یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۶ - ۲۱:۲۷
۰ نفر

همشهری آنلاین: شرکت کردن در همان کلاس‌ها بود که سرآغاز مشکل نیره و احمد شد و بالاخره کارشان را به دادگاه خانواده کشاند

طلاق

همه‌ي ‌‌ مشكل زن و مرد ميانسال از زماني آغاز شد كه مرد بعد از 30 سال كار كردن در اداره‌هاي دولتي بازنشسته شد. از آن روز به بعد بود كه بايد زندگي‌شان را با حقوق بازنشستگي مديريت مي‌كردند.

اما دوري از كار اينقدر به مرد فشار آورد كه تصميم گرفت با شركت كردن در كلاس‌هاي مختلف وقت خود را سپري كند.

شركت كردن در همان كلاس‌ها بود كه سرآغاز مشكل نيره و احمد شد و بالاخره كارشان را به دادگاه خانواده كشاند.زن و مرد ميانسال وارد شعبه‌ي 264 دادگاه خانواده‌ي ونك مي‌شوند و روي صندلي روبه‌روي قاضي غلامحسين گل‌آور مي‌نشينند.

دقايقي در سكوت سپري مي‌شود و بالاخره رسيدگي به پرونده آغاز مي‌شود. قاضي گل‌آور در ابتداي جلسه مي‌گويد: «بنا به درخواست طرفين پرونده اين آخرين جلسه‌ي رسيدگي به پرونده‌ي شماست.

با توجه به اين‌كه توافق شما مبني بر صدور حكم طلاق حاصل شده است، رأي نهايي امروز صادر خواهد شد. اما قبل از آن مي‌خواهم بار ديگر به عنوان قاضي رسيدگي به پرونده از طرفين تقاضا كنم كه روي تصميم خود تجديدنظر كنيد.

شايد با سازش و مسامحه كار يك زندگي بعد از 40 سال به جدايي منجر نشود.» ابتدا نيره صحبت را آغاز مي كند. او در جواب قاضي گل‌آور مي‌گويد: «آقاي قاضي من پنج سال پيش تصميم به جدايي از همسرم گرفتم.

اما بارها به خاطر وساطت فرزندانم و اقوام از اين تصميم صرف نظر كردم. اما حالا فكر مي‌كنم كه ديگر جايي براي انصراف از تصميمم باقي نمانده است.»

احمد همچنان ساكت است و به گوشه‌اي چشم دوخته. اما همان چند جمله كافيست تا سر درددل نيره در دادگاه باز شود.

  • ازدواجمان سر گرفت

«با خواهر احمد دوست بودم. با همديگر همكلاس بوديم و سال‌ها بود كه همديگر را مي‌شناختيم. وقتي درسم تمام شد يك روز خواهر احمد به همراه مادرش به خانه‌ي ما آمدند.

يك جعبه شيريني و چند شاخه گل هم آورده بودند. مي‌دانستم كه دوستم برادري دارد كه چند سالي از من بزرگ‌تر است و قصد ازدواج دارد. براي همين هم بود كه تا آن‌ها از در وارد شدند شستم خبردار شد كه مي‌خواهند از من براي احمد خواستگاري كنند.»

نيره اين‌ها را در مورد چطور سر گرفتن ازدواجش با احمد مي‌گويد و بعد ادامه مي‌دهد:«احمد را نمي‌شناختم. با اين‌كه هم محلي بوديم اما يكي دو بار بيشتر او را نديده بودم.

خلاصه آن روز مادر دوستم موضوع را با مادرم مطرح كرد و اجازه خواست كه به صورت رسمي با خانواده به خواستگاري بيايند. پدر و مادرم كه روي خانواده‌شان شناخت داشتند با ازدواج ما موافقت كردند و بالاخره ازدواج ما سر گرفت.»

نيره مي‌گويد:«من و احمد در زندگي‌مان مشكل جدي‌اي نداشتيم. مثل هر زن و شوهري گاهي با همديگر بحث‌مان مي‌شد اما نمي‌شد اسمش را گذاشت يك اختلاف ريشه‌دار.

احمد كارمند دولت بود و دست‌مان به دهان‌مان مي‌رسيد.»صحبت به اين‌جاي ماجرا كه مي‌رسد احمد سكوت خود را مي‌شكند و مي‌گويد:«آقاي قاضي همه‌ي مشكل من و همسرم از زماني آغاز شد كه من بازنشسته شدم.

من فكرش را هم نمي‌كردم كه جدا شدن از كار اينقدر به من صدمه روحي بزند. پرخاشگر و عصبي شده بودم. نشستن در خانه برايم غيرممكن بود براي همين دنبال راهي بودم كه كار مفيدي انجام دهم.»

نيره در ادامه‌ي حرف‌هاي همسرش مي‌گويد:«بعد از اين‌كه احمد بازنشست شد رفتارش با من و سه فرزندم كاملا تغيير كرد. بدرفتاري‌هايي با ما مي‌كرد كه تا آن زمان هرگز از او نديده بوديم.

سعي مي‌كردم او را درك كنم و به بچه‌ها مي‌گفتم مدتي كه بگذرد پدرتان دوباره خوش رفتار مي‌شود.خيلي نگران بودم كه مبادا حرمت بين فرزندانم و پدرشان شكسته شود.

شايد براي همين هم بود كه وقتي احمد به من گفت تصميم دارد به كلاس موسيقي برود با او مخالفت نكردم. فكر مي‌كردم اگر به كاري مشغول شود براي روحيه‌اش مفيد خواهد بود.»

چند ماهي كه از كلاس رفتن‌هاي احمد گذشت، شكايت‌هاي نيره شروع شد. نيره مي‌گويد: «احمد بيشتر وقت خود را در كلاس‌هاي مختلف مي‌گذراند. شايد حتي او را كمتر از زماني مي‌ديديم كه سركار مي‌رفت.

خيلي وقت‌ها به مهماني‌هايي كه دعوت مي‌شديم هم نمي‌آمد. خسته شده بوديم از بس براي اقوام بهانه آورده بوديم كه چرا او همراه ما نيست.

از طرفي حقوق بازنشستگي او كفاف زندگي‌مان را نمي‌داد. هرقدر به او مي‌گفتم همه‌ي پول‌مان را خرج شهريه‌ي كلاس‌هاي مختلف نكند گوشش بدهكار نبود.با اين‌كه بچه‌ها ديگر وارد كار شده بودند اما من هميشه در مضيقه‌ي مالي بودم.»

احمد در ادامه‌ي حرف‌هاي همسرش مي‌گويد:«نيره هيچ وقت باور نمي‌كرد كه كلاس‌هاي من هزينه‌ي آنچناني ندارد. من هم خسته مي‌شدم از اين‌كه همسرم با من مثل بچه‌ها رفتار مي‌كرد و رفت و آمدهاي من را كنترل مي‌كرد.

اينقدر با هم بگو مگوي هر روزه داشتيم كه ديگر پاي بچه‌ها هم به بحث و دعواي ما باز مي‌شد. دلم نمي‌خواست بچه‌ها در گفت‌وگوي پدر و مادر خود دخالت كنند و با آن‌ها هم بحثم مي‌شد.

آقاي قاضي من و نيره ديگر هر دو از اين وضعيت خسته شده‌ايم. الان 15 سال است كه من بازنشسته شده‌ام و در اين سال‌ها هر روز دارم براي همسرم توضيح مي‌دهم كه كجا مي‌روم و چرا مي‌روم.»

قاضي گل‌آور رو به نيره مي‌گويد: «فكر مي‌كنيد هيچ راهي براي حفظ زندگي‌تان باقي نمانده؟»

نيره مي‌گويد:«آقاي قاضي همسر من حاضر نيست به خاطر من هم كه شده كمي دست از كلاس رفتن بردارد. من هم يك زن هستم و هر روز در خانه تنها هستم و از لحاظ مالي در مضيقه‌ام.

اما همسرم اين‌ها را درك نمي‌كند. براي همين فكر مي‌كنم بعد از چندين سال ترديد براي طلاق ديگر وقت آن است كه براي زندگي‌ام يك تصميم جدي بگيرم.»با اصرار نيره و احمد براي صدور طلاق توافقي، قاضي گل‌آور حكم طلاق را صادر مي‌كند.

منبع: همشهري سرنخ

کد خبر 387354

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha