شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۰:۴۷
۰ نفر

همشهری دو - محمود قلی‌پور: دایی حیدر عمیقاً معتقد بود که زندگی کردن مهم‌ترین کار دنیاست.

وقتي مي‌رفتيم خانه‌اش بلند مي‌شد چايي دم مي‌كرد، پيش‌دستي جلومان مي‌گذاشت و ميوه تعارف مي‌كرد. مي‌گفتيم: «دايي شرمنده‌مان نكن.» زن‌دايي مي‌گفت: «دوست دارد اين كارها را.» دايي حيدر مي‌گفت: «اين كارها اسمش زندگي كردن است. لذت مي‌برم از مهمان پذيرايي كنم.» چند روز مانده بود به تحويل سال كه خبر دادند دايي بر اثر سكته قلبي در بيمارستان بستري شده.

دلواپس و نگران خودمان را به بيمارستان رسانديم. دكتر گفته بود، اوضاع قلبش خيلي خراب است. گفته بوديم: «آقاي دكتر، اين دايي حيدر ورزش مي‌كرد، به فكر سلامتش بود و اصلاً هيچ كاري نكرده كه قلبش اذيت شود.» دكتر گفت: «كهولت سنه ديگه. خدا رو شكر روحيه‌اش خيلي خوبه.» مي‌دانستيم كه دايي حيدر به‌محض رسيدن به بيمارستان با همه دوست شده است. وارد اتاقش كه شديم، گفتيم: «خدا بد نده دايي.» خنديد و گفت: «بد نبينيد.

زندگيه ديگه. تولد داره، بزرگ شدن داره، فراز‌داره، فرود داره، مريضي داره. اصلاً زندگي همينه ديگه.» حرفي براي گفتن نداشتيم. هميشه همين بود. همه‌‌چيز را زيبا مي‌ديد و جزئي از زندگي. روز آخري كه رفته بوديم بيمارستان، گفت: «تلويزيون را روشن كنيد، سريال را ببينم.» به سختي نفس مي‌كشيد. آرام‌بخش مصرف كرده بود و چشم‌هايش مدام مي‌رفت. چند ثانيه مي‌خوابيد و بعد دوباره چشمش را باز مي‌كرد. آن وسط به نوه‌هايش زياد نگاه مي‌كرد و گاهي دستش را مي‌گذاشت توي دست دخترش. ناگهان دايي حيدر گفت: «يه چيزي مي‌گم، نپريد وسط حرفم.»

همه اندوهگين خيره شدند به لب‌هاي دايي. بعد شمرده و در ميان نفس‌هاي كشيده‌اش گفت: «همه‌تون اين سريال رو خوب ببيند. وقتي بعد مرگم بيام به خوابتون اولين چيزي كه ازتون مي‌پرسم اينه كه تو اين سريال اين دو نفر با هم ازدواج كردند يا نه.» همه خنديدند و بعد دايي آرام گفت: «زندگيه ديگه، تا هستيم بايد شاد باشيم.»

کد خبر 324881

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha