چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴ - ۰۶:۱۰
۰ نفر

میترا شکری: «سامان‌سرا» مدت زیادی است که به محل زندگی عده‌ای از زنان تبدیل شده که جایی برای زندگی ندارند و اغلب شب‌هایشان روی نیمکت‌های پارک‌های جنوب شهر تهران می‌گذرد.

سال‌هـای سوخته

اين مكان توسط سازمان رفاه، خدمات و مشاركت‌هاي اجتماعي شهرداري تهران براي افراد بي‌سرپرست راه‌اندازي و تاسيس شده است. ظرفيت مجموع سامان‌سراهاي پايتخت ۶۰۰ نفر است. افراد بي‌خانمان و متكديان بعد از اينكه مدتي در سامان‌سراها مي‌مانند تعيين وضعيت مي‌شوند و درصورت صلاحديد مسئولان سامان‌سرا و مددكاران به بهزيستي انتقال پيدا مي‌كنند. البته گاهي بهزيستي از تحويل گرفتن آنها سر باز مي‌زند و همين مسئله باعث مي‌شود دوباره به سمت خيابان كشيده شوند و دور باطل رفت‌و‌آمد آنها به سامان‌سراها ادامه پيدا مي‌كند.

  • خودت را معرفي مي‌كني؟

41سالم است. تعجب نكنيد مي‌دانم به قيافه‌ام نمي‌خورد كه 41سال داشته باشم اما باور كنيد از خوشي‌ام نيست. روزهاي سختي را گذرانده‌ام اما در چهره‌ام مشخص نيست.

  • از سختي‌هايت بگو؟

سختي من از زماني شروع شد كه پدرم خواسته يا ناخواسته با تصميمي كه گرفت زندگي من را به باد داد. من دوست دارم درباره زندگي تلخي كه داشتم صحبت كنم تا پدر و مادرها بدانند گاهي با يك تصور اشتباه چطور مي‌توانند زندگي فرزندشان را به باد بدهند؛ درست مثل اتفاقي كه در زندگي من رخ داد.

نقطه غم‌انگيز زندگي مرجان به گفته خودش، زماني بود كه تصميم به ازدواج گرفت و برخلاف خيلي از هم سن و سال‌هاي خودش كه با عشق سر سفره عقد مي‌نشينند بدون هيچ ميلي بله را گفت و وارد زندگي همسرش شد.

  • چند ساله بودي كه ازدواج كردي؟

15سالم بود. وقتي 7سال داشتم مادرم فوت كرد. همه خانواده‌مان غمگين شده بوديم و زندگي‌مان هيچ نوري نداشت. پدرم بيشتر از همه از اين ماجرا ناراحت بود و اصلا دل به زندگي نمي‌داد.

وقتي اطرافيان متوجه مشكلات روحي پدرم و افسردگي او شدند تصميم گرفتند او را متقاعد كنند كه ازدواج كند. پدرم اوايل ايستادگي كرد و گفت هيچ‌وقت ديگر در زندگي‌اش ازدواج نمي‌كند اما اين آخر ماجرا نبود. او بعد از چند‌ماه اصرار با زني ازدواج كرد كه من او را از قبل مي‌شناختم. زن بدخلقي بود و هيچ‌كس دل‌خوشي از او نداشت اما چون خانواده‌اش پولدار بودند پدر من براي ازدواج با او وسوسه شد. بعد ازدواج پدرم، آزارهاي نامادري‌ام شروع شد. البته اهل كتك زدن نبود معمولا سعي مي‌كرد با كلامش ما را آزار بدهد.

دوست داشتم تمام آن آزارها را تحمل مي‌كردم اما تن به ازدواج نمي‌دادم و زندگي‌ام به اينجايي كه هست نمي‌رسيد. زماني كه 15ساله شدم عبور و مرور خواستگارها به خانه ما شروع شد. در روستا زندگي مي‌كرديم و دخترها معمولا در سن پايين ازدواج مي‌كردند. نامادري‌ام يك روز به من گفت كه بايد به يكي از اين افراد كه براي خودش در ده‌مان برو بيايي داشت جواب مثبت بدهم. او برايم توضيح داد كه ديگر نمي‌تواند من را به‌عنوان يك نان‌خور در خانه كنار بچه‌هاي خودش نگه دارد و بايد بروم. به اين دليل بود كه ازدواج كردم.

  • با پدرت در اين مورد صحبت نكردي؟

زماني كه مادرم زنده بود پدر مهربان و خوشرويي داشتم اما از وقتي او را از دست داديم زندگي عاطفي‌مان كلا عوض شد. من تنها تصويري كه از پدرم دارم مربوط به زمان‌هايي است كه زير دست و پاي او و كتك‌هايي كه مي‌خوردم از هوش مي‌رفتم. به همين دليل جرأت نداشتم با او صحبت كنم. سال‌ها از حضور نامادري‌ام در خانه‌مان گذشته بود و او ديگر اختيار همه‌‌چيز را در دست گرفته بود. وقتي مسئله ازدواجم مطرح شد به‌خاطر اينكه از دست پدرم راحت شوم به سرعت قبول كردم.

مرجان خيلي با مزه صحبت مي‌كند. از آنهايي است كه وقتي پاي صحبت‌هايش مي‌نشيني ناخودآگاه هر چند دقيقه يك‌بار مجبور به لبخند مي‌شوي. او درباره ازدواجش مي‌گويد: «باور كنيد انگار كه اين كتك خوردن و ظلم‌ديدن در خون من بود و مثل سايه همه جا دنبالم مي‌كرد. از كتك‌هاي پدرم خلاص شدم و گير يكي بدتر از آن افتادم؛ شوهري كه هم معتاد بود و هم دست بزنش عالي بود. يك سال از ازدواجم با او گذشت و بعد از اينكه بچه‌ام به دنيا آمد از خانه او بيرون آمدم، ظرف چند‌ماه طلاق گرفتم و به خانه پدري‌ام برگشتم.

اما انگار از چاله به چاه افتاده بودم. انگار همه‌‌چيز عوض شده بود. پدرم كه از برگشتن من ناراحت و عصبي بود بدتر از شوهرم شده بود. او كه خودش هم اعتياد شديدي داشت تصميم گرفت زبان من را كوتاه كند چون فهميده بود كه ديگر آن دختر كم سن و سال قديم نيستم و مي‌توانم حرفم را به كرسي بنشانم.

  • چطور زبانت را كوتاه كرد؟

من را پاي بساط خودش نشاند. آن موقع درد زايمان داشتم، مشكلات روحي‌ام زياد بود و تنها چيزي كه توانست روي دردهاي من مرهم بگذارد ترياك بود.
از همان موقع كه مرجان پاي مصاحبه نشست نگاهم به دستانش است. جاي سيگار روي آن پر است. وقتي از او مي‌پرسم چرا اين كار را با خودت كردي پاسخ تكان‌دهنده‌اي مي‌دهد كه حتي‌فكرش را هم نمي‌توان كرد؛

  • چرا دست‌هايت را سوزانده‌اي؟

پدرم ديوانه شده بود، گاهي اوقات وقتي نشئه بود با نوك سيگار دستان من يا خودش را مي‌سوزاند. من آن موقع گرم بودم و متوجه نمي‌شدم اما فرداي آن روز از درد به‌خودم مي‌پيچيدم. بارها پيش آمد كه دستانم عفونت كرد و زخم شد اما پدرم دست از اين كار نكشيد.

آن مرد (حتي دوست ندارد او را پدرم صدا بزند و گاهي از لفظ آن مرد استفاده مي‌كند) دستانم را با آتش سيگار مي‌سوزاند و به زور به من مواد مي‌داد. شايد حس مي‌كرد اگر معتاد شوم، راحت‌تر مي‌توانم در خانه‌اش بمانم و مثل كلفت خانه‌اش را جمع و جور كنم، اما همين كارها و اذيت‌هايش باعث شد كه من از خانه فرار كنم و آواره خيابان شوم، يعني فكر مي‌كردم كه آوارگي بهتر از كتك خوردن است.

مرجان در زندگي‌اش دست به انتخاب‌هايي زده كه هميشه او را از چاله به چاه انداخته است. او از كتك‌هاي پدرش خسته شد و به سمت كتك‌هاي همسرش رفت، از خانه همسرش بيرون آمد و به منظور زندگي در كانون خانواده به پدرمعتادش پناه برد، اما ماجرا طوري پيش رفت كه او خانه پدر را به مقصد خيابان‌هاي شهر ترك كرد و الان مدتي است كه سال‌هاي دور از خانه ماندن او 2رقمي شده است؛ «از همان زماني كه از همسرم جدا شدم و پدرم اين بلاها را سرم آورد، از خانه‌مان فراري شدم. دوران كارتن‌خوابي من از همان موقع شروع شد. الان 10سال است كه در يك پارك نزديك شوش بدبختي مي‌كشم و به خيال خودم زندگي مي‌كنم. زمستان‌ها آتش روشن مي‌كنم و تابستان‌ها هم كه هوا خوب است، كارتن‌خوابي مي‌كنم. روزها براي اينكه پول موادم را در بياورم مي‌رفتم كنار خيابان گدايي مي‌كردم. وقتي پول‌ها به 10هزارتومان مي‌رسيد كار را تعطيل مي‌كردم و مي‌رفتم سراغ مواد. غذايم در اين مدت نان بود و پنير.»

دوران پاك بودن مرجان از اعتياد، هيچ‌وقت بيشتر از يك‌ماه طول نمي‌كشد؛ «خيلي دلم مي‌خواهد زندگي سالم و پاكي داشته باشم اما براي پاك شدن و پاك ماندن بايد به چيزي اميد داشته باشي، نه پدري دارم نه مادري. بچه‌ام هم كه پيش مادربزرگش زندگي مي‌كند. هيچ اميدي براي زندگي ندارم. راستش بعضي وقت‌ها تصميم مي‌گيرم كه ترك كنم اما يك كم كه درد مي‌كشم مي‌گويم ترك كنم چه بشود و دوباره مي‌روم سراغ مواد لعنتي.

مي‌داني يك فكري انگار دائم توي ذهنم است كه آزارم مي‌دهد و شايد همين فكر هم هست كه مرا مي‌برد سمت مواد. دائم فكر مي‌كنم كه چرا من نتوانستم مثل زن‌هاي ديگر زندگي كنم، عاشق كسي بشوم و با او ازدواج كنم. در زندگي من اتفاقاتي رخ داد كه باعث شد از مردها متنفر شوم. مطمئنم كه اگر آنقدر كتك نخورده بودم اينقدر از مردها بدم نمي‌آمد و مي‌توانستم ازدواج كنم و حالا براي خودم چند تا بچه داشته باشم نه اينكه يك كارتن‌خواب باشم.»

مسير زندگي مرجان گاهي اوقات به زندان هم كشيده مي‌شد و بعضي وقت‌ها احساس مي‌كرد زندان در مقابل اتفاقاتي كه در پارك و خيابان براي او رخ مي‌دهد، بهشت است؛ «2‌ماه قبل، گشت جمع‌آوري متكديان و افراد بي‌خانمان در يكي از پارك‌ها من را دستگير كرد و به سامان‌سرا آورد. قرار شد 3‌ماه بمانم و بعد بروم سراغ زندگي‌ام. مسئولان اينجا خيلي تلاش كردند كه برايم كار جور كنند، اما هر كجا كه مي‌روم به‌خاطر قيافه‌ام فكر مي‌كنند هنوز هم مواد مصرف مي‌كنم و قبولم نمي‌كنند. هر چقدر مي‌گويم آزمايش مي‌دهم كه معتاد نيستم، كسي باور نمي‌كند. البته اينجا قول داده‌اند برايم كاري انجام بدهند تا بتوانم بروم سركار. اگر اميدي به‌كاركردن داشته باشم و اينكه شب سرم را يك جاي مطمئن زمين بگذارم، مشكلاتم يكي‌يكي كنار مي‌رود.»

  • تجربه زندان چطور بود؟

تا به حال چندبار به دلايل مختلف كه البته همه به مواد مربوط مي‌شد، به زندان افتاده‌ام و حضور در آنجا باعث مي‌شد براي مدت كمي سرپناه و مقداري غذا داشته باشم، به همين دليل برعكس همه، براي من زندان رفتن جزو خاطرات خوب به‌حساب مي‌آيد.

تمام جواني من بين بهزيستي، سامان‌سرا، زندان و پارك‌ها گذشت اما يك روز خوش هم در اين دوران نديدم. يا اينجا بودم، يا سامان‌سراي اسلامشهر يا زندان. يادم هست كه يك‌بار 2سال را در زندان گذراندم، اما روزي كه اسم‌ام را براي آزادي خواندند، نرفتم.

هم بندي‌هايم من را نگاه مي‌كردند و انتظار داشتند من چند تا پا قرض كنم و از در بروم بيرون اما نرفتم. زمستان بود و برف مي‌باريد. از ته دلم مي‌گفتم كاش اشتباه كرده باشند، كاش دوباره همين جا بمانم.

آن شب به هر طريقي بود در زندان ماندم و با بهانه‌آوردن شب را به صبح رساندم اما صبح بيرونم كردند.

روشن كردن نقطه اميد، در زندگي زني مثل مرجان كار آساني به‌نظر نمي‌رسد. وقتي مي‌پرسم: «الان كه ترك كردي، مگه حالت خوب نيست، خب پاك بمون»، مي‌زند زير گريه. با گوشه روسري‌اش اشك‌هايش را پاك مي‌كند و صدايش را كمي بالا مي‌برد؛ «با چه اميدي ترك كنم و پاك بمانم. بچه‌هاي ديگري كه در اينجا هستند، هر كدام براي زندگي‌شان برنامه‌اي دارند، حتي كساني كه مثل من كارتن‌خواب هستند اما بچه‌اي دارند به عشق بچه‌شان هم كه شده پاك مي‌مانند، اما من چه كار كنم كه هيچ‌كسي را ندارم كه انگيزه‌اي شود براي زندگي‌ام».

مرجان حتي اقوام درست و حسابي هم ندارد كه بتواند ذره‌اي روي كمك آنها حساب كند؛ «عمه‌هايم كه راهم نمي‌دهند، بعد از مرگ مادرم با اقوام مادري كلا قطع رابطه كرديم. اگر هم كسي دلش بسوزد و براي يك يا 2شب مرا به خانه‌اش راه بدهد، پدرم تماس مي‌گيرد و سر و صدا راه مي‌اندازد، خواهر و برادرهاي ناتني‌اي هم كه دارم به‌خاطر اعتيادم مرا به خانه‌شان راه نمي‌دهند. روزهاي در اينجا ماندن دارد تمام مي‌شود و همه ترسم اين است كه بعد از اين چطور زندگي كنم.»

سخت‌ترين سؤالي كه در اين مصاحبه مي‌شد از مرجان پرسيد اين بود كه آرزويت چيست!؟ سري تكان مي‌دهد و دوباره گريه‌هايش را از سر مي‌گيرد؛ «نه الان بلكه هيچ‌وقت ديگر هم آرزويي نداشته‌ام و زندگي‌اي ندارم كه در آينده آرزويي كنم.»

کد خبر 302454

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha