فریدون صدیقی: قلب‌تان، قلب کبوتر است، هیچ‌کس تردید ندارد.

آنکه آمد و رفت با تبسم شما، خشنودتر از کودکی با بستنی چوبی شد. اینکه ایستاده در سایه شما، شوق نگاهش به‌خاطر التفات شماست خانم و آقای بخشنده چون خورشید.

خانم و آقای بخشنده در این زمستان که مکدر از آمدن بهار است، بخشیدند‌؛ یعنی گذشت کردند تا مهیار سر بر دار نشود تا او و پدر و مادرش و دوستانی که مدت‌ها دلواپس خداحافظی او بودند، گریه سردهند از شوق و باور کنند برای بخشش، دو چیز لازم است، کرامت و شفقت. خانم و آقای بخشنده هر دوی آن را داشتند؛ چون در کودکی باور کرده بودند در عفو لذتی است که در انتقام نیست.راست این است که برای هر چیزی پیمانه‌ای وجود دارد به‌جز بخشش، زیرا می‌دانیم بخشیده شده نه فقط قربانی ندانم‌کاری که قربانی شرایط خانوادگی و اجتماعی هم هست؛ مثل مهیار 24 ساله که در موقعیتی گیج و گنگ روزگار را از حضور دوست دلبندش برای همیشه دریغ کرد و خود در بند شد و منتظر ماند تا وقت خاموشی فرا رسد. در همین روزگار بود که خانم و آقای بخشنده هم هر روز پژمرده‌تر از روزهای آخر پاییز شدند و مثل فانوس جامانده در باد، هر لحظه کم‌سوتر شدند چون نمی‌دانستند چه کنند با مهیار اما چون قلبی از بهشت داشتند. پس خود را جای پدر و مادر مهیار گذاشتند؛ یعنی جان جانان ما که رفت و حال ما چنان نکنیم که جان جانان پدر و مادری دیگر از جهان فانی پر کشد. پس مهیا را بخشیدند حالا او دست‌بوس خانم و آقای بخشنده است و هرجا آنان، نیازمند یاریگری هستند اوست که پیش می‌رود و آنان را مثلا به اداره پست، به درمانگاه و حتی به سرای سالمندان می‌برد که دم بهار آقا و خانم بخشنده می‌خواهند با یک جعبه کیک یزدی و 23شاخه گل به نام نسترن، دختری که بود و حالا نیست، آنجا بروند تا حالی با احوال تنهایان کنند در نیمروزی که کبوتر روی گنبد بال می‌زند. مهیار بی‌دریغ دانه می‌ریزد و آقای بخشنده در تماشای چراغی است که همیشه روشن است و شاعر زیرلب زمزمه کند.

نیمی از سنگ‌ها، صخره‌ها، کوهستان را گذاشته‌ام
با دره‌هایش، پیاله‌های شیر
به‌خاطر پسرم
نیم دگر کوهستان، وقف باران است
دریایی آبی و آرام را
با فانوس روشن دریایی
می‌بخشم به همسرم

هزار سال پیش هم عفو مثل حالا پرتلألو بود؛ مثل تابش آینه‌ای که مادر در حیاط زیرآفتاب می‌گرفت و نرم‌نرمک آن را کژ و مژ می‌کرد تا انعکاس نور از پنجره به اتاق بیاید و روی پلک بسته تب کند تا من سراسیمه از خواب بگریزم و بفهمم مدرسه‌ام دیر شد.
قسم می‌خورم بخشنده‌ترین مردمان دنیا مادران هستند، از بس که سخی هستند که بی‌دریغ دردکشان و رنجبران همسر و نداری‌های عالم می‌شوند اما همچنان شیره جان در کام کودک ریزند و آشیانه را حفظ می‌کنند. چنین بود آن سال‌های دور و بسی دور که آبرو، خیلی آبرو داشت، شرافت متعالی و وجدان اغلب آسوده بود. با این همه من بخشندگانی دیدم، مثل مهتاب، مثل خورشید، مثل سایه که سایه‌خواب هر خسته از راه رسیده‌ای بود. خاصه در عید و ایام فرخنده آنگونه بود که شوق و ذوق بهار به هر خانه‌ای سرک می‌کشید، حتی از پشت میله‌ها می‌گذشت تا دربندی به آزادی می‌رسید تا شاعر زیر باران بهار آواز‌خوان شود.

هر مزرعه و درخت

کشتزار و علف را به کویر بدهید، ششدانگ

به دانه‌های شن، زیر آفتاب

حالا و اکنون مثل همیشه‌ها و همواره‌ها ما فقط چهره‌ها را می‌بینیم نه قلب‌ها را، گرچه آنکه قلب رئوف و شریفی دارد در نگاهش چیزی است مثل بادبزن در وسط تابستان و آنکه قلب یخی در سینه‌اش می‌تپد نگاه تلخ و زهری دارد و می‌خواهد با تملق آن را شیرین کند. با این همه باید همچنان بخشنده بود خاصه در آستانه و این درگاه که فصل سرد و درد پا‌به‌پای ما قدم می‌زند تا برسد به بهار و سبزه و آن ماهی که می‌خواهد تنگ، بخشنده باشد پس دم‌به‌دم بوسه می‌زند به تن شیشه شاید دوباره به دریا برسد. بهتر این است ببخشیم هرچه را که مقدور است که می‌دانیم دلی را شادمان، قلبی را مشفق و رؤیایی را به واقعیت می‌رساند. ببخشیم مثلا کینه‌ای را که زخم تن شده است و بیشتر بماند بدخیم می‌شود. ببخشیم تا سبک‌تر از نسیم شویم، عین زیبایی و رأفت، عین عقل سلیم و قلب حلیم.

چه خوب خانم‌ها و آقایان ارجمند چون چهار فصل که می‌دانید دنیا به مویی بند است و هرلحظه ممکن است بادی سراسیمه بدود و کلاه از سرما بردارد. پس روا باشد ببخشیم خطا و غفلت، بار و بدهی آن دوست، آن آشنا و حتی آن غریبه‌ای که چشم به‌دست و دهان ما دارد تا به فردا برسد؛ یعنی به تکه‌ای از سال نو.
پس عفو بفرمایید خطای شاخه بید را که سربه‌زیر دارد و گلسرخ را که خار دارد. مرحمت بفرمایید همه بی‌وفایان، دور و نزدیک‌های بی‌لطف و صفا را ببخشید و ببخشید بهار را به گلدان، تبسم را به عابر و سکه را به نیازمند و ببخشید دوباره دیدن را به مردی که پشت میله‌ها، چشم به کوچه آزادی دارد.

و می‌بخشم به پرندگان
رنگ‌ها، کاشی‌ها، گنبدها
به‌ یوزپلنگانی که با من دویده‌اند
غار و قندیل‌های آهک و تنهایی
و بوی باغچه را
به فصل‌هایی که می‌آیند
بعد از من

  • همه شعرها از زنده‌یاد بیژن نجدی
کد خبر 400962

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha