چهارشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۸ - ۱۱:۵۸
۰ نفر

فرهاد حسن‌زاده: جمشید خانیان برای من بیگانه نیست. سال‌هاست که او را می‌شناسم و با خلق و خو و کارهایش آشنایم. در حقیقت ما از بچگی با هم بزرگ شده ایم.

گاهی ما ساعت‌ها با هم حرف می‌زنیم، از زندگی و ادبیات و اجتماع و گاهی هم مرور خاطرات گذشته. اما اینجا،در دوچرخه طوری حرف زدیم که شما هم بشنوید. بهانه‌اش هم جایزه‌های پی‌در پی‌ای است که او اخیراً از جشنواره‌های گوناگون گرفته. آخرین جایزة او مربوط می‌شود به «جشنواره کتاب سلام». در این جشنواره کتاب «طبقة هفتم غربی» او در بخش داستان نوجوان برگزیده شد.

  • تو اخیراً چند جایزه گرفتی، جایزه گرفتن چه مزه‌ای داره؟

مزه خیار. من خیار رو خیلی دوست دارم. بو و مزه خیار فوق‌العاده‌ است. شادی‌آور و رؤیایی. منتها نمی‌دونم چرا وقتی خیار رو با ولع تموم می‌خورم، بعدش دل‌درد می‌گیرم. من امسال، تا الان، پنج تا جایزه گرفته‌ام. یکی از این پنج تا مربوط به جایزه روز جهانی تئاتر بود و سه تا هم مربوط به جایزه «ربع قرن دفاع مقدس» که در سه بخش «پژوهش هنری»، نمایش‌نامه‌نویسی» و «ادبیات نوجوان» اعلام شد و یکی هم تعلق داشت به کتاب «طبقه هفتم غربی» که سال پیش جایزه کتاب فصل رو هم برده بود. امسال هم جشنواره سلام به اون جایزه داد. می‌بینی فرهاد جان، حالا حسابشو بکن تا الان چه‌قدر شاد و رؤیایی شده‌ام و چه‌قدر هم دل درد گرفته‌ام.

عکس: فرهاد حسن‌زاده

  • یاد جایزه های دوران نوجوانی هم به خیر.

بله. البته جایزه‌های دوره نوجوانی من شکل‌های متفاوتی داشت. یه‌جور جایزه بود که خب «جایزه» بود. یعنی من می‌رفتم و در مسابقات بین مدرسه‌ای در رشته‌های هنری مثل بازیگری، روزنامه‌نگاری و دکلمه شعر شرکت می‌کردم و اغلب هم برنده می‌شدم. خب، جایزه این برنده شدن حضور در اردوی رامسر بود. حرف نداشت. خودت خوب می‌دونی رفتن به رامسر، اون هم درست در گرمای خرماپزون آبادان چه کیفی داشت. یک هفته تموم در فضا معلق بودیم. یه جور جایزه دیگه هم بود که خدایی‌ش «جایزه» نبود. این‌جور جایزه‌ها رو سر صف اول صبح مدرسه می‌دادن. معمولاً یا خودنویس بود یا یه جعبه مداد رنگی یا دو تا دفتر چهل‌برگ خط‌دار و بی‌خط. اولش من نمی‌دونستم چرا این‌جور جایزه‌هارو به من می‌دن، چون نه بچه چندان درس خونی بودم و نه به لحاظ انضباطی آروم و قرار داشتم. بعد معلوم می‌شد که جایزه رو مادرم خریده تا من، هم بچه درس‌خونی بشم و هم با انضباط.

جور سوم جایزه، شفاهی بود: آفرین، بارک‌الله، چه بچه با استعدادی. یادم می‌آد بهترین جایزه از این نوع، انتخاب من در چهارده- پونزده سالگی برای بازی در نمایش «آنکه گفت آری، آنکه گفت نه» نوشته «برتولت برشت» و به کارگردانی «امیر برغشی» در نقش اصلی اون یعنی «کودک» بود. فکر می‌کنم خاطره این نمایش هیچ‌وقت از ذهن من و تو پاک نشه. در اون نمایش تو هم بازی داشتی. یادت که می‌آد؟

  • بله، خوب یادمه. دو تا از جایزه‌ها مربوط به کتاب «طبقه هفتم غربی» بود. فکر می‌کنی کتابت چه ویژگی‌هایی داشت که جایزه گرفت؟

ببین، من همیشه این‌جوری فکر می‌کنم که آخرین اثرم نباید تکرار اثر قبلی‌ام باشه. طبیعیه که وقتی این‌جوری فکر می‌کنم منظورم محتوای کتاب نیست؛ چون به هرحال در هر اثر، ما قصه تازه‌ای رو روایت می‌کنیم؛ منظور من فرم و شکل اثره. فرم، این امکان رو برای من فراهم می‌کنه تا جهان ناشناخته و تازه‌ای رو تجربه کنم.

هر چه این جهان، ناشناخته‌تر باشه، کار پرشورتر می‌شه و من با هیجان بیشتری داخل اون می‌شم. هیچ لذتی بالاتر از این دست و پا زدن در دنیای ناشناخته‌ها که فرم و شکل برای من به وجود میاره نیست. اگه این لذت نباشه، من اصلاً دست به قلم نمی‌برم. با شروع شکل‌گیری هر داستان در ذهنم، یعنی دقیقاً قبل ازنگارش اون، آخرین اثر چاپ شده‌ام مثل پُرزِ پرّانی از من فاصله می‌گیره و می‌ره. دیگه هیچ وقت اونو نمی‌بینم. این ویژگی- البته اگه بشه اسمشو ویژگی گذاشت- در همه داستان‌هام وجود داره. در «طبقه هفتم...» هم وجود داشت؛ منتها دریچه‌ای که از اون به دنیا نگاه کردم کاملاً متفاوت بود. مثل کتاب «شبی که جرواسک نخواند» که کاملاً متفاوت از «کوسه ماهی» بود. با این حال این ویژگی یه معنی دیگه هم داره. معنی‌ش اینه که من با نگارش هر داستان تازه‌ای می‌خوام بگم که داستان قبلی‌م یه نقص بزرگ داشته که می‌خوام توی داستان جدیدم اونو برطرف کنم. این‌جوری می‌شه که هی داستان می‌نویسم و چون اون نقص برطرف نمی‌شه و مرتب شکل عوض می‌کنه، همین‌طور ادامه می‌دم. نمی‌دونم اگه یه روزی فکر کنم آخرین داستانم، داستان کاملی بوده، اون روز چه‌کار باید بکنم؟شاید این ها دلیلی باشه برای جایزه گرفتن کتاب هام.

  • و اگر جایزه نمی‌گرفتی ناراحت می‌شدی؟

بله، ناراحت می‌شدم. نه به این خاطر که چرا جایزه نگرفتم؛ به این خاطر که فکر می‌کردم چرا کج سلیقگی دست از سر ادبیات نوجوان ما برنمی‌داره. البته حالا با انتخاب «طبقه هفتم غربی» انگار داره یواش یواش دست از سر ادبیات نوجوان ما برمی‌داره. شاید به نظر خیلی‌ها این خودخواهی به حساب بیاد. من مطمئنم خودخواهی‌ست. به نظر من اگر این خودخواهی وجود نداشته باشه، هیچ نویسنده‌ای دست به قلم نمی‌بره.

  • شخصیت‌های پیرمرد و یا نوجوان داستان چه‌قدر به آدم‌های واقعی نزدیکن؟

من می‌تونم به تو اطمینان بدم که هیچ کدوم از شخصیت‌های داستان «طبقه هفتم غربی»- نه آدم‌ها و نه اشیا- واقعی نیستن. من سروکاری با چیزهای دست دوم و مستعمل ندارم.

  • خودت رو تو کدوم یکی از کتاب‌هات می شه دید و پیدا کرد؟

من در همه داستان‌هام هستم؛ چون اون‌ها رو من نوشتم. وقتی «شب‌ گربه‌های چشم‌سفید» رو بخونی می‌تونی منِ اون‌ سال‌ها رو ببینی، و وقتی «طبقه هفتم غربی» رو بخونی، می‌تونی منِ همین اواخر رو هم ببینی. وقتی با شروع داستان جدید، داستان قبلی رو پس می‌زنم، در واقع یه جور‌هایی به نقد خودم هم می‌پردازم. و این شجاعانه‌ترین و بی‌رحمانه‌ترین و در عین حال طبیعی‌ترین کاری‌ست که یه نویسنده با خودش می‌کنه. بی‌تعارف، هر اثر جدید، یه جور لگد زدن به اثر قبلیه. چه‌طور ممکنه شخصیت نویسنده من مثل قبلش باشه و در عین حال، اثر جدید خلق کنم؟

  • از عادت هات موقع نوشتن بگو.

خب عادت‌های بد زیاد دارم. البته بد از نظر دیگران. از نظر خودم که خوبن. از اونها می‌گذرم. یکی از مهم‌ترین عادت‌هام اینه که حتماً باید دور وبرم شلوغ باشه. اگه یه وقت به خاطر من همه چیز در سکوت فرو بره، تمرکزم به هم می‌خوره. و دوم این که هیچ‌کس نباید به چیزهای روی میز کارم دست بزنه. اشیای روی میز کارم در موقع نوشتن، شکلی به خودشون می‌گیرن که اون شکل منطبق با شکل داستانی‌ست که دارم می‌نویسم. ممکنه همه چیز آشفته و در هم برهم به نظر برسه، اما در ذهن من منظم‌تر از اون نمی‌تونه وجود داشته باشه. از اشیایی که باید حتماً در تیررس نگاهم قرار بگیره، خودکار قرمزه. اگه خودکار قرمز رو روی میز نبینم، نمی‌تونم کار کنم. خودکار قرمز برای من معجزه می‌کنه. من می‌تونم با اون خط بزنم و حذف بکنم و دقت کارم رو بالا ببرم. خودکار قرمز برای من نماد شجاعت و بی‌رحمی در نوشتن و در عین حال احترام گذاشتن به خواننده باهوش و زیرکه.

  • تو یه پسر و یه دخترداری، اون‌ها چه نقشی در کتاب‌هات داشته‌اند؟

مدت‌هاست که یکی دو سه نفر نظراتشون برایم خیلی مهم و حیاتی شده. یکی از اونها دخترم آناهیتاست. اون با حس یه خواننده حرفه‌ای داستان، نه یه منتقد، در باره کارهام صحبت می‌کنه. من به احساس اون کاملاً اطمینان دارم. اون گاهی اوقات به شیوه خودش، مثل همون یکی دو نفر دیگه، گوشم رو می‌گیره. من به آرای‌شون عادت کرده‌ام. اگه یه بار گوشم رو نگیرن، من خودم گوشم رو به دستشون می‌دم.

  • برای دوچرخه‌ای‌ها بگو این روزها چی کار می‌کنی.

این روزها ذهنم حسابی درگیر چیزی‌ست که قراره داستان بشه. فعلاً بازی ذهنی ویرانگری رو با من شروع کرده. نمی‌دونم سرنوشتش چی می شه. اما زیر چاپ، یه رمان نوجوان دارم به اسم «غوص عمیق» که بیشتر از یک ساله که زیر چاپه. کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان قراره اونو با آرایش وزینی وارد بازار کتاب کنه. همین.

سه سؤال از دختر نویسنده

آناهیتا، دختر جمشید خانیان است. او تا همین چند وقت پیش از خبرنگاران افتخاری فعال دوچرخه بود و شاید با نوشته‌ها و تصویرگری‌هایش آشنا باشید. از زاویه دید او به نویسنده نگاه کنیم بد نیست.

  • یک پدر نویسنده چه‌قدر خوبه؟ چه‌قدر بده؟

هفتاد درصد خوبه و سی‌درصد بده. تعجب نکنید، بالاخره یه پدر نویسنده با پدرهای دیگه یه عالمه فرق داره.

  • دختر یک نویسنده بودن چه حس و حالی داره؟

چه حس و حالی؟ حس و حال یه داستان جدید شنیدن. حس و حال یه قصه تازه. هیجان رفتن توی یه دنیای دیگه.

دلت می‌خواد نویسنده بشی؟

کوتاه و مختصر: نه!

نویسنده را در 500 کلمه تعریف کنید

سهم من 500 کلمه است. این را از مابهتران گفته‌اند. حیف که دادگاهی وجود ندارد تا من از این از ما بهتران شکایت کنم.

از ما بهتران گفته‌اند اگر می‌توانی با 500 کلمه بنویس. همین الان خودتان بشمرید، فکر کنم صد تا از کلماتش رفت. من هم لج می‌کنم چون اصولاً آدم لجبازی هستم و با 500 کلمه به جای یک معرفی، سه معرفی می‌نویسم. تا نشان بدهم که اگر آنها از ما بهتران هستند، من از ما بدتران هستم. برای همین در یک جمله می‌گویم اگر می‌خواهید اندکی، یک مقدار بیشتر از اندکی طعم داستان، آن هم طعم داستان رئالیستی را بچشید، اول بروید سراغ «شب گربه‌های چشم سفید». در کتاب‌های جمشید خانیان  دنبال ماجراهای اکشن و پر تب و تاب نباشید. او دنبال ماجراهای ریز است. خیلی ریز. خرده ماجراهایی که به چشم نمی‌آیند. مثلاً در «شبی که جروسک نخواند» نمی‌رود دنبال ماجراهای بزرگ و پر از حادثه در جنگ. داستان می‌رود برای خودش گوشه‌ای از جنگ را پیدا می‌کند، بعد با وسواس و حوصله ذره ذره این گوشه کوچک و ریز را می‌سازد. یا مثل همین آخرین کتابش، «طبقه‌ هفتم غربی». این جا هم نویسنده، به دنبال کشف و نشان دادن گوشه‌هایی از زندگی است که اصلاً دیده نمی‌شود، آن هم با یک معماری و طراحی جدید در داستان. برای همین داستان‌های او احتمالاً نمی‌تواند سلیقه‌ مخاطبانی  را که فقط دنبال ماجراهای اکشن و بزرگ هستند راضی کند.

اگر مخاطب که شما باشید، به غیر از حادثه‌های آن چنانی، در پی حادثه‌های این چنانی هم باشید که از گوشه و کنار زندگی می‌لغزند و از خاطر می‌روند، می‌توانید مسیر آنها را در کتاب‌های سه‌گانه‌ خانیان پیدا کنید. اگر در کنار سلیقه‌ همیشگی‌مان که لذت بردن از ماجراهای داستانی است، یک سلیقه‌ غیرهمیشگی و غیرمتعارف را هم اضافه بر سازمان در جیب شخصیتمان داشته باشیم، آن وقت می‌توانیم با کتاب‌های سه‌گانه‌ جمشید خانیان ارتباط برقرار کنیم و از آنها لذت ببریم.

با «لاک‌پشت فیلی» او می‌شود سری به ترس‌های پنهان یک شخصیت نوجوان زد. نه ترس‌های بزرگ، ترس‌های مخفی و ریز، اما عمیق. هر چند من هنوز هم لجبازی می‌کنم و سر حرفم هستم که سه‌گانه «شب گربه‌های چشم سفید»، «شبی که جرواسک نخواند» و «طبقه‌ هفتم غربی» چیز دیگری است. با این که «لاک‌پشت فیلی» هم از جنس همین سه‌گانه‌ خانیان است و می‌تواند در کنار این سه‌گانه قرار گیرد، با یک ردیف پایین‌تر.

این را یادتان باشد برای خواندن آثار سه‌گانه، یا حالا بگوییم با یک کم ارفاق، چهارگانه، باید حتماً یک مقدار حوصله، یک مقدار دقت، یک مقدار ظرافت به «خواندن»تان اضافه کنید. نمی‌توانید پرشی و شلنگ‌تخته‌ای آن را بخوانید. داستان‌های خانیان به مخاطب خیلی اهمیت می‌دهند. سطح فرهنگی و ذهنی مخاطب را خیلی دست بالا و جدی می گیرند و او را با خود به اعماق گوشه‌هایی از زندگی می‌برند. به این کلمه دقت کنید. خانیان به خودش به عنوان نویسنده به گونه‌ یک فهم و فرهنگ برتر نگاه نمی‌کند تا شما را که مخاطبش باشید به صورت یک فهم کوچک‌تر. هر داستان او به گونه‌ای ظریف، فرهیختگی مخاطب را در نظر دارد. به فهم و اندیشه‌ و احساس مخاطب اهمیت می‌دهد. به شعور و ادراک او توهین نمی‌کند. با مخاطب همراه می‌شود.فکر کنم از 500 کلمه هم بالا زدم. پس سه‌گانه یا چهارگانه‌ او را با همین دقت و احترام به شعور خودتان بخوانید.

زری نعیمی

شناسنامه

جمشید خانیان در سال 1340 در آبادان متولد شد.

نوشتن را از سال‌های نوجوانی در کنار فعالیت‌های تئاتری شروع کرد. فعالیت‌های او در دو زمینه از همه پررنگ‌تر است: نمایش‌نامه‌نویسی و داستان‌نویسی. او بیش از 20 کتاب به چاپ رسانده که سهم نوجوان‌ها از این تعداد، 10 کتاب است.

این کتاب‌ها عبارت‌اند از:

1- شب گربه‌های چشم سفید- کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
2- کوسه ماهی- کانون پرورش فکری 
3- شبی که جرواسک نخواند- کانون پرورش فکری
4- قلب زیبای بابور- کانون پرورش فکری 
5- لاک‌پشت فیلی- افق
6- طبقه هفتم غربی- افق
7- ناهی- کانون پرورش فکری
8- کودکی‌های زمین- صریر
9- خشایارشا- دفتر انتشارات کمک آموزشی «رشد»
10- آریایی‌ها- دفتر انتشارات کمک آموزشی «رشد»

یک شب به یادماندنی

شبی که «جرواسک»‌ نخواند شبی فراموش نشدنی است؛ شبی به یادماندنی و تأثیرگذار برای «میلو»؛ نوجوانی که تازه دارد دوران خوش بازی‌های کودکی را می گذارند.

همه چیز از غروب روزی شروع می‌شود که سایه سیاهی، عین مار عینکی روی شهر می‌افتد وهوای شهر را تاریک می‌کند. این سایه سیاه چیزی نیست جز نشانه آغاز جنگ؛ جنگی که دود آن به آسمان می‌رود و ماه را پشت خود پنهان می‌کند. عراق به ایران حمله کرده و ماشین جنگی‌اش دارد به خرمشهر نزدیک می‌شود. داستان در هنگامه‌ای شروع می شود که هنوز دشمن نیامده اما نشانه‌هایش در آسمان پیداست. و این آمدن، چنان ناگهانی و غافلگیرانه است که همه را سرگردان می‌کند.

ماندن در شهر خطرناک است و رفتن ساده نیست. مادر بزرگ نمی‌تواند به سادگی از خانه و سرزمین خود جدا شود. او حتی باور نمی‌کند که اتفاق خاصی افتاده است. فکر می‌کند این بار هم مثل دفعات قبل، مانند شهریور 1320 چند تا تیر شلیک و بعد همه‌چیز تمام می‌شود.

برای «ماهی» خواهر میلو، قرار است  خواستگار بیاید تا زندگی تازه‌اش را آغاز کند. ننه مانده است بین رفتن و رو درواسی با خانواده فیضی که قرار است بیایند و ماهی را برای پسرشان خواستگاری کنند. خلاصه همه یک جورهایی هاج و واج مانده‌اند که این چیست دیگر.

داستان‌‌،داستان هجوم سیاهی و تاریکی علیه نور و زندگی است. خروسی که همیشه صبح و روشنایی را نوید می‌دهد، از خواندن باز می‌ایستد و آوازش در گلو خفه می‌شود. حتی جرواسک‌ها که همان جیرجیرک‌ها هستند، دست از خواندن می‌کشند.  کوچه چنان تاریک می‌شود که انگار یک بشکه قیر ریخته باشند رویش و از این تاریکی نفسش می‌گیرد.
جمشید خانیان در «شبی که جرواسک‌ نخواند»‌، زمان کوتاهی از آغاز جنگ را از زبان میلو روایت می‌کند. اما روایتش، روایت تمامی تاریخ جنگ و تمامی نوجوان هایی همچون میلو است که به درک تازه‌ای از زندگی خود می‌رسند. وقتی که در همان آغاز جنگ چند خانه در شهر خراب می‌شود‌، میلو تازه متوجه می‌شود که این جنگ نه تنها شهر او که تمامی تاریخ سرزمینش را هدف قرار داده است. این واقعیت تلخی است و هر چند کامش را تلخ می‌کند اما آن را می‌پذیرد و با این پذیرش است که پا به مرحله تازه‌ای از زندگی‌اش می‌گذارد.
داستان پایان کودکی‌های میلو هم هست. برای او شهری که در آن به دنیا آمده یعنی خاطره. و کسی که خاطره نداشته باشد مگر می تواند زندگی کند! اما چاره‌ای نیست، باید کودکی را پشت سر گذاشت. وچه سخت است جدا شدن از کودکی و بزرگ شدن، بزرگ شدنی که ناگهانی است، به همان قدرت غافلگیرانه جنگ. او هرچند در این جنگ خانه و زندگی‌اش را از دست می‌دهد اما تجربه بزرگی را هم از سر می‌گذراند.

داستان از زبان میلو روایت می‌شود. نگاه او همچون یک دوربین همه چیز را می‌بیند و در ذهن خودش ثبت می‌کند. تصویرهای آغازین کتاب به خوبی باز گو کنندة هراسی است که این جنگ در ابتدای خود به جان میلو و خروسش«گرزن به سر» انداخته است. هراسی که خیلی زود آن را پشت سر می‌‌گذارند و خود را برای شرایط تازه آماده می‌‌کنند. نثر کتاب روان و پاکیزه و صیقل خورده است، نثری که گاهی به شعر پهلو می‌زند و با همین نثراست که تصویرهای تأثیر گذار جلو چشم خواننده قرار می‌گیرد. 

باید از دیالوگ‌های خوب کتاب هم یاد کرد، دیالوگ‌هایی که قدرت نویسنده را به نمایش می‌گذارد و نشان از تجربه او در نوشتن نمایش‌نامه دارد.

جعفر توزنده جانی

کد خبر 94242

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز