پنجشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۸ - ۰۹:۰۵
۰ نفر

سارا منصوری متن آگهی آن‌قدر جدی بود که لحظه‌ای شک نکردم شوخی یکی از همسایگان باشد.

روی زمینه سبز تابلوی اعلانات به وضوح نوشته شده بود: «در این مکان قانون جنگل اجرا می‌شود. به آن احترام  بگذارید.

هیات مدیره مجتمع مسکونی یاس».

کمی گیج،  به چراغ قرمز  آسانسور که روی عدد دوازده ثابت مانده بود، خیره شدم. نگهبان که تا این لحظه ساکت  مانده بود، توضیح داد: «آسانسور دو خرابه، باید از آسانسور یک، که در طبقه‌های فرد نگه‌ می‌داره، استفاده کنید. خونه آقای منفرد طبقه چهاردهمه، شما یا باید یه طبقه بالاتر پیاده‌ شید، یا یک طبقه پایین‌تر.»

می‌دانستم. سعید روز قبل، طبقه و  شماره واحد خود را در مدرسه  گفته بود. فقط برای آنکه حرفی زده باشم، گفتم: «صدای قشنگی دارن.» و به قفسی که بالای میز نگهبانی آویزان بود، اشاره کردم. دوپرنده قهوه‌ای رنگ، از میله‌ای نزدیک به ظرف آب به روی میله  نزدیک ظرف دانه‌ها می‌پریدند. در این  کار نوعی هماهنگی وجود داشت. یک حرکت معکوس که باعث می‌شد هر دو پرنده در یک زمان روی یک میله نباشند.  پرسیدم: «بلبل‌اند؟»
بیش از پیرمرد یونیفورم‌پوش، پرنده‌ها از سؤالم  ناراحت شدند و ناگهان  از خواندن دست کشیدند. نگهبان، کمی دلخور از پشت میز نیم دایره‌اش بلند شد و به سمت پرنده‌ها رفت. قفس را از دیوار آزاد کرد و رو به من گفت: «سینا و مسعود؛ قناری‌های مهربان و خوش صدای من.»

این جمله را طوری ادا کرد که بی‌اختیار گفتم: «خوشبختم.» خیال کردم یا واقعاً پرنده‌ها در جوابم چیزی گفتند. به صدای در آسانسور که باز می‌شد، سرم را برگرداندم. به چشم‌های گرد شده خودم در آینه آسانسور نگاه نمی‌کردم. درست می‌دیدم. مرد کت و شلوار پوش، یک بچه تمساح را در بغل نگه‌داشته بود و خطاب به من می‌گفت: «من پارکینگ منفی سه می‌رم. » و با انگشت به سمت کف آسانسور اشاره کرد. وارد اتاقک صورتی رنگ شدم. در که بسته می‌شد، شنیدم که  نگهبان گفت: «وقت حمام است بچه‌ها.»

مرد کت‌‌وشلوارپوش با انگشت زیر گلوی حیوان را به آرامی نوازش می‌کرد. حیوان از روی رضایت چند بار دهانش را باز و بسته کرد. بی‌جهت لبخند زدم. مرد در همان طبقه‌ای که گفته بود پیاده شد. رفتارش با حیوان طوری بود که  نمی‌شد فکر کرد خبر آزاد شدن پرورش تمساح برای استفاده از پوستشان، دلیل دیدن یک جوجه کروکودیل در آسانسور یک مجتمع مسکونی باشد. متفکر از صحنه چند لحظه قبل،  دکمه طبقه پانزدهم را فشار دادم. همیشه پایین آمدن آسان‌تر است. در طبقه همکف متوقف شدم. نگهبان پشت میزش نبود. از جلوی در کنار رفتم تا خانم مسنی که زنبیل خرید داشت، وارد شود. گفت: «پسرم، می‌شه کمک کنی؟» و به  کنار در آسانسور  اشاره کرد. سرم را بیرون آوردم، در نگاه اول بیش از شش جعبه کاهو دیده می‌شد. پیش از آنکه در آسانسور بسته شود، اولین جعبه را برداشتم. زن گفت: «عجله نکن، بسته نمی‌شه.» دستش را روی کلیدی نگه‌داشته بود. هر هشت جعبه را روی هم در گوشه آسانسور  گذاشتم. آخرین جعبه تا سقف فاصله‌ای نداشت. زن با زنبیل خریدش که در آن هم کاهو بود، گوشه دیگری ایستاد. نفس زنان پرسیدم :«کدوم طبقه؟»
گفت:«نهم لطفاَ. شکرخدا که  این آسانسور درسته.»

بعد چیزهایی در باره لطف راننده تاکسی که او را از میدان میوه و تره بار آورده بود، گفت. همچنان که سرتکان می‌دادم، فکر کردم خبری درباره گران شدن کاهو نشنیده‌ام. از سیزده‌بدر هم چهار ماه می‌گذرد. به چهره ساده پیرزن نمی‌آمد که  جزو دسته گیاه‌خواران باشد. پس این همه  کاهو؟ در طبقه پنجم، دختر بچه‌ای به همراه مادرش به جمع ما پیوستند. دختر بچه، بلافاصله جواب سؤال نپرسیده‌ام از پیرزن را داد. «بچه خرگوش‌ها به دنیا اومدن؟ چند‌تان؟».

پیرزن گفت: «آره،دیروز. هفت تا. خواستی، عصری بیا ببینشون. هرکدوم‌رو هم خواستی برای تو.»

آسانسور بین طبقه هشت و نه با  تکانی ایستاد. پرسیدم: «خراب شد؟»

مادر دختر بچه زمزمه کرد: «این‌طور که معلومه  گیر افتادیم».

پیرزن گفت: «حاجی‌بابا، الان از تلویزیونش مارو می‌بینه، می‌آد کمک.»

دست پاچه  گفتم: «حاجی بابا؟ نگهبانه؟ نه اون نیست. بچه‌هاش رو برده حموم.»

از حرف من، دختر و زن و پیرزن به خنده افتادند.  دختر  برای توضیح پیشدستی کرد: «بچه‌های حاجی بابا قناری‌هاشن. حتماً رفته یک کاسه  آب بذاره توقفسشون که خودشون رو بشورن. زودی بر می‌گرده و ما رو از دوربین می‌بینه.»

پیرزن ادامه داد: «پیرمرد بیچاره، پسرهاش سال‌ها پیش ولش کردن و رفتن، حالا دلش به این دو تا پرنده خوشه.»

دختر بچه  به مادرش گفت: «خوب شد نازی‌رو با خودم  آوردم.» و از جیبش جعبه کوچکی را در آورد. بعد به پیرزن گفت: «اجازه دارم یه برگ بکنم؟»

پیرزن خودش برگی  از کاهوهای زنبیل خریدش کند و به بچه داد. دختر با احتیاط در جعبه را باز کرد و حلزونی را روی برگ کاهو گذاشت. توده لزجی کم‌کم سرش را از صدف گرد بیرون آورد. نیم نگاهی به  ساکنان گرفتار در آسانسور و هشت جعبه کاهو انداخت. دختر بچه گفت: «سلام خوشگل خانوم.» بعد دستش را بالا آورد و رو به من گفت: «می‌خوای ببینیش. این نازی دوست منه.»

این‌بار به جای کلمه خوشبختم، گفتم:« چه نازه.»

بچه که از حرف من ذوق کرده بود، گفت: «ممنون» و ادامه داد: «شما می‌دونید که حلزون‌ها تنها موجوداتی هستند که می‌تونند از روی لبه تیغ رد بشن بدون این‌که زخمی بشن.» واقعیتش این بود که من نمی‌دانستم. آسانسور بوی کاهو می‌داد. مادرش گفت: «آقا را خسته  نکن». پیرزن هم که  انگار تازه حضور من را به یاد آورده بود، اضافه کرد: «طفلک این پسرم، همه جعبه‌ها را گذاشت اینجا، خدا خیرش بده.» دستپاچه گفتم: «نه اختیار دارین.  فکر نمی‌کنین نگهبان کمی دیر کرده؟»

مادر دختر بچه خندید: «نگران نباشین، بار اول نیست.» پیرزن گفت: «این آسانسور‌ها هم  دردسر شهر نشینیه. اون موقع‌ها که شهرستان بودیم تو دو تا اطاق که با پنج شش تا پله می‌رسید به حیاط، چه زندگی‌ای داشتیم. خرگوش‌هام  واسه خودشون آزاد از این سر باغچه می‌رفتن تا اون سر باغچه. تا این‌که اون سال گم شدن. هر چی با آقا دنبالشون گشتیم، پیداشون نکردیم. آقا خدا بیامرز می‌گفت کلاغ بردتشون. تا بهار که دیدیم یه عالمه بچه خرگوش کف باغچه‌ان. لونه درست کرده بودن تا زیر درخت توت. تمام زمستون هم اونجا بودن. آقا گفت خوب نیست. گفت ریشه درخت‌رو می‌خورن و درخت از بار می‌افته. چه می‌دونم، شاید چون خرگوش‌هارو از خونه بیرون کردیم، آقا به ورشکستگی افتاد. درخت و خرگوش‌ها با هم کنار می‌اومدن. شاید هم نه.

چی بگم. حالا سر پیری اومدم تو هوا زندگی می‌کنم که نزدیک بچه‌ها باشم. که شاید یه زنگی بهم بزنن. این زبون‌بسته‌ها رو هم آپارتمان‌نشین کردیم.»

دختر بچه گفت: «خانوم مؤمنی، خرگوش‌ها شما رو دوست دارن.» پیرزن دستی به سرش کشید و لبخند زد. بعد به زحمت کنار زنبیل خریدش روی کف آسانسور نشست. صدایی از پشت در گفت: «یاسر خوبی؟»

سعید بود.«سلام. اگه می‌خواستی نگهم‌داری، به خودم می‌گفتی .چرا آسانسورو از کار انداختی؟» صدای خنده‌اش دلگرمی بود. گفت: «ببخش. بابا و حاجی‌بابا دارن سعی می‌کنن درستش کنن.»

مادر دختربچه گفت:«آقا سعید، یه زحمت می‌کشی،‌ به خانوم میر صادقی خبر بدی ما اینجا گیر افتادیم. بنده خدا منتظر من و میناست.»

سعید با گفتن چشم، پرسید:«حال خانوم مؤمنی خوبه؟» پیرزن جواب داد: «آره مادر، من خوبم.» بعد رو به زن گفت: «مگه خانوم و آقای مهندس برگشتن؟»

زن سری تکان داد: «آره، امروز صبح. زنگ زد که با مینا بریم فیلم دلفین‌ها رو ببینیم.» دختر بچه با حلزونی در دستش،  بین حرف مادرش پرید و گفت:

«آقا مهندس قول داده بود فیلمشون رو اول از همه من ببینم.»

مادرش ادامه داد: «من مخالفم. ولی مینا اصرار داشت. دیدن مرگ دسته‌جمعی موجودات زبون بسته دردناکه.»

این بار مینا گفت: «ولی ما باید بفهمیم چرا اون‌ها این کارو کردن تا دیگه اتفاق نیفته.» به نظرم رسید دخترک بسیار بیشتر از سنش می‌فهمد. رو به من گفت:«شما می‌دونین چرا دلفین‌ها از آب بیرون می‌پرن؟»

این بار با اشتیاق گفتم: «نه، لطفاً برام توضیح بده.» گفت: «یه احتمال اینه که اون‌ها با این کار حباب هوا تو آب ایجاد می‌کنن . این حباب‌های هوا، باعث گیج شدن ماهی‌های ریزتر  می‌شه. این‌طوری ماهی ریزها یه جا جمع می‌شن تا دلفین‌ها راحت‌تر بتونن  بخورنشون.»
آسانسور تکانی خورد و در طبقه نهم ایستاد. چهره خندان سعید اولین چیزی بود که دیدم. پیرزن به کمک مادر دختر بچه ایستاد. با کمک سعید جعبه‌های کاهو را به تراس خانه پیرزن بردیم. از دختر بچه و مادرش خداحافظی کردم. سعید به آسانسور اشاره کرد. با خنده گفتم:« نه. پله». بعد پرسیدم:«راستی سعید، شما هم  حیوون  نگه می‌دارین؟»

با خنده گفت:«چند پیله ابریشم که تا هفته دیگه پروانه می شن.».

کد خبر 79504

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز