شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۱ - شماره ۳۰۰۰- March, 8, 2003
«منگ عشق» به روايت كارگردان
درست به هدف زدم
پل تامس اندرسن
003575.jpg

ترجمه: حامد صرافي زاده
بعد از ساختن «مگنوليا» نياز شديدي به خنده، خوشي، خوشحالي، بي دغدغگي در خودم احساس مي كردم. دلم مي خواست از تمامي غم ها و غصه ها و آن فضاي تلخ و اندوهگين دور شوم. «مگنوليا» فضاي بسيار سنگيني داشت. اصلا سروكله زدن با آن همه استعدادهاي مختلف در يك فيلم كه زمانش از ۱۸۰ دقيقه هم بيشتر بود ديگر تواني براي من باقي نگذاشته بود. دلم مي خواست بعد از آن فضاي كاملا متفاوتي را تجربه كنم. البته من از ساختن «مگنوليا» خيلي خيلي راضي هستم، اما به نظرم آدمي از درجا زدن و تجربه چندباره يك چيز خسته مي شود. مي خواستم از تلخي، گريه و اندوه رها شوم. مشغول تدوين «مگنوليا» بودم كه فيلمي از آدام سندلر را ديدم. يكباره هوس كردم ساختن فيلمي آنچناني را تجربه كنم و ياد بگيرم اصلا مي توانم از عهده چنين فيلمي بربيايم يا نه؟ براي ساختن فيلم اولين چيزي كه در ذهن داشتم آدام سندلر بود. چيزهاي مختلفي در ذهن داشتم. ايده هاي خيلي بزرگ، مجموعه اي از طرح هايي كه هر يك به ديگري مربوط مي شدند، چيزهايي كه واقعا علاقه داشتم يا در موردشان صحبت كنم يا آنها را به فيلم تبديل كنم. اينها بود تا قضيه پودينگ پيش آمد، و من مطلبي خواندم درباره آدمي كه پولش را براي خريد پودينگ خرج كرده بود. من مي خواستم حتما حتما با آدام سندلر در فيلمي همكاري كنم.
اين خواسته من دليل چندان پيچيده اي نداشت. خب هر وقت كه خيلي ناراحتم يا اينكه بدجوري اعصابم به هم ريخته، يا اتفاق ناخوشايندي تمام برنامه ها و زندگي ام را تحت تاثير قرار مي دهد هيچ چيزي جز رفتن به سينما و ديدن فيلمي از آدام سندلر تسكينم نمي دهد. من عاشق او هستم. او هميشه باعث مي شود كه با ديدن فيلم هايش كلي تفريح بكنم و بخندم. تمامي فيلم هاي او را ديده ام و در طي ديدن آن احساس آرامش عجيبي به من دست مي دهد. بگذاريد اعترافي بكنم. اگر يكشنبه شب باشد و بخواهم فيلمي را براي ديدن انتخاب كنم، حتما حتما فيلمي از آدام سندلر خواهد بود. شايد آخرين گزينه «مگنوليا» يا «شكستن امواج» باشد. خب به همين دليل مي خواستم در يك فيلم مفرح با او همكاري كنم. مي خواستم چيزهاي زيادي از او ياد بگيرم و بفهمم واقعا در او چه چيزي است كه اين همه طرفدار دارد. به نظرم او فوق العاده خوش مشرب است و مي تواند به راحتي با مجموعه مختلفي از آدم ها ارتباط برقرار كنند. منتقدان چندان او را دوست ندارند و مدام او را مورد حمله قرار مي دهند. اما واقعيتش اين است كه فيلم هاي او همگي پرفروشند و به راحتي توانسته اند با اكثريت تماشاگران ارتباط برقرار كنند و آنها را راضي و خشنود از سالن سينما بيرون بفرستند. شايد باورتان نشود اما با ديدن فيلم هاي او همانقدر احساس رضايت، خوشي، علاقه به فيلمسازي در من به وجود مي آيد كه با ديدن «نشويل» آلتمن. نكته مهمتري كه مرا به همكاري با او واداشت اين بود كه آدام سندلر فرد فوق العاده با استعداد و باهوشي است كه هميشه خودش را پشت نقش شخصيت هاي احمق و كودن پنهان مي كند. من مي خواستم با او يك فيلم هنري آدام سندلري بسازم. در اولين برخوردم با او فهميدم سليقه هنري مشابهي داريم و بدون هيچ دردسري مي توانيم فيلم راحت و شوخ و شنگي را با هم بسازيم. من و جاناتان دمي براي بازي كردن آدام در فيلم مان با هم رقابت داشتيم. من با آدام تماس گرفتم، او در آن موقع مشغول بازي در فيلم «نيكي كوچولو» بود، پيش او رفتم و پنج ساعت با همديگر حرف زديم. با او درباره بعضي از فيلم هاي قبلي او صحبت كردم. او از «شب هاي بوگي» من خوشش مي آمد. و بعد از ديدن «مگنوليا» برايش مسجل شده بود كه ما مي توانيم با هم همكاري خوبي داشته باشيم. نيمه هاي شب، با آدام در حال پياده روي بوديم و مي ديدم مردم چگونه به حضور او واكنش نشان مي دهند و همين براي من بيانگر خيلي از چيزها بود. نكته بعدي كه در ساختن «منگ عشق»تاثير فراواني داشت، مخاطب بود. بعد از «مگنوليا» دلم مي خواست فيلم بعدي ام تماشاگر بيشتري داشته باشد و مثل فيلم هاي استيون اسپيلبرگ مخاطب بيشتري را به سالن هاي سينما بكشاند. كارگردان ها هميشه و در هر حالي، به خصوص در هنگام ساختن فيلم مدام به مخاطب و تماشاگر فكر مي كنند. مثلا پيش خودشان فكر مي كنند: اين فيلم خنده دار مي شود؟ اصلا مردم به تماشاي فيلم مي روند؟
تمام هدف من از ساختن «منگ عشق» اين بود مي خواستم فيلمي بسازم كه خودم از ديدنش لذت ببرم. من واقعا از ساختن «مگنوليا» احساس غرور مي كنم اما اصلا علاقه اي به ديدنش ندارم. اما «منگ عشق» از آن فيلم هايي است كه دوست دارم يكشنبه شب به ديدنش بروم. اما در مورد انتخاب اميلي واتسون. من از وقتي كه «شكستن امواج» را ديدم، عاشق او و از طرفداران پر و پاقرص فيلم هايش شد. چيزي در بازي او و همچنين بازي آدام هست كه مرا سر شوق مي آورد. در بازي اين دو نوعي جسارت و جرأت خيلي خيلي زياد وجود دارد. هر كسي كارهاي اميلي را ديده به جرأت و جسارت اش در انتخاب نقش ها و اصلا حضور اين عناصر در بازي او صحه گذاشته است. او از پس هر كاري برمي آيد و كار كردن با او فوق العاده است. همين چيزها بود كه مرا مشتاق مي كرد تا دور و بر آنها باشم و در فيلمي با هر دوتايشان سر و كله بزنم. دلم مي خواست به همراه اين دو قله هاي جديدي را فتح كنم: ساختن يك كمدي عاشقانه. شما براي ساختن چنين فيلمي بيش از هر چيز نياز به يك زوج قشنگ، خوش تركيب و چشمگير داريد. خب اين دو چنين تركيبي را برايم فراهم مي كردند و واقعا خوشحالم از اينكه با اميلي در فيلمي كار كردم كه در آن ديگر نه خبري از مرگ و مير بود نه از تباهي و نه از سرطان. ما مي خواستيم همه چيز را عوض كنيم، ما واقعا مي خواستيم فيلمي مفرح بسازيم. جالب است كه به شما بگويم برخورد اوليه آدام و اميلي بسيار عجيب بود هر دو آنها كاملاجا خورده بودند و واقعا فكر نمي كردند كه قرار است هر دويشان در يك فيلم همبازي شوند.
003590.jpg

«منگ عشق» درباره نوعي هم آوايي، سازگاري يا هماهنگي است. يا در حقيقت رسيدن به يك لحن مشترك يا يك آهنگ موزون در زندگي. فيلمي درباره يك نوا يا آهنگ. قصه اي عاشقانه بين آدام و اميلي. فيلمي درباره مردي با هفت خواهر كه چهار برادر در تعقيب او هستند. شما بايد به فضاي فيلم وارد شويد و موسيقي خودتان را در آن جست وجو كنيد. شخصيت اصلي فيلم - بري ايگان - خيلي شبيه خود آدام سندلر است. آدام هم همين نظر را داشت. او يكبار به من گفت: دور و برم را نگاه مي كنم و مي بينم كه برادرم و پدرم هم شبيه بري هستند. حتي دوستانم هم شبيه او رفتار مي كنند. من تا به حال از كنار آدم هاي زيادي، بدون توجه به آنها، رد شده ام، اما حال كه كمي دقت مي كنم، مي بينم كه خيلي ها شبيه او هستند. من واقعا خيلي خيلي خوش شانس بوده ام كه توانسته ام از اولين فيلم تا همين آخري تقريبا با يك گروه حرفه اي و در عين حال كاملا هماهنگ و خوش فكر كار كنم. شايد يكي از دلايلي كه مي خواستم آدام وارد اين گروه شود همين بوده چرا كه ديدگاه هاي هنري و نظرات او با گروه عوامل فيلم همخواني داشت. به نظرم فيلمسازي مثل يك تجربه خانوادگي است. خب شما بيشتر از آنكه پيش خانواده تان باشيد، زمان بيشتري را با گروه فيلمسازي تان سپري مي كنيد. براي همين بايد عاشق آنها باشيد. شما يا بايد تمام انرژي تان را صرف گروه تان بكنيد يا اينكه كارتان را تعطيل كنيد و به خانه تان برويد. در هنگام ساخته شدن فيلم «چشمان باز بسته»، سر صحنه فيلمبرداري فيلم رفتم و چند روزي با كوبريك و عواملش بودم. در اين ملاقات، برايم اتفاق فوق العاده مهمي روي داد. چيزي كه مي توانم از آن به عنوان تجربه اي مهم و در عين حال براي خودم شرم آور ياد كنم. فيلمبرداري فيلم كوبريك خيلي طول كشيد و كوبريك براي برداشت هر پلان خيلي خيلي خيلي وقت صرف مي كرد و علتش هم اين بود كه گروه خيلي كوچكي داشت و با عوامل كمي كار مي كرد. مي شود راحت نتيجه گرفت كه اگر شما عوامل بيشتري را براي فيلم تان در نظر بگيريد، قطعا زمان كمتري براي فيلمبرداري در اختيار داريد. بيشتر اوقات كه آماده فيلمسازي مي شويد بعد از مدتي به اين نتيجه مي رسيد كه آدم هاي بيشتر كمك چنداني به بروز خلاقيت يا بهتر شدن فيلم تان نمي كند. ما واقعا به عوامل بيشتر نيازي نداريم. من وقتي كه سر صحنه فيلمبرداري كوبريك، حاضر شدم، ديدم كه در اطراف او فقط ده نفر ديگر هستند. به او گفتم: «شما هميشه با همين تعداد نفر كار مي كنيد» و او جواب داد: «بله، مگه شما با چند نفر كار مي كنيد» و خب من در آن لحظه فكر كردم كه يك هاليوودي كاملا احمق هستم به يك نكته ديگر هم اشاره كنم. نوشتن فيلمنامه بخش اساسي و مهم كار است چرا كه تنها در آن زمان شما تنهاي تنها هستيد. و شايد تنها در آن زمان باشد كه بتوانيد چند لحظه اي تجديدقوا كنيد. خب در سر فيلمبرداري، يكريز در حال كار هستيد و اين امكان اصلا برايتان فراهم نمي شود. خب ولي در زمان نوشتن فيلمنامه مي توانيد حتي به دور دنيا گردش كنيد و به اينجا و آنجا سرك بكشيد. و شما همين موقع است كه كاملا آزاد هستيد چرا كه بعد از اتمام فيلمنامه به مدت دو سال ديگر، درگير يك فعاليت اجتماعي مي شويد. خب اين تنهايي واقعا لذت بخش است. حالا بعد از تمام شدن فيلم يك چيز را درباره خودم مي دانم. نه جزء آن دسته از آدم هايي هستم كه مثل اسپيلبرگ دنيا را فتح كردند و نه شبيه كوبريك كه از همه چيز فرار كرد و با يك عقب نشيني در لندن روزگار گذراند. من مي خواهم خودم را پيدا كنم.

نگاهي به فيلم «منگ عشق»
از آسمان قورباغه نمي بارد
اي. ا. اسكات
003605.jpg

ترجمه: نگار ميرزابيگي
در «منگ عشق»، فيلم جديد «پل تامس اندرسن» كه در جشنواره امسال فيلم نيويورك خوش درخشيد، از آسمان قورباغه نمي بارد. شايد «مگنوليا» را به خاطر داشته باشيد: فيلم سه ساعت و نيمه اين كارگردان كه مجموعه اي از دردها، رنج ها و فلاكت نسل هاي يك قرن بود و آن را با سيلابي از دوزيستان لزج و نفرت انگيز، استعاره اي از ايده اين فيلم درباره شانس، سرنوشت و ورود بي مقدمه معجزه به زندگي يكنواخت روزانه، مي شناسيم. اما «منگ عشق» كه مي تواند «مگنوليا»يي ديگر در خود داشته باشد، در زيرمجموعه ديگري رده بندي مي شود و احساسات ديگري را برمي انگيزد. نه اينكه بگويد هيچ چيز غافلگيركننده اي وجود ندارد و يا هيچ معجزه اي در كمين ننشسته است ـ درست برعكس. فيلمي كه بتواند اين چنين جاده هاي شادي را به رويمان بگشايد، فيلمي كه بتواند «آدام سندلر» را به جشنواره فيلم نيويورك بكشاند حتما از نوعي معجزه بهره مند است. بله، از قورباغه خبري نيست ولي در عوض اين بار هارمونيوم كوچكي كه صدايي زير و جيرجيرمانند دارد را بعد از آن تصادف عجيب و غريب اول صبح، در آغوش جاده رها شده مي يابيم. «بري ايگان» (آدام سندلر) اين ساز را برمي دارد. او يك عمده فروش لوازم حمام خارج از يك انبار در «سان مرناندو والي» است و به خاطر طرح ريزي برنامه اي براي اضافه كردن پودينگ سوپرماركت به غذاي مسافران هواپيما شب ها بيدار مي ماند. هر چه زندگي اش پيچيده تر و آشفته تر مي شود اين ساز كوچك كه با نوارچسب شكسته بندي شده است با آهنگ صداي ناآرام و خش دارش به منبعي از آرامش و تسكين براي او تبديل مي شود. «بري» كه بين طغيان هاي خشم و ترس در نوسان است گاه رفتار انسان هاي شكست خورده را دارد و گاه خويشتن داري اش را از دست مي دهد. از نظر اجتماعي شخصيتي بي عرضه و دست و پا چلفتي و احساساتي تند دارد و ظاهرش تا حدودي آشفته و به هم ريخته به نظر مي آيد. كوتاه اينكه او يك بازنده است و «منگ عشق» داستان ظهور ناگهاني و پريشان كننده لطف و موهبت الهي، عشق و خودآگاهي در زندگي پرآشوب و غم انگيز اوست. سازدهني يك نشانه است، نشانه اي بر حضور قريب الوقوع «لنا لئونارد» (اميلي واتسون)، زني سر به زير و خجالتي كه با يكي از هفت خواهر «بري» (ماري لين رايسكوب) كار مي كند. زني كه با وجود تمام مخالفت ها با قاطعيتي بي حدوحصر تصميم مي گيرد كه به «بري» عشق بورزد. البته قواعد كمدي رمانتيك ـ و همچنين علاقه «اندرسن» به فرازوفرودهاي رقص گون و موزون ـ ايجاب مي كند كه راه عشق پر از پستي و بلندي و مانع باشد. اول از همه هفت خواهر «بري» هستند كه دردسر ايجاد مي كنند (نقش اين هفت خواهر را رايسكوب و شش بازيگر غيرحرفه اي ديگر بازي مي كنند كه چهار تا از آنها واقعا با هم نسبت خوني دارند. ) آنها برادرشان را آماج آزار و اذيت، تمسخر و خيانت قرار مي دهند و قادر به درك اشك ها و غم و رنجي كه باعث شده اند نيستند و ترس و حيرتي را كه نتيجه خشونت و بي نزاكتي شان است، نمي فهمند. و انگار اين اندازه آزار و اذيت كافي نباشد، «بري» از دست چهار برادر هم به ستوه مي آيد (كه نقش آنها را چهار برادر واقعي بازي مي كنند). اين چهار برادر توسط كارفرماي خودخواه و از خودراضي شان كه «دين» نام دارد (فيليپ سيمورهاف من) از «يوتا» به آنجا آمده اند. در اين زمان كه «بري» كاملا احساس تنهايي مي كند و «لنا» هنوز به زندگي اش وارد نشده است، شماره كارت اعتباري و ساير مشخصات هويتي اش را به يكي از كارمندان «دين» مي دهد و مثل يك احمق در دام يك اخاذي وحشيانه گرفتار مي شود.
003630.jpg

با بازگو كردن خلاصه داستان به هيچ وجه نمي توان لحظات زنده و شيريني كه با ديدن «منگ عشق» دست مي دهد را تشريح كرد. خانم «واتسون» كه چشمان آبي اش تقريبا تمام پرده سينما را اشغال مي كند (به خاطر طرح و فرم استثنايي اين فيلم)، غرابت خاص و ظريفي دارد كه به خوبي در برابر شخصيت دوقطبي و معلق «سندلر» قرار مي گيرد. درست است كه «لنا» زني معمولي و رمانتيك است و شخصيتي عميق و متفكر ندارد اما تماشاگر به خوبي با او همذات پنداري مي كند. «بري» در آخرين ملاقاتش با «دين» مي گويد: «من در زندگي ام عشقي دارم و اين عشق چنان قدرتي به من مي دهد كه حتي تصورش را هم نمي تواني بكني. » كمي خنده دار به نظر مي رسد اما اين يك لطيفه نيست: بلكه خنده پاسخي است به آرمان گرايي فرهنگ عامه كه فيلم آن را بدون هيچ طنز و يا بي هيچ توجيهي به تصوير مي كشد. جالب مي بود اگر «سندلر» مي توانست خود را از قالب شخصيت بچه گانه اش بيرون بكشد؛ اما آنچه او در خلال اين شخصيت بروز مي دهد ـ انسانيت ظريف و آسيب پذير او كمدين هاي بزرگ سينما مثل «باستر كيتون» و «ژاك تاتي» را در خاطره زنده مي كند ـ حتي تا حدودي بهتر هم هست. در افتضاحي كه آقاي «ديد» در اين فيلم به بار مي آورد، مي توان به راحتي خشونت و ميل وافر به رفتارهاي نخراشيده و وحشيانه را در او مشاهده كرد. اما از آنجايي كه نمايش ترس و جبوني «بري» ناراحت كننده و آزارنده و بي عدالتي و آزار و اذيتي كه از آن رنج مي برد و غيرقابل تحمل است، پس خشم و طغيانش در نظرمان شاعرانه جلوه مي كند. و شايد شعر بهترين دريچه اي باشد كه بتوان از آن توازن و تناسب زنده و سرشار «اندرسن» را بي هيچ الهام و تصنعي به نظاره نشست. در اين فيلم، يا به عبارتي چهارمين فيلم اش، او هنوز همان نوجوان ديوانه سينماست كه در فيلم هايش كنايه ها و اشاراتي سرزنده را مزه مزه مي كند و گهگاه به آن چيزهايي كه به وادي توهم و خيالاتش دست درازي كرده اند، ناخنكي مي زند. با وجودي كه «منگ عشق» همه چيز را از موزيكال هاي متروگلدوين مه ير «فريد يونيت» گرفته تا «جويندگان» در خاطر زنده مي كند، اما از يك تقليد يا يك اقتباس ساده بسيار فراتر مي رود. آنچه كه «اندرسن» قصد انجام آن را دارد اين است كه شيوه فارغ البال، همه جانبه و فراگير فيلم هاي قديمي را از نو و بي هيچ نوستالژي دوباره خلق كند. توانايي و خبرگي او در روح بخشيدن و احساس بخشيدن به اين رسانه يعني سينما، نفس را در سينه حبس مي كند. مي توان شوق و لذتي كه از به رقص در آوردن در نماهاي طولاني تراكينگ و تركيب كردن ماهرانه تصوير و موسيقي به او دست مي دهد را به راحتي حس كرد. موسيقي اين فيلم، ساخته «جان بريون» گاه مدهوش كننده و گاه كوبنده است و حضورش در فيلم درست به اندازه بازي «سندلر» (يا كت آبي روشني كه تقريبا در تمام صحنه ها به تن دارد) ضروري و جايگزين ناپذير به نظر مي رسد. «منگ عشق» درست مثل فيلم هاي موزيكال ساختارپردازي شده است و بسان گردابي از موسيقي و تصوير شما را گيج و حيران به درون مي كشد و بعد با احساسي خوشايند و بي مانند رها مي كند ـ احساساتي كه مي توان به خوبي تجلي آن را در عنوان فيلم مشاهده كرد.

لوئيس بونوئل و سوررئاليسم
همان هميشگي هاي جديد
بهاران بني احمدي
003585.jpg

سوررئاليسم از مكاتب هنري است كه از پايداري بسياري برخوردار است و مختص يك دوره خاص زماني نبوده و نيست. شايد مهم ترين دليل آن هم تاكيد اين مطلب است بر رويا و ناخودآگاه انسان. سوررئاليسم پايدار است چرا كه ناخودآگاه زمينه ساز همه زندگي ما است. رويا وجه تفكيك ناپذير روح انسان است و در سراسر تاريخ همواره انسان ها پس از روياهايشان به راهكردها رسيده اند. اول رويا بوده و بعد عمل.
سوررئاليسم با آنچه در سيستم مغز انسان به عنوان احكام والد ذخيره شده مخالفت مي كند. با همه چارچوب ها و بايدها و نبايدها كه از والدين، جامعه و حتي تاريخ بشري به ما به ارث رسيده است.
شايد هم يكي از دلايل ماندگاري اش به خاطر همين مخالفت ها و شكستن هاي مرزها است. سوررئال در واقع توسط آندره برتون پايه گذاري شده و در همه هنرها نيز نفوذ كرده است. در سينما هم تاثيرات فراواني گذاشته و منجر به ظهور آثار بسيار متفاوتي شده. مهم ترين سينماگر سوررئال هم به قولي لوئيس بونوئل است.
او كه به گفته خيلي ها يكي از تاثيرگذارترين هنرمندان نه فقط سينما، بلكه تاريخ هنر جهان است در خانواده اي سختگير (از لحاظ اعتقادي) به دنيا آمد تا جايي كه گفته مي شود مادرش براي او شخصي را مامور مي كرده تا مبادا در خلوت خود از تكاليف اعتقادي اش شانه خالي كند.
شايد همين سخت گيري هاي اعتقادي باعث شد تا يكي از رئوس مفاهيم بونول را اعتقاد تشكيل دهد. دو راس ديگر مثلث آثار بونوئل مرگ و شهوت (شايد گاهي هم عشق) احتمالا به خاطر تعاليم غالب خانواده و يا جامعه آن روز بوده. مفاهيمي كه آن قدر تكرار شده اند كه براي هميشه در ذهن بونوئل جاي گرفتند و همواره در آثارش نمود پيدا كردند.
آنچه عموما در آثار بونوئل بسيار نمود دارد روايت و يا نفي كليشه ها و تكرارهاست. او در فيلم ويرديانا صحنه شام آخر اثر لئوناردو داوينچي را به گونه اي ديگر مصور مي كند و شام فقرا را نشان مي دهد. با ديدن اين صحنه براي همه شام آخر داوينچي تداعي مي شود هر چند كه بسيار فرق كرده و اصلا مفاهيم ديگري را نيز قصد دارد بيان كند.
بونوئل در سگ آندلسي از آنچه به قول خودش در خواب ديده صحبت مي كند. گويا بونوئل خواب ماه را مي بيند كه از وسط با تيغ بريده مي شود. او با مطرح كردن آن با سالوادور دالي ـ نقاش سوررئال ـ از خواب خود يك فيلم صامت مي سازد. فيلمي كه پراكندگي صحنه ها و در ظاهر بي ربط بودن آن ها با هم از همان ابتدا بيننده را با فيلمي عجيب مواجه مي كند و تماشاگر با ديدن صحنه تكان دهنده بريدن تخم چشم يك زن انسجام فكري خود را از دست داده و از همان ابتدا پريشان مي شود. سير تحولي تصاوير به هيچ وجه به ترتيب زماني نيست و دقيقا نقطه مقابل همه فيلم هايي است كه تماشاگر تا قبل از آن ديده است.
003600.jpg

بونوئل تنها و تنها به روان آدمي تاكيد دارد روان آدمي كه عموما از مرگ مي ترسد. به اعتقاد با ديده شك مي نگرد و شهوت هم جزء بخش اصلي روان او است كه مي تواند همه چيز را درباره او عوض كند. بونوئل در فيلم (آن مرد) از حسادت پارانوييدي مرد صحبت مي كند كه زندگي همسرش را تباه مي كند. اين فيلم به چارچوب هاي اعتقادي و اخلاقي نگاه مي كند كه از نظر شخص بونوئل بايد سركوب شود.
در كل آنچه بونوئل مي گويد عادت را از بين مي برد و تماشاگر خسته از عادت ها را به وجد مي آورد و برعكس تماشاگر چسبيده به عقايد كهنه را به مخالفت همراه با تفكر وا مي دارد.
بونوئل اولين هنرمند سوررئال نبود اما شايد تاثيرگذارترين و معروف ترين آن ها لااقل در سينما بود چرا كه او به جاي شعار دادن ـ به ابزار كارش به ظرفيت هاي سينماي سوررئال، به سوژه ها و. . . ـ مسلط شد توانست موج جديدي را ايجاد كند. او دروني ترين فكرها و پنهان ترين روياها را براي تماشاگرش نشان داد و تماشاگر را با روياهاي هميشگي اش آشتي داد. او براي بيان همان هميشگي هاي قبل زبان جديدي را استفاده كرد و آن قدر مفاهيم و روياهاي مردم را ساده به نمايش گذاشت كه براي همه قابل درك شد. فيلم ها و تصاوير او در عين سادگي بسيار پيچيده و پرمعنا است. ساده است چون بونوئل حتي با توجه به تسلطش بر ابزار كار سينماي سوررئال، هرگز نخواسته تكنيكش را به رخ بكشد و پيچيده است چون «هميشگي»ها را با مفاهيم جديدي آميخته و تحويل ما مي دهد. او دنياي مصنوعي قرن بيستمي را با ماسك هاي تبليغاتي و گول زنكش به سخره مي گيرد و به قول خودش سعي دارد تا به همه بفهماند «در بهترين دنياي ممكن زندگي نمي كنند. »

حاشيه هنر
• بتمن به نولان رسيد
003580.jpg

همه آنهايي كه در زمان ساخت «تعقيب» به جوانك خوش برورويي كه مي گفت بلد است فيلم بسازد اعتماد نكردند، حالا حسابي پشيمان هستند. «كريستوفر نولان» نابغه كم سن و سال سينماي آمريكا كه با سه فيلم اش اسم اش را سر زبان ها انداخته و ثابت كرده چيزي از بزرگ ترها كم ندارد اين روزها در عين اين كه استراحت مي كند و سعي مي كند زندگي خوبي با همسرش داشته باشد به فيلم بعدي اش فكر مي كند كه يك پروژه عظيم است و مي تواند محبوبيت او را صد چندان كند. فيلم آخر «نولان» يك فيلم فوق العاده به اسم «بي خوابي» بود كه خيلي ها تماشاي آن را در جشنواره فيلم فجر از دست ندادند. اين جور كه خبر رسيده كمپاني معظم برادران وارنر قصد دارد سه پروژه «بتمن» را تهيه كند و يكي از اين پروژه ها هم نصيب «نولان» جوان شده است. «نولان» هم كه حسابي ذوق زده شده و گل از گل اش شكفته گفته كه بتمن شخصيت قابل اعتنايي است و يك جورهايي واقع گراترين ابر قهرمان داستان هاي خيالي است كه به لحاظ روان شناختي هم بسيار پيچيده و جذاب است و اصولا شرايط ابرقهرمان بودن اش از درون خود او ناشي مي شود، در عين حال اين هم هست كه او اصلا يك شخصيت جادويي نيست. «نولان» گفته كه همكاري اش با برادران وارنر در «بي خوابي» خيلي لذت بخش بوده و دوست دارد اين تجربه را تكرار كند. اين جور كه خبر رسيده «دارن آرونوفسكي» فيلم «بتمن: سال يك» را مي سازد و در پروژه «بتمن: زن گربه اي» هم «اشلي جاد» ستاره هاليوودي نقش زن گربه اي را بازي خواهد كرد.
003595.jpg

• باز هم مايكل مور
«مايكل مور» همان مرد چاق و گنده اي است كه يك مستند پرسروصدا به اسم «بولينگ براي كلمباين» ساخته و اينجا در تهران هم در جشنواره فيلم فجر به نمايش درآمده است. از همان روز اولي كه فيلم در جشنواره كن ۲۰۰۲ به نمايش درآمد و مثل يك بمب صدا كرد، خيلي ها پيش بيني كردند كه فيلم اعتراض آميز «مور» موفقيت هاي ديگري را هم به دست مي آورد. عنوان بهترين مستند تاريخ سينما كه يك ماه پيش به «بولينگ براي كلمباين» داده شد يكي از آن موفقيت ها بود. مدتي پيش نيز اتحاديه فيلمنامه نويسان آمريكا اسامي نامزدهاي خود را اعلام كرد و در كمال تعجب نام «بولينگ براي كلمباين» هم ديده مي شد. اين قضيه باعث شده خيلي ها تعجب كنند و بپرسند چطور بعد از اين همه سال آقايان كارشناس يادشان افتاده كه فيلم هاي مستند هم فيلمنامه دارند. يكي دو نفر هم سراغ «مور» رفته اند و پرسيده اند داستان از چه قرار است. «مايكل مور» هم همان جور كه داشته همبرگرش را گاز مي زده و بقاياي سس هاي سفيد و قرمز گوشه دهنش ديده مي شده گفته كه كار اتحاديه را تأييد مي كند چون نوشتن فيلمنامه مستند خيلي سخت تر از نوشتن فيلمنامه داستاني است، چون واقعا نمي شود نوشتن را شروع كرد مگر اينكه فيلمبرداري شروع شود! طرح كلي از قبل معلوم است اما بايد حسابي فكر شود و كاغذهاي زيادي نوشته و دور انداخته شود تا زمان فيلمبرداري برسد. تازه آن وقت است كه مي شود سر صحنه به يك فيلمنامه رسيد، و خب، مي بينيد كه اصلا هم كار آساني نيست!
003610.jpg

• مرد سيندرلا
«راسل كرو» كه خيلي ها او را با نقش هايش در «گلادياتور» و «ذهن زيبا» به ياد دارند، قرار است بعد از «ذهن زيبا»، دوباره با «ران هاوارد» همكاري كند و اين جور كه خبر رسيده فيلم تازه شان «مرد سيندرلا» نام دارد و دو كمپاني «يونيورسال» و «ميرامكس» آن را به طور مشترك تهيه مي كنند. داستان فيلم درباره «جيم برد داك» است كه هم قهرمان ملي بوده و هم بوكس بازي مي كرده و در سال ۱۹۳۵ در مسابقه اي بر «مكس بير» پيروز مي شود. فيلمنامه اوليه را «كليف هولينگزورث» نوشته كه «چارلي ميچل» بازنويسي اش كرده و آخرين بازنويسي را قرار است «آكيوا گلداسميت» انجام دهد. اين جور كه اين ور و آن ور گفته اند قرار بوده كمپاني «يونيورسال» فيلم را به كارگرداني «پني مارشال» تهيه كند اما خب، از آنجا كه هميشه اتفاقي مي افتد همه چيز به هم مي ريزد، نام «مارشال» خط مي خورد و «هاوارد» جانشينش مي شود. البته اولش اسم «بيلي باب تورنتن» و «لاسه هالستروم» هم آمده بود اما آنها هم وسط راه اسمشان خط خورد. در عين حال خبر رسيده كه «هاوارد» قرار است به كمك تهيه كننده اي به اسم «برايان گريزر» فيلم «از دست رفته» را بسازد و «تامي لي جونز» و «كيت بلنچت» در آن بازي كنند. جدا از اين نام «مركز شهر» هم با بازي «تام هنكس» روي زبان هاست. با اين حساب مي شود سوال كرد كه «مرد سيندرلا» كي قرار است ساخته شود، سال بعد؟

هنر
ادبيات
اقتصاد
ايران
جهان
علم
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  ايران  |  جهان  |  علم  |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |