سه‌شنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۵ - ۱۳:۰۵
۰ نفر

دکتر عبدالله گیویان*: اصلا حوصله اداره را ندارم. هوا از باران دیشب، تر و تازه است. می‌زنم بیرون. اما می بینم حوصله این شهر شلوغ را که کم کم داره به دیوانه خانه ای عظیم بدل می شه ندارم.

به حدودا 5000 کیلومتر آن طرفتر فکر می کنم و این که چطور می شه این فاصله را برداشت. کاش همه فاصله ها برچیده می شد. مثل پرنده ای در باد، اما پرنده ای که قفسش در باد است، به خیابان می زنم.
خیالم از لای میله های قفس می زنه بیرون. چشم هایم را سر چهار راه می بندم و صورتی معصوم و پاک را در کنار 5 چهره نازنین و دوست داشتنی دیگر تصور می کنم. امروز جشن تولد این مهتاب صورتی است و ما همه با هم  در تدارک جشن کارهایی می کنیم. آتو، قلب مهربان خانه، داره کارها را منظم می کنه و کیکی را که آماده کرده تزیین می کنه. جوجه سیاه کدخدا، همون که اسمش شهلا بود و زهرا شد و دوباره شهلا شده (شهلا هم قشنگه ها من تازه اینو متوجه شده ام)، داره یه تنه جور سیصد نفر و با عجله می کشه، حتی پارسا هم، اگرچه با اندکی غرولند، داره   نوشابه ها رو می یاره، مو (مخفف محمده، مسخره‌ها!) و سارا هم دارن دنبال یه کارت تبریک فانتزی می‌گردن، من هم . . . صدای کرکننده بوق ماشین پشت سری رویاهایم را می‌آشوبد... زیر لب می‌گم پدر. . . و ناگزیر راه می‌افتم.
می رم  شیرینی فروشی و کمی شیرینی می خرم. "حالا که نمی تونم اونجا باشم دست کم می تونم که با اونجا باشم. یه کیک کوچولو هم کافیه. مهم اینه که منم اون جام". آها، همه شون هم که جمع می‌شن دور هم نامردا. چقدر فکر منن؟ به خودم می‌گم: "عجب آدم خودخواهی هستی ها. داری به این فکر می کنی که بچه ها چقدر به تو فکر می‌کنن؟ تو هم شورش رو درآوردیا!" یاد شعر نیما می افتم. روحش شاد! می گه:
ترا من چشم در راهم شباهنگام
در آن هنگام
که می‌گیرند سایه‌ها در شاخ تلاجن رنگ سیاهی . . .  (تلاجن اسم یه درخت جنگلیه)
تا اونجا که می گه: اگر یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم . . .
دیدم راست می‌گه. من هر لحظه چشم به راهم. شوق زده ساعت رو نگاه می‌کنم. منتظرم ساعت 9.30 بشه. "اما خب قراره که کامپیوتر همیشه روشن باشه و بچه ها هم آنلاین. پس اگه تماس بگیری. . . شاید باشن". آنلاین می‌شم. خلاصه بعد از چند attempt . . . آها connect می‌شم. اما، خبری نیست. "خب دیر نشده... الانه که پیداشون بشه" . . .
وب کم رو هزار بار تنظیم می کنم تا قشنگ کیک رو نشون بده. "خب نیومدن". می رم فایلامو زیر و رو می کنم. "آها این عکسشون که تو فرودگاه است" این خوبه اما خب مو و سارا که نیستند . . . "نه ولی عکس عروسی‌شون که هست".
مونیتور عکس بچه هارو نشون می‌ده و وب کم هم منو که با بغض کیک کوچک تولد مبارک از راه دور رو می‌برم. کسی می‌گه: "تولدت مبارک طلا".

*دکتر عبدالله گیویان مدیر مرکز تحقیقات و مطالعات رسانه‌ای همشهری است

کد خبر 8963

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز