چهارشنبه ۴ آذر ۱۳۹۴ - ۰۸:۱۹
۰ نفر

همشهری دو - محمود قلی‌پور: مهدی هر روز صبح که در مغازه را باز می‌کند، آیت‌الکرسی می‌خواند و بعد پایش را داخل مغازه می‌گذارد.

writing

 اين كارش را چندبار وقتي توي صف نانوايي بودم ديده‌ام. سن و سالي ندارد، شايد حداكثر 23سال. مهرداد، كنار مغازه مهدي تعميرگاه ماشين دارد، هر بار كه مي‌بينمش و از حالش مي‌پرسم، مي‌گويد: «مي‌گذرونيم، براي ماشين جوون‌هاي اين دوره زمونه، شاسي ماشين پايين مي‌كشم، اگزوز اجق‌وجق مي‌ذارم و از اين كارها».

بايد مهدي‌ها را هم ببيند. پدرش كه مريض شد، همه كارها و مسئوليت‌هاي زندگي افتاد روي دوش مهدي. صبح علي‌الطلوع مي‌آيد بقالي‌شان را باز مي‌كند و تا ديروقت هم مي‌ايستد پاي مغازه و هيچ‌كس هم نيست كه جز لبخند چيزي از او ديده باشد. گرانفروشي نمي‌كند، مودب است، از همه مهم‌تر كه اهل كار است و خرج خانواده را مي‌دهد. مي‌گويم: «مهدي هم جوونه، ببين چقدر اهله». مكثي مي‌كند و به مهدي نگاه مي‌كند كه جلوي مغازه را آب و جارو مي‌كند و بعد آرام مي‌گويد: «آره مهدي خيلي ماهه». مي‌گويم: «مثل مهدي كم نداريم؛ مثلا خود تو. وقتي آقاجونت گفت بيا تعميرگاه، نيومدي؟» نگاهم مي‌كند و مي‌گويد: «حاجي! حالا ما يه گله‌اي كرديم از خستگي كار، تو بايد بزني تو پرمون؟» مي‌خندم و مي‌گويم: «از غر زدن بدم مياد مهرداد».

دست‌هايش را كه مي‌شويد، 2 ليوان چاي مي‌ريزد و مي‌نشيند روي پيت حلبي و مي‌گويد: «از غر زدن كه بگذريم، واقعيت اينه كه ما مردم خوبي هستيم. سرمون به‌كار خودمونه، چند نفري هم كه سر به راه نيستند خدا رو شكر كه گمراه نيستند. بالاخره يه روز سر به راه مي‌شن».

چاي داغش را كمي‌ مي‌نوشد و مي‌گويد: «خب تو هم يه چيزي بگو». ليوان چاي صميمي‌اش را به‌دست مي‌گيرم و مي‌گويم: «چند مي‌گويي سخن از درد و رنج ديگران/خويش را اول مداوا كن؛ كمال اين‌است و بس» دست از نوشيدن چاي مي‌كشد و كاغذي از كشوي ميزش برمي‌دارد، مي‌دهد دستم و مي‌گويد: «اينو برام بنويس تو رو به مولا».

کد خبر 315081

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha