دوشنبه ۹ آذر ۱۳۹۴ - ۰۸:۵۹
۰ نفر

همشهری دو - هدیه کیمیایی: « حالا باید هزار تا آدم ببینی هزار جا بری تا چشمت به یه آدم مهربون بیفته... . این روزا همه به فکر جیب خودشون هستن... » پیرمرد از درد، روی پیشانی‌اش عرق نشسته.

 دکتر جعفری‌زاده

 حوصله ندارد بقيه حرفش را ادامه دهد. انگشت‌هايش را در پهلويش فرو مي‌كند و نفسي عميق مي‌كشد. كمردرد چندساعته او را به مطب دكتر كشانده. از فاميل دامادش شنيده اينجا، كسي را براي پرداخت ويزيت اجبار نمي‌كنند و هر چندبار كه بخواهد مي‌تواند بدون دادن ويزيت بيايد. دكتر جعفري‌زاده جراح ارتوپد قديمي، سال‌هاست كه روي ديوار ورودي مطبش تابلوي «دادن ويزيت اجباري نيست» را زده است. خودش و خانم منشي مي‌گويند كه هر روز چند بيمار رايگان به مطب مراجعه مي‌كند. دكتر جعفري‌زاده حدود 65 سال سن دارد و سالم و قبراق هر روز به مطب مي‌آيد و بيمارانش را مداوا مي‌كند. مي‌گويد: «اين سلامتي و طول عمر براي مداواي بيماران، پاداشي است كه از اعمال خيرم گرفته‌ام». دكتر جعفري‌زاده در طول مدت عمرش يك‌بار هم جنس خارجي نخريده و مي‌گويد: «چرا وقتي مي‌توانم به هموطن خودم كمك كنم بروم و پولم را در جيب خارجي‌ها بريزم. بگذار سودش در جيب يك ايراني برود». در يكي از پنجشنبه‌هاي سرد پاييزي به ديدارش رفتيم تا داستان روي جمله تابلوي معروف و مهربانش را بدانيم.

  • حق ويزيت را برمي‌گردانيم

«پرداخت ويزيت اجباري نيست»، اين جمله در قاب زيتوني رنگ مطب دكتر جعفري‌زاده، جراح ارتوپد نصب شده. برخورد طيف‌هاي مختلف بيماراني كه وارد مطب مي‌شوند و اين جمله را مي‌بينند جالب است. بعضي‌ها به شوخي و لبخند رو به خانم منشي مي‌گويند كه شرايط دادن حق ويزيت را ندارند اما خيلي زود دست به جيب مي‌شوند و اسكناس‌هاي 10هزارتوماني را روي ميز مي‌گذارند. اما حقيقت اين است كه تعدادي از آنها توانايي پرداخت ويزيت 35هزار توماني را ندارند و به‌دليل بيماري هم مجبورند به دفعات مختلف به دكتر مراجعه كنند.

از بيرون مطب صداي نوحه و عزاداري مي‌آيد. تلويزيون مطب يكي از سريال‌هاي مناسبتي را پخش مي‌كند و زن و شوهري كه براي مداواي دست شكسته فرزندشان به مطب آمده‌اند محو تماشا هستند. درد استخوان ساق پا، دهان پيرمردي كه گوشه سالن نشسته را بسته است. بي‌حوصله به همه نگاه مي‌كند و خيلي زود چشم‌هايش را مي‌بندد. ساعت قرارمان دير شده و دكتر بايد بقيه بيمارانش را ببيند تا نوبت به گفت‌وگو برسد. صداي دكتر از داخل اتاق مي‌آيد. توصيه‌هايش براي پيرمردها و پيرزن‌هاست كه قند و چربي نخورند و ورزش كنند.

صداي پيرمرد مي‌آيد كه مي‌گويد: «من اگر در شام هر شبم، گوشت و برنج نباشد قوه زندگي‌ام مي‌رود و ضعف مي‌كنم». كارمندها از كمرد درد گلايه دارند و بازهم درمان قطعي‌شان در ورزش و درست نشستن روي صندلي‌هاي اتاق است. منشي دكتر جعفري‌زاده مي‌گويد: «ما معمولا روزي 2 تا بيمار رايگان داريم. من يا آقاي دكتر اگر احساس كنيم بيماري به سختي مي‌خواهد حق ويزيتش را بدهد به او برمي‌گردانيم».

پنجشنبه است و مطب نسبت به ‌روز‌هاي ديگر هفته خلوت‌تر. دكتر جعفري‌زاده مهربان است. اين را مي‌شود از نحوه صحبت كردن و مداواي بيماران فهميد. حالشان را مي‌پرسد و از اوضاع زندگي‌شان مي‌شنود تا اگر لازم باشد كمكشان كند. مطبش ساده و صميمي است و عكس پدرش را قاب گرفته و گوشه پنجره گذاشته است.

مي‌گويد: «اين روزها از روي ظاهر و لباس نمي‌توان آدم‌هاي كم‌بضاعت را تشخيص داد. بعضي‌ها با لباس و سر و وضع مرتب به مطب مي‌آيند ولي توانايي پرداخت حق ويزيت را ندارند. من وقتي اين موضوع را متوجه مي‌شوم خودم به آنها پيشنهاد مي‌دهم كه ويزيت ندهند يا اينكه اگر ويزيت را پرداخت كرده باشند به منشي مي‌گويم كه آن را در پاكت سفيدرنگ بگذارد و برگرداند». دكتر جعفري‌زاده روز اول افتتاح مطبش اين تابلو را بالاي ميز منشي نصب كرده. مي‌خندد و با آرامش داستان روزهايي را مي‌گويد كه دعاي خير بيماران راهگشاي زندگي‌اش بوده است. او معتقد است: «خدا به من سلامتي داده تا كار كنم. »

همسر دكتر جعفري‌زاده هم پزشك است. از دوران دانشگاه عاشقش شده و خيلي زود ازدواج كرده. از روزهاي دوري و طبابت در روستاهاي دورافتاده مي‌گويد و صبر همسرش كه همه را به جان خريد و يك تنه در كنار او به جنگ مشكلات رفت؛ «من فكر مي‌كنم اگر همسرم پزشك نبود شايد زندگي بهتري داشتيم. اما او هم بسيار متعهد است و دانشيار دانشگاه است. بيشترين زحمت خانواده ما را او مي‌كشد.»

او درباره ارتباط ميان ظاهر آدم‌ها و توانايي پرداخت حق ويزيت‌شان مي‌گويد: «بعضي آدم‌ها ظاهر خوبي دارند و لباس‌هاي شيك و در بعضي مواقع گراني هم مي‌پوشند اما توانايي پرداخت هزينه ويزيت مطب را نداند. مثلا خانم با شخصيتي مي‌آيد و با شرمندگي مي‌گويد: «مي‌شه من ويزيت ندم؟» در اينطور مواقع خود من بيشتر احساس خجالت مي‌كنم.

براي از بين رفتن چنين مسائلي با خودم گفتم كه اين را بزرگ روي درها و ديوارهاي مطب نصب كنم تا بيماراني كه واقعا مشكل مالي دارند با خجالت اين كار را انجام ندهند. وارد مطب مي‌شوند و هر كس كه خواست برگردد من يا منشي اين احساس را كنيم و مي‌رويم به استقبالش. گاهي به خانم منشي اشاره مي‌كنم يا تلفني به او مي‌گويم ويزيت فلان بيمار را به او برگرداند. او هم مبلغ را داخل پاكتي تميز مي‌گذارد و داخل راهرو به آنها پس مي‌دهد. ما تقريبا روزي 2 نفر از اين موارد داريم. البته من متوجه نمي‌شوم، بعضي وقت‌ها منشي مي‌آيد و به من مي‌گويد كه امروز يكي دو نفر ويزيت نداده‌اند. حداقل كاري كه من مي‌توانم انجام دهم اين است».

  • بيماران را مثل خانواده خودم مي‌بينم

دكتر جعفري‌زاده درباره روزهاي شروع به كارش مي‌گويد آن زماني كه مدركش را گرفت، قرار شد به عنوان پزشك در بيمارستان‌ها طبابت كند. اما انگار علاقه‌اي به اين كار نداشته و به‌دنبال كارهاي اداري بوده است: «من از روزي كه مدرك پزشكي‌ام را گرفتم دلم نمي‌خواست مطب بزنم و دلم با كارهاي اداري بود. جبر زمانه من را وادار كرد تا مطب بزنم».

او درباره انگيزه‌اش از اين كار مي‌گويد: «اين حداقل خدمتي است كه يك انسان به انسان ديگر مي‌تواند بكند. پدر من كارمند راه‌آهن بود و اگر احساس مي‌كردم در مضيقه است و مي‌خواهد پيراهني براي من بخرد مي‌گفتم دلم مي‌خواهد كه نخرد.» به تابلويي اشاره مي‌كند كه يادگار پدرش است؛«پدرم به من 3وصيت كرد. آن روزها هنوز آلزايمر نگرفته بود. به من گفت تو بچه يك كارمند بودي و به هر حال سر گرسنه روي زمين نگذاشتي. من به‌عنوان پدر از تو يك خواهش دارم (پدر من فوق‌ديپلم برق داشت)، به من گفت اگر مردي در جايگاه من براي مداوا آمد خيال كن كه من اينجا نشسته‌ام. اگر زني با موقعيت مادرت به اينجا آمد او را مانند مادرت ببين و اگر دختر و پسري بودند كه در موقعيت خواهر و برادرت بودند آنها را خواهر و برادر خودت بدان و همان كاري را بكن كه براي خانواده خودت انجام مي‌دهي. من يك ريال نه قبل از عمل و نه بعد از عمل از بيمارانم به‌عنوان زيرميزي نمي‌گيرم. من مسلمان هستم و اعتقاد دارم كه خدايي وجود دارد. پاداشم را هم تا اين سن از آنها گرفته‌ام. زندگي خوبي داشته‌ام، همسر و فرزندان سالم و صالحي داشته‌ام و اينها همه صدقه است. من خدا را شاهد مي‌گيرم كه از خيلي از بيماران نه‌تنها پولي از آنها بابت عمل نگرفته‌ام بلكه حتي از نظر مالي كمكشان هم كرده‌ام.

  • تعرفه ويزيت من از بقيه پزشكان كمتر است

«تعرفه‌اي كه من براي درمان از بيماران مي‌گيرم در بسياري از مواقع از مبلغ دولتي هم پايين‌تر است. مثلا هزينه‌اي كه من براي تزريق زانو از بيماران مي‌گيرم 35هزار تومان است درحالي‌كه اين مبلغ در تعرفه، نزديك به 90هزارتومان است. اين تزريق كار نياز ندارد و خيلي زود هم انجام مي‌شود. من تا به حال از هيچ‌كسي در عمرم پول قرض نگرفته‌ام. توقعم از زندگي هم به اندازه كافي بوده است. خداوند چيزي نزديك به 65سال طول عمر داده و تا آنجا كه توانسته‌ام براي زن و بچه‌ام هم وقت و انرژي گذاشته‌ام. من وقتي به جامعه خودم خدمتي مي‌كنم از خودم راضي هستم. به‌نظر من تربيتي كه آدم‌ها در خانواده‌هايشان مي‌شوند در ايجاد حس نوع دوستي‌شان تأثير مستقيم دارد.» عكسي را از برگه ويزيتي نشان داد كه دكتري براي يك تزريق زانو از بيمارش مبلغ 90هزارتومان گرفته است. مي‌گويد: «اين پول‌ها چگونه از گلوي بعضي از دكترها پايين مي‌رود. متأسفانه بعضي‌ها همين كه گوشه تخت بيمارستان مي‌افتند يادشان مي‌آيد چقدر دين به گردنشان است و مي‌خواهند جبران كنند اما هيچ فرصتي باقي نمانده.»

  • دبيرستان البرز و چشمداشت پدر به دكتر شدن پسر

دكتر جعفري‌زاده از روزهاي كودكي‌اش مي‌گويد: «دبستان من در خيابان شاپور بود. پدرم با وضعيت سخت مالي‌اش من را در دبيرستان البرز كه يكي از قديمي‌ترين دبيرستان‌هاي تهران است، ثبت‌نام كرد؛ آن هم با شهريه‌اي كه هر سال بايد اين مبلغ را به سختي تهيه مي‌كرد و به مدرسه مي‌داد. روزي را كه پدرم دور از چشم من به مدير مدرسه گفت كه من مي‌توانم شهريه بچه‌ام را به‌صورت اقساط بدهم هيچ‌وقت از ياد نمي‌برم. قرار شد شهريه را در هر‌ماه به مدرسه بدهد تا من بتوانم آنجا درس بخوانم. پدر من آن زمان ماهي هزارتومان حقوق مي‌گرفت.

مدير مدرسه قبول نكرد و گفت بايد پسر شما يك‌سال در اين دبيرستان درس بخواند تا براي سال آينده ما بتوانيم شهريه او را به‌صورت قسطي بگيريم. من پدرم را دوست داشتم آنقدر كه غصه همه را مي‌خورد. چندنفر از بچه‌هاي اقوام و فاميل از اردبيل به خانه ما آمده بودند و ديپلمشان را گرفته و دانشگاه رفته بودند و پزشك شده بودند. دلش مي‌خواست من هم دكتر شوم.

وقتي كنكور پزشكي قبول شدم آنقدر كه براي خوشحالي پدرم خوشحال شده بودم براي خودم خوشحال نبودم. آن وقت‌ها اسامي قبولي‌ها را در روزنامه‌ها مي‌نوشتند. يادم مي‌آيد روزنامه‌ام را از چهارراه‌كوكاكولا خريدم و تا خانه‌مان فقط دويدم. نفسم بند آمده بود. روزنامه را پرت كردم تو بغلش و بهش گفتم: بيا راحت شو... پدرم در حق من لطف زيادي كرد. در تمام موقعيت‌هاي زندگي راهنمايم بود. راستش من تا سال ششم دانشگاه مجرد بودم اما سال ششم عاشق شدم و با اطمينان كامل ازدواج كردم. همسرم متخصص اطفال است و مطبش در همين ساختمان است. من بعد از آن اتفاق ديگر از پدرم پول نگرفتم. در دوران دانشجويي ويزيتوري مي‌كردم و به‌عنوان انترن حقوق كمي مي‌گرفتم كه همان كفاف زندگي‌ام را مي‌داد. من خوشبختانه تا امروز كه به اين سن رسيده‌ام از هيچ‌كسي پول قرض نگرفته‌ام.

ساعت از 8 شب گذشته و صداي زنگ مطب مي‌آيد. منشي رفته و كسي جوابگو نيست. دكتر از روي صندلي‌اش بلند مي‌شود و در را باز مي‌كند. پسر جواني با عصا وارد سالن انتظار مطب مي‌شود و از درد پا مي‌نالد. دكتر جعفري‌زاده بي‌هيچ پرسش و پاسخي به خاطر تمام شدن ساعت كاري مطب، او را روي تخت مي‌خواباند و دردش را مي‌پرسد. صداي قطره‌هاي باران بر تن آسفالت‌هاي خيابان در فضاي خالي سالن انتظار مطب مي‌پيچد. جاي پيرمردي كه مي‌گفت اين روزها آدم مهربان پيدا نمي‌شود خالي است. بعضي آدم‌ها مثل همين قطره‌هاي باران هستند. آنها راه و رسم باريدن را خوب مي‌دانند.

کد خبر 315596

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha