جمعه ۱۳تير ۱۳۸۲
سال يازدهم - شماره ۳۰۹۶
ادبيات
Friday.htm

يادداشتي بر رمان «زندگي در پيش رو» نوشته رومن گاري
زشتَ زيبا
كتاب زندگي در پيش رواز آن دست كتاب هايي است كه پنجره هاي زيادي را باز مي كند پنجره هايي كه مي توان از پس آن تمام نازيبايي ها و زشتي ها را زيبا ديد و زيبا شناخت
006240.jpg
پاكسيما مجوزي
به تصوير كشيدن زندگي، در مناطق و محله هايي كه گمان مي كنيم جز نكبت و خواري چيز ديگري ندارد يكي از ويژگي هاي مهم كتاب است. محله «مومو»، كلكسيوني از آدم هاست كه طبيعت با هيچ كدامشان خوب تا نكرده و نقصي در وجودشان گذاشته است!
•••
«اغلب فكر مي كنم كه وقتي با آدم خيلي زشتي زندگي مي كنيم، عاقبت به خاطر زشتي اش هم دوستش خواهيم داشت. »
شايد تا به حال بارها شنيده ايم كه زندگي چه خوب و چه بد در پيش رو است و بايد سعي كرد اين گذشت زمان را به بهترين نحو سپري كرد، شايد اين حرف ها را بارها شنيده باشيم ولي هيچ گاه درك درستي از آن نداشتيم. اما «رومن گاري» نويسنده با استفاده از همين نكات و شنيده ها رماني خلق كرده با نام «زندگي در پيش رو». اين كتاب از آن رو زيبا و خواندني است كه زندگي را به خواننده نشان مي دهد، زندگي در مناطق و محله هايي كه گمان مي كنيم جز نكبت و خواري چيز ديگري ندارد. رومن گاري از ميان همين نكبت ها، همين خواري ها با نگاهي غيرمعمول و موشكافانه زندگي را از زبان پسر كوچكي با نام «محمد» كه همه او را «مومو» صدا مي كنند، بيرون مي كشد و به ما نشان مي دهد و مي فهماند كه در مفلوك ترين جاهاي ذهن ما باز هم زندگي در جريان است. «مومو» پسر ۱۰ ساله اي است كه رفتار پخته و نگاه متفاوتش به محيط زندگي اش او را بزرگ تر از سنش نشان مي دهد. «مومو» با طرح سوالاتي كه جواب مشخصي ندارد خواننده را درگير مي كند، هر چند در آخر نيز ممكن است به برخي از سوالات خودش پاسخ دهد. «مومو» بيشتر اوقات از آقاي هاميل پيرمرد مسلماني كه زمان جواني اش فرش فروش بوده و اين روزها هميشه با كتابي كه از ويكتور هوگو در دست دارد توي كافه مي نشيند، مي پرسيد: «آقاي هاميل آيا بدون عشق مي شود زندگي كرد؟» هاميل در زندگي اش دو چيز را خيلي دوست دارد، قرآن و ويكتور هوگو را.
«مومو» در محله «گوت دور» زندگي مي كند. محله فقيرنشين و غريب نشيني كه از تمام كشورها مي توان كسي را در آن يافت. محله اي كه بيشتر زنانش روسپي هستند و مردانش دزد، دوجنسي، موادفروش و يا آدمكش و معتاد. اما اين تصاوير بدين شكل بيان نمي شود، بلكه تصويري تا آن حد طبيعي و واقعي نشان مي دهد كه گويي هيچ كاري توي آنجا قبح ندارد. «مومو» با زبان طنز خود توضيح مي دهد كه او يك مادر روسپي داشته و از كوچكي پيش «رزا خانم» بزرگ شده، رزا خانم زن پير و چاقي است كه يك روسپي بازنشسته محسوب مي شود و از بچه هاي زنان روسپي نگهداري مي كند تا مبادا بچه هاي آنان دست دولت و مراكز تربيتي بيفتند. «مومو» با رزا خانم رابطه عاطفي دارد، رابطه اي كه آن دو را به هم پيوند داده، و رزا خانم از همه بيشتر روي مومو حساب مي كند و مومو نيز حامي اوست. خانه آنان در طبقه ششم آپارتماني است كه براي زن چاق و بزرگي مثل او بالا و پايين رفتن بسيار مشكل است. مومو با نگاه تيزبين خود شرايط رزا خانم را به تصوير مي كشد و به انحلال رفتن او را نشان مي دهد و جالب اينكه در آن محله فقيرنشين و پر از خلاف وقتي كسي دچار مشكل مي شود همه به كمكش مي آيند. رنگ ها در اين محله آن قدر شاد به تصوير در مي آيند كه تمام آن سياهي ها را پاك مي كنند.
«چهار برادران زوم كه كارشان اسباب كشي بود و براي جابه جا كردن پيانوها و كمدها، قوي ترين مردهاي محله مان بودند و من هميشه با ستايش تماشايشان مي كردم، چون دوست داشتم كه چهار نفر باشم. آنها يك روز آمدند و گفتند كه براي بالا و پايين بردن رزا خانم و هر بار كه هوس گردش بكند مي توانيم رويش حساب كنيم. يكشنبه، آنها رزا خانم را برداشتند و مثل يك پيانو، پايين بردند. او را توي ماشين شان گذاشتند و حسابي گشت زدند. » ص ۱۱۹
«مومو» در ميان صحبت هايش از مرد دوجنسي اي مي گويد كه در دوران جواني اش قهرمان بوكس سنگال بود و حالا شب ها خودش را آرايش مي كند و به هيأت زنان در مي آورد و روسپي گري مي كند. همه او را «لولا» خانم صدا مي كردند و مهرباني هاي او از زبان مومو به قدري لطيف است كه گويي يكي از فرشته هاست، غذا درست كردن براي مومو، تميز كردن كثافت كاري هاي رزا خانم كه ديگر قادر به حركت نبود، رسيدن به خانه و سر زدن به آنها همگي از لولا خانم يك انسان نمونه مي سازد، انساني كه طبيعت با او سر ناسازگاري داشته.
«اگر همه مردم مثل لولا خانم بودند دنيا حسابي چيز ديگري مي شد و بدبختي ها هم كمتر. » ص ۱۶۵
«مومو» به اين نكته بارها اشاره مي كند، گويي محله او، كلكسيوني از آدم هاست كه طبيعت با هيچ كدامشان خوب نبوده و نقصي را در وجود آنان گذاشته و آنها هم كه مردمي طرد شده هستند در كنار هم زندگي مي كنند.
«رزا خانم، زشت ترين و تنهاترين زني است كه من در عمرم ديده ام كه توي بدبختي خودش فرو رفته. خوشبختانه من را دارد، چون هيچ كس حاضر نمي شود پيشش بماند. نمي فهمم چرا بعضي ها همه بدبختي ها را با هم دارند، هم زشت هستند هم بيچاره هستند. اما بعضي ديگر هيچ كدام از اين چيزها را ندارند. اين عادلانه نيست. » ص ۱۶۲
«مومو»، هميشه به دنبال گذشته اش بود و مي خواست بداند مادرش چه كسي بوده و براي همين هر وقت زناني را مي ديد كه احساس مي كرد از آنها خوشش مي آيد با خودش تصور مي كرد شايد او مادر من باشد. شايد به دليل همين تصورات بود كه او با زني دوبلور با نام «نادين» دوست مي شود. زن به «مومو» محبت مي كند، برايش بستني وانيلي مي خرد و او را دوست دارد حتي، مومو را به اتاق دوبلاژ مي برد و او را با تجربه ديدن فيلم آشنا مي كند. مومو وقتي مي ديد كه خانه اي مي سوزد و فرو مي ريزد ولي بعد با عقب رفتن فيلم آتش خاموش مي شود و خانه دوباره بلند مي شود و به نقطه كشف جديدي مي رسد. تجربه اي كه به او كمك مي كرد با اين روش زندگي رزا خانم را به عقب برگرداند و او را لاغر و زيبا ببيند كه توي خيابان ها به دنبال كار خودش است. «مومو» با «نادين» آشنا مي شود و هر از گاهي به او سر مي زند ولي اتفاقي در زندگي اش مي افتد كه مي فهمد مادرش روسپي معروفي بوده و پدرش او را به قتل رسانده. پدر «مومو» كه از بيمارستان رواني مرخص شده بود براي بردن مومو به خانه رزا خانم مي آيد ولي رزا خانم به روش خاصي او را دست به سر مي كند و مرد هم كه شوكه شده بود، سكته مي كند و مي ميرد.
مومو مي گويد: «در كنار جسدش نشستم و حتي كمي هم زر زدم و از اين كار خوشم آمد. انگار كسي را كه به من تعلق داشت از دست داده بودم. بعد صداي آژير پليس امداد را شنيدم و زود رفتم تا گرفتار دردسر نشوم. » ص ۱۶۰
«مومو» در آخر همان داستان همراه با خواننده به اين شناخت مي رسد كه رزا خانم را دوست دارد و او تنها موجودي است كه توي دنيا دارد، و حتي درك مي كند چرا رزا خانم سن او را چهار سال كمتر گفته بود زيرا رزا خانم هم از تمام دنيا فقط مومو را داشت و اين دو براي هم زندگي مي كردند و سعي داشتند اين دارايي ها را حفظ كنند.
ـ رزا خانم، چرا به من دروغ گفتيد؟ صميمانه متعجب به نظر رسيد.
ـ من، بهت دروغ گفتم؟
ـ چرا گفتيد ده ساله هستم، در حالي كه چهارده سال دارم؟
باور نمي كنيد. اما كمي سرخ شد.
ـ مومو، مي ترسيدم ولم كني و بروي، براي همين قدري سنت را كم كردم. تو هميشه مرد كوچك من بودي، هرگز كس ديگري را دوست نداشته ام. سال ها را مي شمردم و مي ترسيدم. نمي خواستم زود بزرگ شوي. مرا ببخش. ص ۱۸۲
با وخيم شدن حال رزا خانم، محبت هاي اطرافيان نسبت به او بيشتر و بيشتر مي شد. با اينكه رزا خانم يك جهود بود، غير از خاخام محل، كشيش كاتوليك هم به او سر زد. همه نگران مومو بودند كه بعد از رزا خانم چه كار مي كند و محمد اين پسر مسلمان تمام مدت در اين فكر بود كه نگذارد رزا خانم را به بيمارستان منتقل كنند چون خودش (خود رزا خانم) اين گونه مي خواست.
داستان پر از تضاد است، تضاد زندگي و نكبت، تضاد خوشبختي و بدبختي و حتي وجود خود رزا خانم و محمد، رزا خانم يك زن جهود ترسو و محمد يك پسر مسلمان باهوش. محمد براي نجات رزا خانم از بستري شدن او در بيمارستان به همه دروغ مي گويد كه قرار است به اسرائيل برود ولي او را به همان دخمه جهودي اش كه در زيرزمين ساختمان قرار داشت مي برد. رزا خانم اين مكان را براي خودش درست كرده بود. «مومو» او را از شش طبقه پايين مي آورد و او را به آن اتاقك توي زيرزمين مي برد تا با خيالي راحت و آسوده به دور از ترس از بستري شدن در بيمارستان بميرد و رزا خانم در همان روزهاي اول مي ميرد و «مومو» كه مرگ تنها حامي اش را باور ندارد هر چند روز يك بار بيرون مي رود، عطر و رنگ مي خرد تا با آنها رزا خانم را زيبا كند. مومو از همان رنگ هايي استفاده مي كند كه «رومن گاري» در رمانش استفاده كرده ولي انگار رزا خانم خيلي بيشتر از تصاوير كتاب فاسد شده بود كه ديگر رنگ ها بر روي تن او اثر نداشت.
«چهار بار رفتم بيرون تا با پولي كه لولا خانم به من داده بود، عطر بخرم. چندتايي هم دزديدم. همه شان را روي او ريختم و باز هم صورتش را با تمام رنگ هايي كه داشتم نقاشي كردم تا قانون طبيعت را با آنها پنهان كنم. اما همه جايش ضايع شده بود، چون ترحمي وجود نداشت. وقتي در را با زور باز كردند و آمدند تو تا ببينند بو از كجا مي آيد و مرا ديدند كه كنار او دراز كشيده ام شروع كردند به داد و فرياد و اين كه چه قدر وحشتناك است و من سه هفته كنار مادرخوانده ام دراز كشيده بودم. » ص ۲۱۶
اما «مومو» باز هم از زندگي مي گويد، از عشق و از چتري كه هميشه آن را دوست داشت «آرتور» همان چتري بود كه تنها دلخوشي مومو بعد از «رزا خانم» بود. با اين حال محمد زندگي را پيش رو مي گيرد.
«دكتر رامون رفت و چترم آرتور را آورد. نگرانش بودم. چون هيچ كس آن را از روي علاقه و احساس نمي خواست. بايد دوست داشت. » ص ۲۱۶
«زندگي در پيش رو» به قلم «رومن گاري» و ترجمه «ليلي گلستان» با پاياني قوي و درخشان كتاب را در دست خواننده ثابت نگه مي دارد. شايد نويسنده قصد داشته كه بيان كند حتي ضايع ترين حوادث نيز در زندگي راه حلي دارند، راه حلي كه از طريق آن بتوان از كنار حوادث گذشت و زندگي را ادامه داد. ترجمه روان و به دور از حذف واژه هاي بي پرده كوچه و خيابان به خواننده كمك مي كند تا آنجا را ببيند و تصويرسازي كند. هر چند اوايل كتاب ممكن است به علت ناآشنايي خواننده با فرهنگ حاكم بر آن منطقه كتاب را تا اندازه اي بي پرده بداند ولي با پيش رفتن در متن انگار جزيي از آن است و همين ويژگي آن را متمايز مي كند. كتاب «زندگي در پيش رو» از آن دست كتاب هايي است كه پنجره هاي زيادي را باز مي كند، پنجره هايي كه مي توان از پس آن تمام نازيبايي ها و زشتي ها را زيبا ديد و زيبا شناخت و در آخر اينكه به قول مومو: «بايد دوست داشت. »

نگاهي به مجموعه داستان «روايت دوم»
مرثيه اي براي تن هاي تنها
نوشته: حسن لطفي‎/علي الله سليمي‎/ روايت دوم/ حسن لطفي/ ققنوس / چاپ اول ۱۳۸۲ / ۱۱۰۰ نسخه
006255.jpg
«روايت دوم» شامل شانزده داستان كوتاه از حسن لطفي است كه انتشارات ققنوس اخيراً راهي بازار كتاب كرده است. در عرصه ادبيات داستاني معاصر ايران، با كتاب «روايت دوم» مي توان براي حسن لطفي فايل تازه اي باز كرد. كتاب حاضر شروع خوبي براي اعلام موجوديت براي يك نويسنده به شمار مي رود. با تمامي دغدغه هاي جدي يك نويسنده كه براي عرض اندام در اين بازار آشفته نويسندگي محتاج آن است. داستان هاي كتاب حاضر حاصل كلنجار رفتن با مضامين كهنه براي بيان تازه است. حسن لطفي مضامين آنچنان تازه اي براي گفتن ندارد اما دغدغه چگونه گفتن مضامين كهنه و هميشگي را دارد و اين امتياز ويژه اي براي وي محسوب مي شود. آن هم در زمانه اي كه مفاهيم گنگ و ناآشنا، گاه حرف اصلي داستان هاي نويسندگان تازه از راه رسيده است. نويسنده در وهله اول، از كلي گويي و شعارزدگي پرهيز كرده و پرداختن به جزييات را در اولويت كارش قرار داده. آدم هايي كه در داستان هاي لطفي حضور دارند، كمتر نمونه بيروني دارند و بيشتر متكي به جنبه هاي فردي خود هستند.
اولويت اول نويسنده به كنكاش در درون تك تك آدم هايش معطوف شده و از اين رهگذر وجه مشتركي بين داستان هاي كتاب به وجود آمده است، اما مجموع داستان هاي كتاب وجوه اشتراكات گوناگون ديگري هم دارد كه از آن ميان مي توان به دغدغه فرم در اكثر داستان ها اشاره كرد. و عنصر «زبان» كه نمود برجسته اي دارد. طرح هاي داستاني نويسنده از گستردگي هاي لازم برخوردار است اما تمامي اين گستره ها در طول داستان ها اجرا نمي شود. قدرت زباني نويسنده به قدري در اجراي اين طرح هاي گسترده توانمند است كه از گسترش بي اندازه آنها جلوگيري هاي لازم را به عمل مي آورد. وسواس نويسنده در گزينش كلمات و جملات باعث تراكم بيش از حد معنا بر روي اين كلمات و جملات شده است. به گونه اي كه هر يك از جملات و سطرهاي داستان هاي كتاب در موقعيت هاي خاص قابل گسترش به چندين برابر وضعيت موجود است: « «كجايي پيرمرد؟!» تهمينه قبل از آنكه بميرد اين جمله را خواهد گفت و سهراب، پسرت، اخم هايش درهم خواهد شد و جنازه تو از روي صندلي لهستاني باغ تجريش كنده مي شود و توي ذهنش جا باز مي كند و قلبش را به هم مي مالد. تهمينه به او توجهي نخواهد كرد و به ياد دستمال هايي خواهد افتاد كه اولي اش را كنار جوي آب به تو داد و دومي اش را وقتي به سهراب داد كه قد كشيده بود و شبيه عكسي شده بود كه سال ها پيش در عكاسي شاه آباد گرفته بودي. تهمينه وقتي به ياد اين دستمال ها خواهد افتاد كه عرق روي صورتش شياري باز كند و مثل مورچه اي روي آن بدود. » (ص۴۹ و ۵۰)
اين فشردگي بيش از حد در اكثر داستان هاي كتاب ديده مي شود تا جايي كه به يكي از دغدغه هاي ثابت نويسنده تبديل مي شود. از موارد ديگر توجه خاص به بعضي از مفاهيم ساده و پيش پا افتاده است كه ذهن نويسنده را به خود درگير كرده است. از جمله اين موارد، دستمايه قرار گرفتن مفهوم «عادت» در داستاني به همين نام در كتاب است كه پيرامون اين مفهوم داستاني توسط نويسنده تراشيده و صيقل خورده مي شود.
نكته هاي اجتماعي نيز گاه دستمايه كار نويسنده قرار مي گيرد. داستان كوتاه «اختلاف خانوادگي» نمونه بارز اين نوع داستان هاي كتاب است. و مورد ياد شده از جمله ضعيف ترين داستان هاي كتاب است كه در آن تاكيد بر آن نكته مورد نظر نويسنده ساير عناصر داستان را تحت الشعاع خود قرار داده است. حسن لطفي دركتاب «روايت دوم» به موضوعات بيشتر و پراكنده اي نظر دارد كه در تمامي آنها سعي مي كند وجه مشتركي را به عنوان امضاي خود در اثرجا بگذارد. از برجسته ترين و شاخص ترين امضاهاي حسن لطفي، روايت مرثيه گونه آدم ها و تن هاي تنها است. آدمياني كه تن و روان منحصر به فردي دارند و از عدم درك و دريافت آن از جانب آدم هاي پيراموني رنج مي برند. آدم هايي كه لطفي در دل داستان هايش خلق مي كند بيشتر در دنياي دروني خود زندگي مي كنند. آنها آرزوهاي بزرگ از منظر خود و كوچك از منظر ديگران دارند كه در دستيابي به آنها عاجزند و از اين عدم دستيابي تا پايان عمر عذاب مي كشند. عذاب اين آدم ها كه بيشتر جنبه هاي فردي دارند از جانب آدم هاي پيراموني ناديده گرفته مي شود و در مواردي كه از درون شخصيت هاي داستاني به بيرون نفوذ مي كند مورد نكوهش قرار مي گيرد. در داستان كوتاه «نام فراموش شده» رضا زاغي حسرت دستيابي به صفت «قهرمان» براي پسوند اسم اش را دارد. او در طول عمرش يك بار عملي را انجام داده كه منافع ديگران در قبال آن تامين شده و براي مدتي صفت «قهرمان» را به پسوند اسم اش اضافه كرده اند و از اين رهگذر، رضا زاغي مدتي قهرمان خطاب شده، اما اين اسم اهدايي از جانب ديگران مدتي بعد فراموش مي شود، و دوباره همگان او را رضا زاغي خطاب مي كنند.
او حسرت دستيابي دوباره به اين اسم را با خود به گور مي برد. و تنها آرزوي بزرگش در زندگي تحقق نمي يابد چرا كه ديگر قادر به انجام اعمالي كه منافع ديگران را تامين كند نيست، ديگران دنبال قهرمانان تازه اي مي گردند كه از جنس زمانه خودشان باشند پس بهترين گزينه براي آدم هايي مثل رضا زاغي واگويه دروني است كه به گوش ديگران نرسد، چرا كه آشكار شدن و بيروني شدن واگويه هاي دروني اش باعث مي شود كه ديگران او را مسخره كنند و آن ابهت قهرماني اش كه روزگاري از آن برخوردار بوده براي هميشه بشكند. شخصيت داستاني نويسنده سعي در حفظ آن داشته هاي هر چند گذرا و اندك دارد هر چند از منظر ديگران ديگر ماهيت اش را از دست داده باشد.

بيست سال داستان، ۶۱ ـ   ۶۰۱۳
سرگردان ميان حقيقت و افسانه
نگاهي به رمان نفرين خاكستري
پدرام رضايي زاده
006245.jpg

مهسا محب علي از آن دست نويسندگان جواني است كه فرصت آن را داشته اند تا پيش از انتشار كتاب، خود را از طريق مطبوعات به جامعه ادبي كشور معرفي كنند. داستان هاي كوتاه و مقالاتي كه محب علي تا به امروز در مجلات ادبي نوشته است تاثير ويژه اي در نوع نگرش و برخورد منتقدان ادبي با وي داشته و جايگاهي را در اختيارش قرار داده است كه شايد كمتر نويسنده جواني از آن بهره مند باشد. پيش از اين مجموعه داستاني را تحت عنوان «صدا» از او خوانده ايم اما «نفرين خاكستري» اولين رمان او است كه توسط نشر افق به بازار كتاب راه يافته است.
برخلاف اثر پيشين محب علي كه توجه بيشتري به فرم دارد، در «نفرين خاكستري» ما با يك رمان تخيلي، افسانه وار و وهم آلود مواجه هستيم. «ايشا» دختري است روان پريش كه به توصيه پزشك معالجش سايكو رماني مي نويسد - ظاهراً برگرفته از سرگذشت اجداد و نياكانش - و به همراه نامه اي براي همسرش امير مي فرستد. او كه به گفته پزشك معالجش به بيماري «خودديوپنداري» دچار است، سعي مي كند در اين رمان ابعاد و زواياي پنهان شخصيتش را آشكار سازد. به بيان ديگر سايكو رماني كه ما با آن مواجه هستيم تنها قرار است به شكل دهي شخصيت ايشا در ذهن خواننده و پيشبرد منطق روايي داستان كمك كند. رمان از چهار بخش تشكيل شده است. نامه ايشا به امير، سايكو رمان، نامه هاي يك طرفه از ايشا و مادرش كبوده و سرانجام گزارش افسر آگاهي. آنچه در ابتدا نظر خواننده را به خود جلب مي سازد، نثر شكسته اثر به ويژه در بخش هاي اول و سوم رمان است. شكل ارائه داستان در قالب ساده و مستعمل نامه و بي توجهي نويسنده به ريخت شناسي كلمات - به خصوص در بخش نخست - تا حدودي از ارزش كار كاسته است؛ تا آنجا كه براي خواننده اي كه با نويسنده و دغدغه هايش نسبت به ادبيات آشنايي ندارد، اين ذهنيت را ايجاد مي كند كه با يك اثر سطحي و در حد آثار پاورقي روبه رو است.
006250.jpg

نكته ديگري كه مي توان به آن اشاره كرد تفاوت زبان و نثر اثر در بخش هاي اول - دوم و همچنين دوم - سوم است. نويسنده در بخش هاي اول و سوم از قالب نامه استفاده نموده است اما در بخش هاي دوم از ساختار خطي و نثري سالم برخوردار است. اين تفاوت ساختارها موجب پديد آمدن گسل هايي در اثر شده است و ارتباط پديده هاي به ظاهر مستقل رمان را با يكديگر كمرنگ نموده و به پيوستگي رمان ضربه زده است. ضمن آنكه در بخش چهارم - كه شايد مي توانست به نحوي در سه بخش ديگر ادغام شود - اين گسيختگي به شكل ديگري نيز نمايان مي گردد و آن تغيير ژانر اثر از افسانه به ژانر جنايي است. خواننده در بخش چهارم مي بايست تنها در سه صفحه فضاي تغيير يافته اثر را بپذيرد و در كنار آن با شخصيتي جديد نيز آشنا شود كه البته اين امر كمي دشوار به نظر مي رسد.
اما يكي از بخش هاي جذاب رمان اشاره به گرگي است كه در درون ايشا وجود دارد. صرف نظر از آنكه تمامي شخصيت هاي اصلي رمان زن هستند، شايد تنها نكته اي كه بتوان به واسطه اش «نفرين خاكستري» را رماني فمينيستي خواند اين باشد كه گرگ درون ايشا تنها مردها را مي درد. شايد اين گرگ را بتوان نماد ترس آميخته با خشم ايشا - و شايد هم زنان - از مردان دانست. هر چند كه به طور كلي ايده انسان هاي گرگ نما در افسانه هاي ايراني به ندرت ديده مي شود و به كارگيري آن شايد ناشي از تاثير سينما بر جهان داستاني شكل گرفته در ذهن نويسنده باشد، اما پرداخت مناسب اين ايده كه ظاهرا قرار است محوريت زمان را نيز بر عهده داشته باشد از نقاط قوت اين اثر است.
مهسا محب علي در «نفرين خاكستري» دست به تجربه هاي تازه اي در تلفيق قالب سنتي و كلاسيك افسانه و قالب مدرن رمان مي زند و خود را به عنوان يك نويسنده ساختارشكن معرفي مي نمايد. تجربه هاي اين چنيني - اگر ادامه يابند - محب علي را در رسيدن به يك جهان داستاني منحصر به فرد و شايد هم ماندگار ياري خواهند داد.

نويسنده + خواننده + منتقد
چهره زن هنرمند در نوجواني
رضي هيرمندي
اولين تپش هاي عاشقانه قلبم (نامه هاي فروغ فرخزاد به همسرش پرويز شاپور)‎/ به كوشش: كاميار شاپور و عمران صلاحي‎/ناشر: انتشارات مرواريد، چاپ اول، ۱۳۸۱
•••
گويي همچنان كه گونه هاي گياهي در زمين و آب و هواي خاص رشد و نمو طبيعي تر از ديگر جاها دارند، انواع ادبي هم در برخي بسترهاي تاريخي، اجتماعي و فرهنگي نشو و نماي بهتري مي يابند. اگر درخت تناور شعر در آب و هواي ايران ميوه هاي پر شهد و آبدار به بار مي آورد و يا اگر حكايت هاي عرفاني در اين سرزمين ژرفا و جلايي خيره كننده مي يابند، در عوض نوع رمان در اين آب و خاك به كندي ريشه مي دواند. خاطره نويسي ادبي و زندگينامه خود نوشت از اين هم كمتر مجال نشو و نما پيدا مي كند.
«اولين تپش هاي عاشقانه قلبم» مجموعه اي است از نامه هاي فروغ فرخزاد كه به همت كاميار شاپور و عمران صلاحي گردآوري شده و به چاپ رسيده است. همان طور كه اشاره شد خاطره نويسيِ نويسندگان و هنرمندان تاكنون نتوانسته در كشور ما پا بگيرد. از مهمترين علت هاي آن عدم امنيت ديرپاي اهل هنر، سنت هاي دست و پا گير اجتماعي - فرهنگي، سانسورهاي لايه به لايه بيروني و به دنبال آن خودسانسوري است كه به اتفاق راه را بر بروز بي پرده احساسات درونيِ هنرمندان در قالب خاطرات روزانه يا نامه نگاري بسته اند. پس بر بستر شرايط از اين دست بايد انتشار «اولين تپش ها. . . » را حادثه اي خجسته در اين چارچوب بسته ارزيابي كرد، به ويژه از آن رو كه چهره واقعي فروغ در جايگاه يكي از برجسته ترين شاعران معاصر و هم در مقام بزرگترين شاعرِ زن در گستره تاريخ ادبيات ايران از همان آغاز شاعري در گمانه زني هاي ضدونقيض و همزمان در هاله اي نامقدس از شايعه پراكني هاي تعصب آلود فرو رفته بود. «اولين تپش ها. . . » تنها يك روي سكه زندگي مشترك شاعر نامدار با پرويز شاپور، طنزپرداز شاعر انديشه را نمايش مي گذارد، آن هم نه به تمامي، زيرا تاريخ نگارش نامه ها و گسست هاي كم و بيش آشكارِ موضوعات نشان مي دهد كه در اين ميان نامه هايي چند بايد از دست رفته باشد. خواننده گويي به نوار مكالمه اي گوش مي دهد كه در آن تنها حرف هاي يك طرف - آن هم با قطع و وصل - ضبط شده است. با اين حال، در همين نامه هاي معدود جهات متعددي از زندگي خصوصيِ فروغ و زندگي مشترك او با پرويز شاپور به نمايش درآمده است. در اين نامه ها - حتي آنهايي كه به قلم فروغ شانزده ساله نوشته شده اند - در متن صراحت و صميميت واژه هايي كه عطر عشق نوجواني را در خود دارند، صداي عصيان آميز كسي را مي شنويم كه از پشت ديوارهاي بلند فرياد مي كشد و از اسارتي فرساينده سخن مي گويد.
راست است كه روح هنرمند همواره در تب و تاب است و كژي و ابتذال را حتي در كمترين اندازه برنمي تابد، اما به راستي آيا مردماني كه فروغ ها در ميان شان احساس زنداني بودن كنند مي توانند آزاد و خوشبخت باشند؟
در «اولين تپش ها. . . » شور و احساس نوجواني هست، عشق سركش هست اما سنگلاخ هاي واقعيت، فاصله نسل ها و سخت كيشي هاي فرهنگي نيز هست.
نامه ها، خاطره ها و زندگي نامه هاي خود نوشت هنرمندان عموماً بيش از آنكه همچون يك مقاله يا داستان داراي طرح و درونمايه و يا خط  سير داستاني يكپارچه اي باشند، در بر دارنده ظرايفي هستند كه خواننده خود بايد دانه دانه برچيند و به رشته بكشد. در اينجا نيز شهدي كه از لابه لاي نامه ها مي تراود در پايان روح خواننده را مسحور مي كند. هر كس كه شعر فروغ را با تپش هاي دل خوانده باشد، هم نامه هاي او را با لرزيدن دل و آب در چشم گرداندن خواهد خواند. در همين حال، مي توان پيش بيني كرد كه اين نامه ها دستمايه اي براي منتقدان ادبي و روانشناسان هنري خواهد شد تا در پرتو آن زواياي شخصيت فروغ را روشن تر ببينند.
آنجا كه فروغ مي نويسد: «من همان طوري كه براي تو شرح دادم در زندگي خانوادگي زياد خوشبخت نبوده و نيستم. » يا: «طوري يأس و غم به روح من چيره شد كه تصميم گرفته بودم بعد از اين همه بي وفايي تو و سنگدلي مادرم خودم را نابود سازم. » و يا: «دلم مي خواهد آنقدر كوچك بشوم كه به قدر يك پرنده باشم. آن وقت پر بزنم و بيايم پيش تو. » اينها شرح زندگي عادي يك فرد است، حتي اگر هنرمند نباشد. اما آنجا كه مي گويد: «بندهايي بر پاي من هست كه مرا محدود مي كند. من، وجود من و اعمال من در چهارديواري قوانين سست و بي معني اجتماعي محبوس مانده و من پيوسته فكر مي كنم كه هرطور شده بايد يك قدم از سطح عاديات بالاتر بگذارم. من اين زندگي خسته كننده و پر از قيد و بند را دوست ندارم. » ديگر سخن از شرايط اجتماعي و فرهنگ حاكم و محكوم است. اينجا فروغ با زباني پر طراوت و ساده و بي پيرايه و متمايز از سوز و گدازهاي رمانتيكِ هم سن و سال هايش به طور غيرمستقيم به توصيف موقعيت و زمانه خود پرداخته است.
سخن از نامه هاي فروغ را نمي توان به پايان برد بي آنكه از همت يگانه فرزند فروغ و پرويز، در گرد آوردن نامه ها و سپردنشان به دست عمران صلاحي ستايش كرده باشيم.
و اما مقدمه نويسي صلاحي حكايت ديگري است كه براي نوشتن از آن بايد كوك قلم را عوض كنيم و در دستگاهي ديگر همنوا با حرف هاي خود او بنويسيم.
بگذار اميدوار باشيم كه نامه هاي پرويز شاپور نيز به فروغ - هرجا كه هست - با شجاعت و سخاوت شخص يا اشخاصي از نزديكان و دوستداران فروغ تكميل كننده «اولين تپش ها. . . » گردد و هم نامه هاي فروغ به ديگران گردآوري و چاپ شود.

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   ايران  |   جامعه  |   دهكده جهاني  |   رسانه  |
|  شهر  |   عكس  |   علم  |   كتاب  |   ورزش  |   هنر  |
|  صفحه آخر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |