سه‌شنبه ۲۸ دی ۱۳۹۵ - ۰۹:۱۹
۰ نفر

همشهری دو - فرزانه شهامت: ساعت، ۸:۳۰ را رد کرده است. خاکستری تیره آسمان می‌گوید خورشید بنای بیرون‌آمدن از پشت ابرها را ندارد.

پیرمرد دستفروش

هواي ابري و گرفته امروز مشهد، غم‌‌هاي داشته و نداشته را روانه دل مي‌كند. سوز سرما، اندك عابران پياده اين خيابان فرعي يكطرفه را كمتر از هر روز كرده است. پيرمرد، قصه تكراري روزهاي سرد را خوب مي‌داند؛ اينكه كاسبي كسادش امروز كسادتر خواهد بود. با اين حال چاره‌اي ندارد جز كشاندن تن رنجور و فرسوده‌اش به اين سوي شهر. با گام‌هاي سنگين و قامتي خميده، خود را به پله‌هاي مرمرين خانه‌‌اي اعياني مي‌رساند. چند دقيقه‌‌اي مي‌نشيند تا نفسش راست شود. زير لب چيزي مي‌گويد؛ چيزي شبيه «بسم‌الله» و بعد با دست‌هاي زمخت و لرزانش به كندي بساط خود را روي يك تكه كيسه پهن مي‌كند.چند دقيقه بعد، جنس‌هاي او فضايي كوچك از پياده‌روي تنگ را پر مي‌كند. چند شانه پلاستيكي رنگارنگ كه سال‌هاست از مد افتاده، چند بسته كش شلوار، جوراب زنانه، سنگ پا، ليف، سنجاق قفلي و آينه جيبي تمام سرمايه «محمدعلي» را تشكيل مي‌دهد.

  • گرماي اميد در سوز سرما

انگار سرما، همان قدر كه سرعت گام‌هاي عابران را زياد كرده؛ از حوصله‌شان براي انداختن نگاهي به بساط پيرمرد كم كرده است. به ماشين‌هايي كه از كوچه‌هاي اطراف وارد خيابان فرعي مي‌شوند نيز اميدي نيست. بعيد است رانندگان‌شان از پشت شيشه‌هاي بالاكشيده، ملتفت او و بساطش شوند. به فرض كه متوجه شوند؛ حاضر باشند پياده شوند و... نه، همه اينها به‌رؤيا شباهت دارد. با وجود اين محمدعلي آرام است. پتوي زرد رنگ كهنه‌اش را روي پاها پهن كرده و بي‌حركت به خيابان چشم دوخته است. ذكرهاي زيرلبش نشان مي‌دهد همچنان اميدوار است به اينكه حدود 7هزار تومان درآمد هر روز خود را به‌دست بياورد. درآمدي كه با يك حساب سرانگشتي، يك پنجم آن صرف كرايه اتوبوس مي‌شود. او هرروز براي رفت‌وآمد بين خانه‌اش واقع در حاشيه شهر تا اينجا كه از مناطق برخوردار به‌حساب مي‌آيد، بايد 4 اتوبوس را سوار و پياده شود.

  • نفس‌هاي سنگين

خس خس سينه‌اش نمي‌گذارد جواب سؤال‌هايت را به راحتي بدهد. با هر كلمه‌‌اي كه مي‌گويد؛ نفس‌هاي كوتاهش ابري مي‌شود برابر چشمانش و به همان سرعت نيز محو مي‌شود. گوش‌هايش سنگين است و هر حرف را بايد 2بار يا بيشتر تكرار كرد. براي جواب دادن به برخي سؤال‌ها، كلاه خاكستري‌اش را روي سر جابه جا مي‌كند و به فكر فرو مي‌رود. حافظه او در سن 82سالگي جواب‌هاي حاضر و آماده در اختيار ندارد. از لابه‌لاي حرف‌هاي بريده‌اش مي‌شود فهميد گمان نمي‌كرده بعد از يك عمر جان كندن روي زمين‌‌هاي اربابي، حال و روزش اين باشد؛ اينكه براي چند هزار تومان ناقابل كه البته براي او بسيار قابل و ارزشمند است، هر روز اين مسير طولاني را بيايد و برود. صدايش رنگ غرور مي‌گيرد وقتي حرف قديم‌ها كه قوي بود و كشاورزي مي‌كرد، پيش مي‌آيد: «در روستايمان گوجه‌فرنگي مي‌كاشتم، بعضي سال‌ها هم گندم و جو. با ارباب نصفه كاري مي‌كرديم؛ زمين و آب و بذر از او، كار از من. هر چه درمي‌آمد با هم مي‌خورديم. دستم تنگ بود ولي تا وقتي «زهرا» زنده بود خوب بودم. 3سالي هست كه مرده. خانه، زن كه نداشته باشد سوت و كور است».

  • آرامشي كه نيست

به خاطر گفتن چند جمله پشت سرهم، به نفس نفس افتاده است. با وجود اين مي‌خواهد همچنان از همسري كه ديگر نيست، حرف بزند؛ آن هم با غريبه‌اي كه معلوم نيست از كجا سرو كله‌اش پيدا شده، چرا اينقدر سؤال مي‌پرسد و اصلا قصد خريد دارد يا نه؛«نبايد مي‌مرد. سنش از من كمتر بود. دكتر گفت سكته كرده. خوب زني بود. چهل‌وچند سال با هم زندگي كرديم. خوش اخلاقي مي‌كرد با من».

آهنگ صدايش آشكارا رنگ دلتنگي به‌خود مي‌گيرد وقتي كه مي‌گويد: «گفتم كه؛ كار زحمتكشي زياد مي‌كردم. بازهم دستم هميشه تنگ بود. زهرا مي‌ساخت با اين اوضاع. 9تا بچه از او دارم؛ 4تا پسر، 5 دختر. يكي از دخترها چند سال است وبال گردنم شده». حرفش را قطع مي‌كند وقتي كه مي‌بيند خانمي با كنجكاوي جنس‌ها را نگاه مي‌كند. فوري قيمت مي‌دهد: «جوراب‌هاي پارازين جفتي هزار تومن، جين‌اش را ببر 5هزار تومن». سپس چشم‌هاي ريزش را اميدوارانه به مشتري مي‌دوزد. جورشدن اين معامله كوچك چين و چروك‌هاي صورت محمدعلي را باز مي‌كند. با خوشحالي دست‌‌هاي لرزانش را از زيرپتو بيرون مي‌آورد و اسكناس 5هزار توماني را در جيب كاپشنش مي‌گذارد.

راه انداختن كار مشتري، رشته كلام را از دست محمدعلي جدا كرده است. به يادش مي‌آوري كه داشته از دخترش تعريف مي‌كرده؛ هماني كه مي‌گفت وبال گردنش شده‌است. ادامه مي‌دهد: «اسم دخترم مريم است. 50سال عمرش است. زن دوم مردي بود كه چند تا بچه داشت و چند سال پيش مرد. ارثيه‌اي برايش نمانده. آمده با من زندگي مي‌كند. اين دختر مريض‌احوال است؛ چيزي يادش نمي‌ماند. هيچ كار بلد نيست. دكتر چند جور دوا برايش نسخه كرده. پول كاسبي چند روزم را بايد بدهم داروخانه».

  • كابوس تازه

از كار و كاسبي راضي هستيد؟ به تلخي مي‌خندد و «نه» مي‌گويد؛ آنقدر ناگهاني و بي‌فكر كه مي‌شود عمق ناخوش بودن احوالش را دريافت. پي حرفش را با يك اما مي‌گيرد: «اما كار ديگري از من ساخته نيست. تا 60سالگي كشاورزي كردم. بعد كه ديدم جانش را ندارم افتادم به كارگري روزمزد در روستايمان. درخت‌ها را هرس مي‌كردم، ميوه جمع مي‌كردم ...چند سال بعد، همان كار را هم نمي‌توانستم. با زهرا آمديم حاشيه شهر خانه گرفتيم. نمي‌شد كه بيكار باشم. سرمايه‌ام را گذاشتم و اين خرت و پرت‌ها را خريدم. يك مغازه همين دور و برها آشنا درآمد. جنس‌ها و پتويم را مي‌گذارم آنجا. زورم نمي‌رسد هر روز اينها را دنبال خودم بكشانم». غصه محمدعلي شده است مأموران شهرداري كه از قانون و ممنوعيت سد معبر مي‌گويند. مواجهه با آنها كابوسي است كه پيرمرد هر روز از صبح تا عصر با خود به همراه دارد.

  • محله غربت‌ها

نه روستاست، نه شهر؛ چيزي ميان اين دو و شبيه‌تر به روستا. از مركز شهر- همان جايي كه محمدعلي بساط مي‌كند- تا اينجا به اندازه 3ربع ساعت راه است. به شرط اينكه با ماشين تخت گاز بيايي. شايد همين امر باعث شد پيرمرد پيشنهاد رساندن او به خانه‌اش را قبول كند. حداقلش اين است براي يك روز هم كه شده، از يك و نيم ساعت اتوبوس سواري خلاص مي‌شود. زنان همسايه كه كوچه‌نشيني‌شان سرما و گرما نمي‌شناسد، با كنجكاوي براندازمان مي‌كنند. خانه پيرمرد انتهاي كوچه‌اي باريك قرار دارد و در آهني آن، با بي‌حوصلگي به رنگ زرد درآمده است. اين منطقه به «محله غربت‌ها» معروف است و در سوابق آن، خوشنامي جايگاهي ندارد. چهره‌هاي لاغر و خمار و نگاه‌هاي تيز برخي از اهالي، از واقعيت‌هايي ناخوشايند حكايت دارد. واقعيت‌هايي كه ديوارهاي دودزده خرابه‌هاي اطراف نيز مويد آن است.

محمدعلي نگاه‌هايمان را كه مي‌بيند با افتخار مي‌گويد: مواد كه هيچ، در عمرم به سيگار هم لب نزده‌ام. با كمري دولا پيش مي‌افتد و ياالله‌گويان وارد حياط كوچك خانه مي‌شود. نفسش به سختي بالا مي‌آيد. نخستين كاري كه مي‌كند نشستن روي يك بالش و استفاده از اسپري است. بهتر كه مي‌شود مي‌گويد: «‌داروخانه چندجور اسپري دارد. اين مدلش از همه بهتر است». بهتر، از نظر او مساوي با ارزان‌تر بودن است.

  • نگاه‌هاي مبهم

مريم- دختر محمدعلي- با لبخندي مبهم وارد مي‌شود و سلام مي‌كند. لباس‌‌هاي نه چندان مرتب، نوع نگاه كردن و لبخند او به هم مي‌آيد. شبيه كودكي رفتار مي‌كند كه بايد كارها رايك به يك به او گفت؛ «چاي بياور، استكان‌ها را جمع كن، دوباره چاي بريز و...». پلاستيك داروهايش را كه به دست‌ات مي‌دهد ظنت به يقين تبديل مي‌شود. تمام داروها، آرامبخش هستند و براي درمان تشنج، افسردگي و روان پريشي تجويز مي‌شوند. بوي نم ديوارها، گرماي بخاري، نگاه‌هاي مات مريم و خس خس نفس‌هاي محمدعلي به سمفوني غم‌انگيزي مي‌ماند. اتاق، مرتب نيست و دور تا دور آن بالش، تشكچه و پتو افتاده است. وجه مشترك تمام وسايل، كهنگي آنهاست. محمدعلي دلش كربلا مي‌خواهد. مي‌گويد اين فكرها برايش زياد از حد بزرگ است. در واقع نه آرزويي دارد و نه توقعي از كسي، حتي از 8فرزندش كه همگي كارگرند و به خرج خودشان درمانده‌اند. او فقط مي‌داند كه دلتنگ زهراست و خسته از ساعت‌ها كز كردن كنار پياده‌رو براي درآوردن چند هزارتومان ناقابل.

  • شما چه مي‌كنيد؟

پيرمرد 82ساله براي تامين هزينه‌هاي زندگي خود و دختر بيمارش دستفروشي مي‌كند و به سختي روزگار مي‌گذراند .شما براي كمك به آنها چه مي‌كنيد؟ نظرات و پيشنهاد‌‌هاي خود‌‌ را به 30003344 پيامك كنيد‌‌ يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد‌‌.

کد خبر 359014

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha