم. دبيرستان ملي مشعل دانش كه خدا رحمت كند مديرش را آقاي علي اكبر كريم خان زندي كه درويش بود و ارادت به مولا علي داشت و مثلا تولد حضرت علي ع خيلي مفصل گرفته مي شد. از دو، سه روز جلوتر كارها شروع مي    شد. بچه ها از خانه گلدون ميآوردند، فرش ميآوردند و لامپ و مهتابي و... و طاق نصرت زده مي شد. اول خيابان مسگر آباد كه مي  شود خيابان خراسان شرقي.جاده مشهد كه رقابت مي كرد با طاق نصرتي كه مسجد قائميه مي      زد براي روز تولد حضرت قائم و خيلي جشن مفصلي بود. بچه هايي كه از خانواده هاي متمكنين بودند در آن مدرسه زياد بودند و اينها كمك هاي بيشتري مي    كردند و مدرسه مراسم را خيلي آبرومند برگزار مي    كرد وغالبا هم از كمك ما بچه ها استفاده مي    كردند.
از نيروي تخصصي شما كه شعرخواني با صداي رسا بود استفاده مي  كردند؟
بله. شعرخواني مي كردم، خطبه هاي حضرت علي را به فارسي و به شيوه گويندگي اجرا مي كردم و براي اينكه راحت باشم آنها را حفظ مي  كردم. كر درست مي كرديم و اشعار به خصوص شعر علي گويم وعلي جويم را مي خوانديم يا شعري را كه آقاي عبدالوهاب شهيدي براي حضرت علي خوانده بود مي خوانديم. در ماه رمضان هم مراسم عزاداري و روضه خواني حضرت مولا را برگزار مي كردند. مردم هم خيلي استقبال مي        كردند. وضعيت ايماني مردم آن زمان صميمانه خيلي سفت تر از حالا بود و اين نياز به پرده پوشي ندارد. مردم مخلصانه تر و بي   رياتر بودند. در آن مدسه نماز جماعت هم برگزار مي   شد.
معمولا در محله هاي جنوب شهر نقالي خيلي زواج داشت. اين توجه شما را جلب نمي  كرد؟
چرا. من در همان يزد هم به اين نقالي علاقه داشتم. منتها اجازه نداشتم تنها بروم چون فضاهاي خيلي مردانه اي بود و ما هم بچه بوديم. بالاخره يك ملاحظاتي در كار بود. زورخانه را هم نمي   توانستيم به تنهايي برويم. تنها جايي را كه مي  توانستيم به تنهايي برويم مسجد و هيات بود. گاهي با پدرم مي رفتم، البته پدرم بيشتر در سفر بود، اما گاهي كه بود با هم مي رفتيم. بيشتر اهل ورزش بود و زورخانه. اساسا زياد از قهوه خانه نشيني خوشش نميآمد. مي گفت اين كار آدم هاي بيكار است. ولي من به هر صورت مي رفتم با اقوام بزرگتر كه مي رفتند، مثلا مي گفتند امشب نقل سهراب كشونه و مي رفتيم. 17-16 سالم كه بود خودم به تنهايي رفتم سينما.
البته اولين فيلمي كه ديدم فيلم اميرارسلان بود كه ايلوش بازي مي  كرد و دكتر كوشان ساخته بود. خيلي تعجب كرده بودم. البته الان ديگر تلويزيون هست و بچه ها از همه چيز سر درمي آورند. آن موقع زندگي خيلي ساده تر بود. در يزد ساعت چهار بعد از ظهر تازه برق مي  آمد. تو خودحديث مفصل بخوان ازاين مجمل. ما گرام داشتيم، ولي راديو نداشتيم. بعدا يادم هست كه يك راديو نفتي خريدند. من يكي از سرگرمي هايم بود وقتي مي  رفتم نانوايي طوري بروم كه آهنگ هايي را كه در سينما پخش مي  شد بشنوم. بهرام سير مي  خواند، غزالي مي  خواند، آقاي امين الله رشيدي، رفيعي و كسان ديگري كه صدايشان را دوست داشتم. تفريح ما اين بود. تمام دلگشايي و از مدرسه در رفتن و كار غير از مدرسه مان اين بود.
تا اينجاي كار را كه گفتيد علاقه مندي و كارتان ملغمه اي از هنرهاي مختلف است. شعرخواني و علاقه به سينما، نمايش، مداحي و ... كي كارتان تخصصي تر شد؟
مدرسه ما پابه پاي بچه ها آمد بالا. يعني سال اول تا كلاس 9 را داشت. يعني سيكل اول را. بعد كه آمديم سيكل دوم، سيكل دوم را هم باز كرد منتها بيشتر داوطلب طبيعي بودند، ولي من نمره رياضي ام خوب شده بود، مي خواستم بروم رشته رياضي. آنجا فقط طبيعي داشتند. من گفتم مي خواهم بروم رياضي. نمي خواهم دكتر بشوم، مي خواهم مهندس بشوم. آن وقت ها همه بچه ها درس مي خواندند كه يا مهندس بشوند يا دكتر يا افسر يا خلبان. آن دبيرستان رياضي نداشت. مجبور شدم بروم دبيرستان بدر. اين دبيرستان نزديك امامزاده يحيي بود. همان خيابان ري روبه روي كوچه آبشار. در واقع غرب خيابان ري بود.
خانه تان هنوز همان كوچه آبشار بود؟
بله، وقتي رفتيم آنجا انگار به يك عالم ديگري وارد شدم. چون مدرسه قبلي من مدرسه اسلامي بود و خيلي محلي بود. غالب همكلاسي ها و بچه هاي مدرسه توي محل هم همديگر را مي شناختند. اما اين مدرسه كه دورتر از خانه ما بود و من اجازه پياده روي بيشتري داشتم و طول اين كوچه دراز را بايد طي مي كردم، در اين رفت و آمدها درهاي دنياي ديگري به رويم باز شد. پرسه زدن هاي از مدرسه تا خانه و برعكس، رفاقت ها، دوستي ها، همقدمي ما و خود مدرسه. مدرسه ما مدرسه فعالي بود، ورزش آن، بچه هاي هنري آن، روزنامه نگاري ، خطاطي، نقاشي و ... همه فعال بودند و من هم از همه اينها يك نخود داشتم. يعني در همه انجمن هاي مدرسه بودم. خودم با خودم مسابقه داشتم. انجمن ادبي روزنامه مي داد و انجمن سخنوران هم كه باز عضو آن بودم روزنامه مي داد و هر دو روزنامه را هم بيشتر من درمي آوردم. در دوره اول دبيرستان من براي مجله اطلاعات كودكان خبرنگاري مي كردم.
چطور به آنجا راه پيدا كرديد؟
اعلام كرده بودند كه خبرنگار مي خواهند. من هم نامه فرستادم كه مي خواهم خبرنگار شوم، آنها هم برايم كارت خبرنگاري صادر كردند. هر خبري كه در مدرسه و منطقه اتفاق مي افتاد را براي آنها مي نوشتم. برخي از خبرها را هم خود من توليد مي كردم. در همه فعاليت هاي فوق برنامه مدرسه شركت مي كردم. سنتور هم ياد گرفته بودم و سنتور هم مي زدم، گاهي سازدهني هم مي زدم، گاهي شعر دكلمه مي كردم. نمايشنامه مي نوشتم، كارگرداني و بازي هم مي كردم. تالار سنگلج تازه راه افتاده بود. ما تئاترهايي كه ديده بوديم تئاترهايي بود كه در لاله زار بود، از اين كمدي هاي بوف، سياه بازي و از اين جور تئاترها بود.
الگوي من براي نمايشنامه نويسي در آن زمان همين ها بودند. داستان هايي خلق مي كردم و مي  نوشتم. به هر حال فيلمفارسي هايي كه ديده بوديم، كتاب  هايي كه مي خوانديم و همه اين عوامل فضاي ذهني مرا تشكيل مي دادند. آن زمان خيلي هم كتاب مي خواندم و نمايشنامه هم مي نوشتم ولي از نمايشنامه نويسي چيزي نمي دانستم. حتي يك نمايشنامه مكتوب هم نخوانده بودم، سوژه ا ي هم كار مي كرديم. معمولا شب هاي چهارشنبه سوري يا در تالار فرهنگ يا در تالار پيشاهنگي كه در خيابان پامنار بود هر سال برنامه داشتيم. حتما يك تئاتر داشتيم كه من در آن فعال بودم يعني كارگرداني مي كردم. يك آقاي احيا بود كه خداوند ان شاءالله اگر زنده است حفظش كند، خودش علاقه مند تئاتر بود و با تئاتري هاي قديم مثل محمد عاصمي روابطي داشت و با آنها كار كرده بود و اينها ما را هدايت مي كرد و مثلا ما كباب غاز جمالزاده را در دبيرستان كار كرديم يا زارع شيكاگو را كار كرديم. بيشتر نمايشنامه هاي تك پرده اي كه معمولا بازيگر زن نمي خواست را كار مي كرديم. يعني ترجيح مي داديم كه بازيگر زن نخواهد، ولي اگر نمي شد از دبيرستان هاي دخترانه بازيگر مي آورديم. تمام نمايش هاي كوتاه يوجين اونيل كه در منطقه جنگي بود را كار كرديم. اركستر راه مي انداختيم. خيلي از نوازنده هاي اركستر بعدا نوازنده هاي موفقي شدند، مثلا برادرم بهزاد بود كه بعدا ضرب را به صورت حرفه اي ادامه داد و رفت هنرستان موسيقي و شاگرد مستقيم مرحوم حسين تهراني شد و ضرب را به صورت اساسي ادامه داد. آقاي لقمان ادهمي بود، آقاي علي فرزانه بود كه فلوت مي زد، آقاي جعفر صبوري كه سنتور مي زد، فريدون ختايي و...
اينها همه اش كارهاي آماتوري است .چطور شد كه به راديو راه پيدا كرديد؟
تابستان ها ما جزو بچه هاي برنده آموزشگاه ها بوديم كه مي رفتيم به اردوي رامسر. آنجا خيلي مقام آورديم. اول تا سومي را در همه رشته ها مي آورديم؛ فن بيان، تئاتر، روزنامه نگاري و ... در نوازندگي هم برادرم بهزاد مقام مي آورد. خبرنگارهاي راديو كه براي برنامه هاي راديو مي آمدند گزارش تهيه مي كردند. مثلا آقاي شاهرخ نادري كه خدا سلامتش بدارد را آنجا ديدم يا آقاي برخوردار و ...آنجا از ما به عنوان استعدادهاي درخشان، برنده مسابقه و ... گزارش مي گرفتند و بعد هم به ما مي گفتند كه اگر آمديد تهران بياييد راديو تا از شما برنامه بگيريم. ما هم از خدا خواسته مي رفتيم. يك سال هم اعلام كردند كه چند نفرتان را انتخاب كرديم كه بياييد براي گويندگي راديو. مي خواستند براي برنامه هاي جوانان و كودك و اين حرف ها گوينده انتخاب كنند. ما هم آمديم امتحان داديم و كوپل كوپل انتخاب شديم. آقاي فريدون توفيقي يكي از آن كوپل ها بود، خانم مولود زهتاب يكي از آن كوپل ها بود، خانم فيروزه امير معز و چند نفر ديگر از دوستان انتخاب شدند. قرار بود كه هفته اي يكي از اين مناطق، مجري جوانشان، مجري برنامه باشد. فريدون توفيقي و اگر اشتباه نكنم مولود زهتاب خيلي خوب بود و ما بعد از آنها بوديم و نوبت ما نشد كه دوره را تجربه كنيم. خيلي خيلي خوب بود و ادامه دادند. اما من بعد از دوره دبيرستان از طريق آشناياني كه در بيرون به هم زده بودم و كارهاي آماتوري تئاتر و اين حرف ها با گروه مرحوم بيژن مفيد آمدم در راديو تهران و نمايش هاي جمعه راديو را اجرا مي كرديم، بعد از آن وارد دانشگاه شدم.
چه رشته اي؟
آرشيتكت. دانشكده هنرهاي زيبا، معماري ساختمان. خوبي آن هم اين بود كه اين دانشكده بغل دانشكده تئاتر بود كه بچه هاي تئاتر آنجا بودند و ما با هم كار مشترك اجرا مي كرديم. آدم هايي كه آن وقت ها با هم كار مي كرديم مرحوم سعيد سلطان پور بود، صادق هاتفي، ناصر رحمان نژاد، يل خاني، رضا بابك، رضا ژيان، كيومرث مشيري، خسروفرخزادي، مرحوم علي اصغر ساساني، مهين ناصري، نازي حسني و خيلي هاي ديگر كه البته بعضي هاشان از من بزرگتر بودند. بيژن مفيد آن كار راديو را كه گفتم بعد از مدتي كه ديد ديگر منابع خوبي در اختيار ندارد، رها كرد. نمي خواست كار تكراري و كم فروشي بكند، بنابراين كار را رها كرد. آدم خيلي جالبي بود بيژن. شايد مسايل ديگري بود كه ما از آن سر در نياورديم. اين همكاري كه خاتمه پيدا كرد، من از طرف خانم پوران فرخزاد و آقاي همايون نوراحمد دعوت شدم به برنامه دفتر آدينه كه روزهاي جمعه در راديو شبكه 2 پخش مي شد.
تا اينجاي كار كه هميشه كار تئاتر مي كرديد و كار گويندگي نمي كرديد...
نه نه. در اين برنامه براي نمايشي كه در آن بود دعوت شدم و گويندگي كردم. يكي از كارهايي كه در اين برنامه مي كردم، تنظيم قصه هاي كوتاه طنز به نمايش راديويي بود. از بيشترين كسي كه آثارش در دسترس ما بود و كار كرديم عزيز نسين بود. آن موقع با آقاي صدرالدين شجره كه از اردوهاي رامسر آشنا شده بوديم و آقاي مظفر مقدم همكار بوديم. اين برنامه هم كارش در راديو به اتمام رسيد و بعد آقاي نادر نادرپور آمد به راديو به دعوت آقاي گرگين. يك روز در يك ميهماني آقاي گرگين از آقاي نادرپور پرسيده بود كه وضع ادبيات در راديو به چه صورت است؟ آقاي نادرپور هم گفته بود كه از ادبيات روز خبري نيست و انگار فراموش شده است. آقاي گرگين هم مي گويد كه راست مي گويي؟ شما تشريف بياوريد هر كاري كه دوست داريد خودتان انجام دهيد. به اين ترتيب از ايشان دعوت مي كند براي تشكيل گروه ادب امروز. من آن موقع براي مطبوعات هم همه كاري مي كردم. چون غالبا پولي در آن نبود و درآمدي نداشت زياد آن را جدي نمي گرفتم، چون كار برايم جدي بود. پسر بزرگ خانواده بودم و مسووليت هايي داشتم. در اين دوران من منشي استاد دانشگاهي بودم به نام آقاي صادق نشأت كه داراي كرسي ادبيات عرب دانشگاه بود و براي راديو مقالات عربي مي نوشت و مطالب عربي مي داد و من چون خط و ربطم خوب بود از جانب صاحب خانه آن استاد كه دخترعموي مادرم بود معرفي شده بودم براي منشي گري. خيلي هم از من رضايت داشت و خدا رحمتش كند كه خيلي در محضر و مكتبش چيز ياد گرفتم، چهار پنج سال اين كار را مي كردم.
كار گويندگي نمي كرديد؟
من شايد هفته اي يك برنامه در راديو اجرا مي كردم و در واقع نمي توانست كار جدي من باشد، چون درآمد زيادي نداشت. شايد در ماه سر جمع 4 تا 30 تومان مي گرفتم كه مي شد 120 تومان. كار اصلي من اين بود. زياد پركاري در راديو را دوست نداشتم، الان هم ابا دارم. بعد به عنوان نويسنده دعوت شدم در گروه ادب. چون آقاي نادرپور از شب هاي شعر و جلسات ادبي و ... ما را مي شناخت به عنوان مطبوعاتي و يك آدم دست به قلم و اهل شعر و ادبيات. آقايان عدنان قريشي، احمد كسيلا، محمدحسن سجودي، حسين منزوي، عمران صلاحي، مقصود نامدار، ني داوود و تعدادي از خانم ها با گروه ادب كار مي كردند. همه نويسندگان و شاعران مطرح آن روزگار با اين برنامه كار مي كردند، منتها خيلي ها افتخاري و پراكنده و تعدادي هم بيشتر. آنجا هم مساله عوايد و درآمد مطرح نبود و بيشتر دلي بود. در آن سالها در سريال هايي در تلويزيون بازي كردم، در 3 فيلم سينمايي بازي كردم، چندين تئاتر بازي كردم. بعد خورديم به انقلاب. بعد از انقلاب من فعاليتم در راديو بيشتر شد. قبلا هفته اي يك روز مي آمدم در راديو ولي بعد از انقلاب شور انقلاب و حالات انقلابي كه داشتيم باعث شد كه به شدت بچسبيم به كار، چون واقعا نياز بود. شور انقلاب بود و با عشق و علاقه مندي كار مي كرديم.
پس به عنوان يك گوينده حرفه اي، بيشتر بعد از انقلاب مطرح شديد؟
البته براي گويندگي گروه ادب قبلا اين اتفاق افتاده بود. آقاي ايرج گرگين كه برنامه هاي گروه ادب را اجرا مي كرد، شده بود مدير شبكه 2 تلويزيون و ديگر وقت گويندگي نداشت. وقتي كه ايشان رفت يكي دو هفته يكي دو گوينده ديگر بودند كه آقاي نادرپور نپسنديد و به من گفت كه فلاني شما يك روز بيا تست بده. من هم رفتم يك صفحه از تكست 20 صفحه اي كه بايد براي برنامه آينده خوانده مي شد را نگاره كردم و رفتم پشت ميكروفون و ادامه دادم. از توي اتاق فرمان اشاره كردند كه ادامه بده. من بقيه را نخوانده بودم و فقط صفحه اول را مرور كرده بودم، ولي وقتي اشاره كردند، هي خواندم و گذاشتم كنار و تمام 20 صفحه را خواندم. آمدم بيرون و گفتم چطور شد؟ پريدند بغل من كه آفرين. آقاي صمد مهاجر كه خداوند سلامتش بدارد تهيه كننده برنامه بود، گفتند كه آقا شاهكار كردي و آفرين تو حتي يك تپق هم نزدي. گفتم: مگر بايد مي زدم؟ گفت: آقا گوينده هاي ديگر پدر ما را درمي  آوردند تا اين متن ها را بخوانند. متن هم متن سنگين ادبي بود. چند گوينده ديگر را نام بردند كه اين آمده چهار صفحه را خوانده و اين آمده اصلا نشده كه بگيره و ما منصرف شديم. اين طور بود كه در همان سالها گويندگي من خيلي مطرح شد. در سطحي هم مطرح شد كه مشكل بود، يعني من گويندگي متون ادبي كلاسيك را انجام مي دادم كه بسياري از گويندگان راديو نمي توانستند. بعد از انقلاب ديگر خيلي درخشيد. خيلي ها صداي مرا تا آن موقع اصلا نشنيده بودند. خيلي برنامه هاي معدودي داشتيم و خيلي عنصر مطلوبي براي آنها نبوديم كه ما را بياورند در پخش.
بعد از انقلاب چطور بيشتر مطرح شديد؟
صداي احمد كسيلا از راديو درآمد كه اين صداي راستين انقلاب است، ما كه همديگر را مي شناختيم فهميديم كه واقعا بچه هاي انقلابي، راديو را در دست گرفته اند. زنگ زدم به پخش، منوچهر جهانگيري تهيه كننده گروه ادب، تهيه كننده پخش بود. گفت: بهروز اگر آب خوردن دستته بگذار زمين بيا، من گوينده ندارم. من الان گوينده اي كه مطلب جلويش بگذارم و بخواند نمي خواهم. من الان گوينده اي مي خواهم كه بتواند حرف بزند. پاشو بيا. ما پاشديم و رفتيم و نشان به آن نشان كه آن رفتن همان و يك هفته در راديو ماندن همان. نمي توانستيم بيرون بياييم. من بودم، صدرالدين شجره بود، مظفر مقدم بود و حميد عاملي. بعد البته چند نفر ديگر آمدند. ما چند نفر يك هفته اول راديو را گويندگي كرديم، آقاي اديبي كه در پخش بودند، آقاي كسيلا هم كمك مي كرد، ولي گوينده رسمي نبود. فكر كنم روز 21 بهمن بود كه بچه ها راديو را گرفته بودند. ما آن موقع رفتيم و ماندگار شديم.

شده بودم نمايشگاه مدرسه
021801.jpg
ملا باجي به آنها قرآن ياد مي  داد و برايشان گلستان مي  خواند و همين طور نصاب الصبيان كه مي  خواندند و روي لوح هاي برنجي كه به آن تال مي  گفتند با قلم درشت و قلم فرانسه تكاليف شان را با خط خوش مي  نوشتند. اين بود كه در همان سال هاي اول ابتدايي خطش خوب شده بود و طبع شعر داشت.
مي  گويد:پدرم خدا بيامرز برايم خودنويس خريده بود.آن موقع خودنويس برايم خيلي زود بود اما ايشان گرفته بود به همراه جوهر سبز. من اين خودنويس را جوهر سبز كرده بودم و در صفحه اول دفترچه ام شعر اول كتاب درسي ام را نوشته بودم در پنج، شش سطر. چون خطم خوب بود اصلا به نظر نمي  آمد كه اين خط بچه  مدرسه نرفته اي باشد. من به مدرسه ماركار مي  رفتم كه مال زرتشتي ها و خيلي هم معتبر بود. دبستان داشت و دبيرستان هم. خيلي مدرسه مهمي بود، مثل مدرسه هدف يا البرز در تهران. معلم ما كه ان شاءالله زنده است و خدا سلامتش بدارد آقايي بود به نام آقاي مهربان. لاي نيمكت ها قدم مي  زد و ديد كه من دفترچه ام باز است و اين شعر را با خط سبز آنجا نوشته ام. به من گفت: اين خط كيه؟ من هم گفتم خط خودم. اين شير پاك خورده هم نه گذاشت و نه برداشت و شترق خواباند توي گوش من كه هنوز هم آن صدا در گوشم زنگ مي    زند. چشم چپم بعد از اين ضربه بي اختيار شروع كرد به اشك ريختن. سعي مي  كردم جلوي اشك ريختن چشم راستم را بگيرم كه پر از اشك شده بود. من جا خوردم و وحشت كردم كه يعني چه؟ ساعت اول، روز اول با اولين حرف آدم را مي   زنند توي مدرسه؟ من فكر مي       كردم اين جزو آداب مدرسه است. در مدرسه بايد سوالي بكنند و توجوابي بدهي و كتك بخوري. اينها زرتشتي بودند و زرتشتي ها هم به دنبال گفتار نيك، پندار نيك و كردار نيك. خيلي در مورد دروغگويي سختگير هستند و گمان مي كنم در مورد اين قضيه  عكس العمل تندي دارند. آقاي معلم هم در عالم زرتشتي گري خودش لابد خواست ادبم كند و مانع دروغگويي من بشود چون باور نكرده بود كه اين خط من باشد. گفت: اين خط خودته؟ من اشكم را پاك كردم و گفتم: بله آقا. گفت بروپاي تخته. آن وقت ها فراش هاي مدرسه در سيني هايي گچ را مي كشتند و گچ مي  ريختند و ورقه اي درست مي  كردند و تا نرم بود به صورت لوزي مي  بريدند و از اين گچ ها پاي تخته مي گذاشتند.
من رفتم يك گچ برداشتم و شكستم و اندازه لبه اي كه مي  خواستم درست كردم و آن شعر را كه حفظ بودم با خط خوش نوشتم. لحظه اي احساس كردم برق از چشم معلم طفلكي من پريد. آمد و چيزي نمانده بود كه به پاي من بيفتد در معذرت خواهي و استمالت و دلجويي از من و... گريه كرد كه پسرم مرا ببخش، من اشتباه كردم و... من حالا ناراحت او بودم. بعد من صحبت كردم كه آقا اينكه چيزي نيست، من شعر هم از حفظ هستم، گلستان هم بلد هستم، از قرآن هم حفظ هستم. معلم همان زنگ تفريح مرا برد به دفتر و براي من قندداغ درست كرد كه خيلي لذت داشت چون معلم برايم درست كرده بود. بعد براي همه توضيح دادكه ماجرا چيست. همكارانش هم كلي ما را تحويل گرفتند و... به علت همان مكتب خانه و كتاب خوان بودن و... بچه اي بودم كه بيشتر از بقيه بچه ها مي   فهميدم.
اينقدر شعرخواني من، شعر حفظ بودن من مولوي را حفظ بودن و... برايشان جالب بود كه بعد از آن شدم نمايشگاه مدرسه.
مي  گويم: كسي هم مي  گفت كه صدايش قشنگ است. مي  گويد: نمي  دانم والله آن وقت كسي كه متوجه فنيات صدا نبود ولي مي     گفتند صدايش رسا و بلند است. من بدون ميكروفون مي  خواندم.
صدا، تنها صداست كه مي  ماند
چيزي كه در ذهن من مي  چرخيد اين بود كه كاش مي  شد صدا را نوشت. خصوصا وقتي داشت غزلي از مرحوم حسين منزوي را مي  خواند كه بيش از 30 سال قبل براي اولين بار از زبان خودش شنيده بود؛ وقتي براي اولين بار مي     ديدش:شود تا ظلمتم از بازي چشمت چراغاني‎/ مرا درياب اي خورشيد در چشم تو زنداني... اين استارت رفاقتشان بود و حالا در دفترش از آن رفاقت سي و چند ساله عكسي روي ديوار است كه شاعر عاشقي و سرگرداني ها روي آن نوشته است: براي بهروزعزيز براي 30 سال پرسه در پس كوچه هاي جواني و ميانسالي...چيزي دراين مضمون اگر درست به يادم مانده باشد.
مي   گويد:قبلا شعر مي   گفتم و مي   خواندم. بعد از آنكه با منزوي آشنا شدم گفتم جايي كه چند قدمي من حسين منزوي است كه به اين زيبايي شعر مي   گويد و مي   خواند، من ديگر شعر نمي  خوانم.
تا قبل از انقلاب در همه زمينه هاي هنري فعاليت كرد تا انقلاب كه ديگر گوينده ثابت شد. بعد از سه چهار سال بي  هيچ دليلي كنار گذاشته شد و در سال 73 مجددا به راديو دعوت شد و در اولين حضور سال بعد از حدود 14 سال دوري از گويندگي راديو كه مصادف با اولين جشنواره سيما هم بود براي فيلم مستند ياد آر زشمع مرده يادآر كه درباره زندگي دكتر معين بود، برنده جايزه اول گويندگي متن شد. بعد از آن چندين دوره پشت سرهم جوايز اول گويندگي برنامه هاي مختلف راديويي را كسب كرد.
حدود 14 فيلم سينمايي هم بازي كرده است و نمايش هاي راديويي و تئاتر و چيزهاي ديگر كه در متن مصاحبه مي  خوانيد. مي  گويم: خودتان در اوايل در همه رشته هاي هنري فعاليت مي  كرديد و بعد از آن كه به صورت تخصصي به گويندگي پرداختيد با ديگر اعضاي خانواده تان تقسيم كار كرديد... منظورم برادرش بهزاد رضوي بود كه از نوازندگان واستادان بنام تنبك است و خواهرش عاطفه رضوي كه از بازيگران مطرح و موجه و متين است. مي  گويد: خانواده ما با وجود آنكه به شدت مذهبي بود، ولي با هنر مخالفتي نداشت. دايي بزرگ پدرم قوام الذاكرين بود كه خواننده بودو تار مي  زد كه بعدها مداح اهل بيت شد و خواننده مخصوص مظفرالدين شاه شد و اولين صفحه آواز ايراني كه در آمد با صداي او بود.يعني در خانواده ما چنين سابقه اي است. بنابراين همه اعضاي خانواده 9 نفره ما دستي در هنر دارند و علاوه بر نفراتي كه گفتيد خواهرم آزاده هم در كار تئاتر است. خودش علاقه مندي اصليش را در راديو مي  داند با وجود آنكه گاهي بازيگري و كار تئاتر مي  كند و آنونس فيلم مي  گويد. مي گويم:شايد به اين خاطر بيشتر به راديو مي پردازيد كه مي  دانيد تنها صداست كه مي  ماند...
مي  گويد:اميدوارم اثر خوبي از صداي ما بماند...

يك شهروند
ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
درمانگاه
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  درمانگاه  |  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |