چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۸۸ - ۲۰:۱۵
۰ نفر

رفیع افتخار: بابا، میخ شده به تلویزیون، اخبارش را نگاه می‌کند. ما، کمی دورتر، مثل سرهای مثلث متساوی‌الساقین، کمین نشسته‌ایم، همین که پا شد کانال را عوض بکنیم

چه کیفی داد تعطیلی! پشت هم، پنج‌شنبه و جمعه، آی چسبید، آی چسبید! گوینده خبرهای خارجی را می‌خواند. مامان توی آشپزخانه‌اش است و فرزانه، همان جا، زیر دست و بالش می‌پلکد.

بابا، یکهو مثل فنر می‌پرد طرف دستشویی. تکان می‌خوریم. هنوز در را پشت سرش نبسته که با چند خیز خودمان را می‌رسانیم به کنترل. و بقیه‌اش معلوم است. روی هم هوار می‌شویم. در فرصت‌های دستشویی‌های طولانی بابا، کمال استفاده را می‌بریم.

کنترل  را به چنگ آورده‌ام. آن را با یک دست بالا گرفته‌ام و به بابک و بهروز که عینهو دو بچه کانگورو روی نوک پنجه‌هایشان بالا و پایین می‌پرند، حال می‌دهم. عمراً اگر دستشان به کنترل برسد. دوتایی با هم هلم می‌دهند. پاهایم را روی زمین سفت می‌کنم و تکان نمی‌خورم. حرصشان می‌گیرد. لبخند موذیانه‌ای می‌کارم روی لبم و می‌گذارم تا به تلاش‌های مذبوحانه‌شان ادامه بدهند.

توی این هیروویر، صدای تلویزیون به گوشم می‌رسد: «و حالا به یک خبر که هم اینک به دستمان رسید،‌‌ توجه کنید.»

سرهایمان برمی‌گردد طرف تلویزیون.

«براساس این خبر، با توجه به تعطیلی روز یکشنبه، کلیه ادارات و مدارس روز شنبه هم تعطیل می‌باشند.» و لبخند محبت‌آمیز می‌زند.

باور کردنی نیست! از زور خوشحالی خودمان را فراموش می‌کنیم و با داد و قال خانه را می‌گذاریم روی سرمان و بی‌هدف مشت و لگد ول می‌کنیم. سروکلة مامان با اسکاچ و بشقابی کف کرده، پیدا می‌شود. دنباله‌اش، فرزانه با یک دست دامنش را گرفته، انگشت دست دیگرش سوراخ دماغش را می‌پویدو با چشم‌های ریزش زل زده بهمان.

خبر تمام نشده است و در ادامه خبر آمده با توجه به تعطیلی روزهای سه‌شنبه و چهارشنبه، کلیه دانشگاه‌ها و مدارس روز دوشنبه هم تعطیل و جهت رفاه حال خانواده‌های محترم و دانش‌آموزان عزیز، پشت‌بندش روز پنج‌شنبه نیز تعطیل اعلام می‌شود.»

گوینده جای لبخند قبلی، لبخند پهنی نشانده روی لب‌هاش و سیخ‌سیخ نگاهمان می‌کند. توجهی بهش نمی‌کنیم و برمی‌گردیم به حال و خوشحالی مان. بابک عین نشخوارکنندگان بلا گرفته، با سری پایین، یورتمه می‌رود طرف تلویزیون و قربان صدقه‌اش می‌رود.

چنان پای می‌کوبیم که زمین زیر پایمان موج برمی‌دارد و به لرزه می‌افتد. گلچین گلچین دست‌هایمان را به هم می‌رسانیم و آواز شورانگیز «تعطیله، آی‌تعطیله، پدر ژپتوم تعطیله، نه درسی و نه مشقی، از مدرسه‌م بیزارم»را با حرکت های پیچان و لرزان تن و بدن دسته‌جمعی می‌خوانیم.

تصویرگری : لیدا معتمد

یکهو یکی از پشت پیراهنم را می‌چسبد. فرزانه سر شوق آمده و از مامان دل کنده است. بلا گرفته آواز را حفظ است. چشمم به مامان می‌افتد. اسکاچ به بشقاب می‌کشد و عین مادر مرده‌ها، نگاهمان می‌کند. چیزی نمانده بروم جلو و مصیبت وارده را بهش تسیلت بگویم.

- شترق!

بی‌هوا خشکمان می‌زند و برمی‌گردیم طرف صدا. در دستشویی محکم می‌خورد به دیوار. بابا! توی قاب دستشویی، عینهو قورباغه‌های تاکسیدرمی‌شده، پاهایش را باز کرده و لبه‌های در را گرفته. یک تای پیراهن گل‌منگولی اش داخل تنبان سرمه‌ای اش مانده، تای دیگرش روی آن افتاده. اطمینان دارم کارش را نیمه‌کاره رها کرده است. توی آن حال ، خنده روی لب‌هاش شیرجه می‌رود. تندتند پلک می‌زند.

- نظام هماهنگ‌رو اعلام کردن؟

و با چشم‌های از حدقه درآمده منتظر می‌ماند.

با کارکرد و فایده های نظام هماهنگ، همه‌مان، حتی فرزانه، آشنایی داریم. می‌گوید: «چه وقت دستشویی رفتن بود؟» و با افسوس سرتکان می‌دهد.

مامان با خشم پوزخند می‌زند و صدایش هوا را می‌شکافد: «چشمت روشن، فردا هم خودت و هم بچه‌هات خونه تشریف دارین.»

دست‌های بابا شل می‌شوند. زیر لب زمزمه می‌کند: «نظام هماهنگ چی؟» فرزانه بال می‌گیرد به طرفش: «تا آخر هفته تعطیل کردن، واسه همینه که اینا خوشحالن. ولی من زیاد هم خوشحال نیستم، چون دلم واسه مامان مژگانم خیلی می‌سوزه.» بابا از جوش و جلا افتاده. با دست اشاره می‌کند فرزانه جلو نیاید. و با سری افتاده برمی‌گردد توی دستشویی و آهسته در را چفت می‌کند.

زنگ می‌زنند. یکی انگشتش را گذاشته روی زنگ و برنمی‌دارد. شیرجه می‌روم طرف در. می‌خواهم هر که باشد، کله‌اش را از تن جدا بکنم. در را که باز می‌کنم بادم خالی می‌شود و عقب می‌نشینم.

آقا یدی است، صاحبخانه‌مان. جوش جوش است: «بی‌صاحب مانده‌ها! مثل این که چند آدم حسابی زیر پایتان دارند زندگی‌ می‌کنند.» و بلافاصله گوشم را می‌گیرد و می‌پیچاند. بعد در را محکم به هم می‌کوبد و می‌رود. خفتم می‌کند و مفت‌مفت گوشم را به چنگ می‌آورد.

کفر بابا در می‌آید. تا پایش به زمین می‌رسد با ابروهای درهم می‌پرسد: «این کی بود، انگار خانه باباشه، این‌طور زنگ رو فشار می‌داد؟»

فرزانه جواب می‌دهد: «آقا یدی بود. گوشش رو هم کشید.»

بابا چشم‌هایش را می‌دراند: «گوش کدام یکی شان را؟»

می‌گوید: «گوش آقا حمیدت رو.»

بابا نگاهی سرسری بهم می‌اندازد و می‌پرسد: «تو با چشم‌های خودت دیدی؟»

جوری می‌پرسد که فکر می‌کنم الان  می‌رود دعوا.

فرزانه دست به کمر می‌گوید: «نیست که با سروصدایشان و آواز معروف پدر ژپتویشان باعث سلب آسایش مردم می‌شوند، منم بودم، همین کار رو باهاش می‌کردم.»

وروجک!گوشم را می‌مالم و چپ‌چپ نگاهش می‌کنم.

بابا، ترش کرده، می‌آید طرفم: «بی‌جا کرده، تو چی، حتماً مثل یک مرد جوابش رو دادی.» صدای غرش مامان تکانم می‌دهد: «اجارة این ماهش هم عقب افتاده.» و مثل آب روی آتش به قل‌قل می‌افتد: «تو حرفای بچه‌رو شنیدی که داشت چی بهت می‌گفت؟»

بابا با تعجب برمی‌گردد طرف مامان «کدومش رو؟»

مامان، کم مانده از نقطه جوش عبور کند: «این ذلیل شده‌ها، 9 روز تمام، از پنج‌شنبه گذشته تا شنبه آینده مدرسه نمی‌رن...» و شروع می‌کند به شمردن «پنج‌شنبه، جمعه، شنبه،...» کم مانده بزند زیر گریه.

بابا، انگار حواسش سرجاش نیامده : «اداره‌هام رو، کمپلت، گفتن تعطیله؟» مامان همچنان می‌شمارد: «یکشنبه، دوشنبه، .... خناق گرفته‌ها، کاش سری به درس و مشقشان می‌زدند.»

و با یادآوری این نکتة دردناک، می‌زند به سیم آخر: «چه‌قدر گفتم تو هم برو توی کار آزاد، اگر رفته بودی ما هم واسه خودمون خونه و ماشین و زندگی داشتیم و هر وقت یه هفته و دو هفته مدرسه‌ها و اداره‌ها رو تعطیل می‌کردن، می‌زدیم به کوه و دشت و می‌رفتیم شمال یا جاهای خوش آب و هوای دیگه و کیف دنیارو می‌کردیم، نکردی، پس بشین تو این شصت و چندمتری تا صبح دولتت بدمد.»

«تا صبح دولتت بدمد» از جمله های قصار مامان است.

یکهو جیغ زبانزد فرزانه مثل تارهای ویلون مرتعشمان می‌کند: «مامان، دیدی،  بابک هم جای درس و مشقش، منو اذیت می‌کنه.»

مامان چشم می‌دراند: «بفرما تحویل بگیر، از فردا خودت می‌شینی توی خونه و این سه تا آدمخوار بیکارت رو خودت ضبط و ربط می‌کنی.» و مثل دارت، اسکاچ را پرت می‌کند طرف بابک که جاخالی می‌دهد و اسکاچ خیس شترق می‌خورد به دیوارو با دلخوری داد می‌کشد: «دروغ می‌گه به حضرت عباس، من چه کارم به این دختر مارمولکه. اول اون بود که شروع کرد و حالا خودش رو زده به موش مردگی!»

بابا به هواداری بابک در می‌آید: «اعظم خانوم، دقت داشته باشین، در مرافعات بچه‌ها طرف یک طرف رو بگیری، اون یکی  فکر می‌کنه همیشه طرف اون طرف رو می‌گیری.»
مامان با بی‌حوصلگی سر تکان می‌دهد: «خوبه خوبه، به جای این فلسفه بافی‌ها، تکلیف منو با اینا روشن کن.»

و کلافه، صدایش را بالا می‌برد: «سربجنبانی عیده، بعد تابستون رسیده. اصلاً بگن مدرسه و درس و مشق، از این سر سال تا اون سر سال تعطیل و خیال همه رو راحت کنند.»

فرزانه آتش می‌سوزاند: «بابا هم تعطیل باشه؟» و رو به بابا می‌گوید: «آره؟ فیتیله، هفته تعطیله. چه گل کوچیکی بترکانیم!»

گوشه‌ای دارم برای خودم نقشه می‌کشم که بابا با یک خیز بلند اسکاچ را از روی زمین برمی‌دارد و دو دستی و با احترام به طرف مامان می گیرد و نیشش را باز می‌کند: «اعظم خانوم، بگو ببینم، لیسانست رو تو رشته موج منفی گرفتی؟ مگه تقصیر منه که چپ و راست  تعطیل می‌کنن؟» و قیافه مظلومانه‌ای می‌گیرد :«نه به جان بچه‌ها، من مقصرم؟»

چشم‌های مامان می‌شوند چهار تا: «من موج منفی می‌فرستم؟ ای خدا، بیا جان منو بگیر و از دست اینا، از باباشون گرفته تا بقیه‌شون، نجات بده.» و نگاهی به بابا  می‌کند، بعد نگاهش را روی من می‌اندازد و روی بهروز ثابت می‌ماند.

بهروزخان از فرصت گفتمان‌های خانوادگی استفاده کرده ،  چند پر کالباس از توی یخچال کش رفته و لای نانش گذاشته و قایم شده پشت پایه میز، تند و تند، می‌لمباند.

مامان می‌بیندش، با دندان قروچه و فریاد می‌دود دنبالش: «ذلیل مرده، من این کالباس‌ها رو گذاشته بودم واسه مدرسه‌تون تا اونجا کوفت کنین.»

مامان بدو بهروز بدو. بهروز فرز در می‌رود، به ساندویچش گاز می‌زند و با دهان پر می‌گوید: «غلط کردم! خودم پیداشون کردم.»

در این وقت، جیغ 12 ریشتری فرزانه، همه‌مان را تکان می‌دهد: «سوخت!»

«چه شامه تیزی!»

پشت به ما، رو به آشپزخانه، کنار اپن ایستاده و جیغ می‌کشد: «غذا سوخت!» مامان از موقعیت تعقیب و گریز دست برمی‌دارد و راهش را کج می‌کند طرف آشپزخانه. به ترتیب قد دنبالش می‌رویم. دود، زیاد و زیادتر می‌شود. مامان زیر گاز را خاموش می‌کند و از پشت پرده‌ای از دود، نگاهی به غذای جزغاله شده و بعد نگاهی به ما می‌کند.  ناگهان چشم‌هایش برق می‌زنند. می‌رود توی اتاق، لباس‌هایش را می‌پوشد و چادرش را سر می‌کند: «جای من دیگه توی این خونه نیس. این شما و این هم باباتون. شامتون هم حاضره، مواظب باشین ته نگیره، بشینین دور هم بخورین.»

زده به سیم آخر. فرزانه می‌دود دنبالش و با بغض می‌گوید: «منم می‌آم.» مامان به هیچ‌کداممان محل نمی‌گذارد. پشت سرش، در را محکم به هم می‌کوبد و می‌رود. فرزانه می‌ترکد. بدجوری غافلگیر می‌شویم. باورمان نمی‌شود. یکهو تکانی می‌خورم و مسئولیت خطیر ارشد بچه‌ها را به یاد می‌آورم. دستم را می‌گذارم روی دهان فرزانه که صدای گوشنوازش در گوشم نپیچد و بغلش می‌کنم. می‌دوم دنبال مامان. بهروز و بابک دنبالم می‌آیند. توی راه پله‌ها به مامان می‌رسیم.

می‌گویم: «مامان، از شما بعیده به همین زودی‌ها پشت ما رو خالی بکنین.»

فرزانه از توی بغلم، خم شده و دست دراز می‌کند، به مامان نمی‌رسد. محلمان نمی‌گذارد و پله‌ها را با سروصدا می‌رود پایین. همسایه‌ها، یکی‌یکی، در خانه‌هایشان را باز می‌کنند و سرک می‌کشند.

بهروز، از پشت سر، می‌گوید: «مامان، ما اصلاً شام نخواستیم، با همان چند پر کالباس سیر شدیم.» بابک می‌گوید: «اِ، شکم تو سیر شده، ما چی بخوریم؟»

فرزانه، در یک لحظه، که دست خیسم را از روی دهانش برمی‌دارم، توی راه پله‌ها نعره می‌کشد: «منو هم ببر!»

فرز دستم را دور دهانش محکم می‌گیرم،  همه با هم التماسش می‌کنیم.
موتور مامان با یک دریا هم خنک نمی‌شود. در حیاط را باز می‌کند و داخل کوچه می‌شود. هر

ه زور دارم جمع می‌کنم توی پاهایم تا بهش برسم. مطمئنم در دو ماراتن «تعقیب و گریز» مقامی می‌آورد. فاصله می‌گیرد و از ما جلو می‌زند.

فرزانه را می‌گذارم زمین و به دنبالش می‌دوم. بلند می‌گویم: «مامان برگرد، تعطیلی‌ می‌ریم مدرسه و یه جوری سرکلاس می‌شینیم، خانه نمی‌مانیم که تو خوشت بیاد، راست می‌گم، می‌ریم یه جایی و خودمونو گم‌وگور می‌‌کنیم. به جان بابا قسم تو خونه نمی‌مونیم.»

پا سست می‌کند و می‌ایستد. سرش را نیم دور برمی‌گرداند. لبخندی می‌کارم روی لب‌هام و منتظر می‌مانم. برمی‌گردد. نگاهش ترحم‌آمیز است. بعد، نگاهش را بالا می‌آورد و از بالای شانه من که نزدیکش ایستاده‌ام، جایی را نگاه می‌کند. یکی‌یکی سرهایمان را می‌چرخانیم به نقطه نگاهش.

بابا آمده و دورتر ایستاده. پاچه‌های تنبانش را  بالا زده. با دمپایی لنگه به لنگه آمده بیرون، یک تا آبی یک تا قرمز. توی دستش یک شاخه گل سرخ مصنوعی است که سر راهش از گلدان پشت در برداشته.

کد خبر 78307

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز