شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۳:۰۱
۰ نفر

داستان>کریستین‌تو تهیل / ترجمه‌ی مینو همدانی‌زاده: از مدرسه به خانه می‌آمدند؛ پسرک یک‌ریز بالا و پایین می‌پرید و بلوزش از شلوار زده بود بیرون.

دوچرخه شماره‌ی ۷۹۱

هری گفت: «نانی! من تو رو دوست خودم می‌دونم.» و یکهو پرید روی دیوار حیاط خانه‌ای و نوک‌پا نوک‌پا شروع کرد به راه‌رفتن. ناگهان، مرد ترش‌رویی در خانه را باز کرد و به پسرک چشم‌غره رفت.

نانی همین‌طور که سرش را به نشانه‌ی عذرخواهی برای مرد تکان می‌داد، گفت: «پسرجون زود بیا پایین!»

هری دستانش را باز کرد، خودش را به طرف نانی انداخت وگفت: «اسم اون خانومه هولي ئه.» و چنان محکم پرید روی پیاده‌رو که دست نانی درد گرفت.

 نانی گفت : «حرفات رو باور نمی‌کنم، حالا بگو ببینم، اون شبیه منه یا من شبیه اونم؟»

پسرک دست از ورجه‌ورجه کشید؛ قدم‌هایش را آرام کرد و دست نانی را محکم گرفت.

خانم مسنی داشت روی پیش‌آمدگی دیوار خانه‌ای می‌نشست. هری از او می‌ترسید!

خانم پرسید: «امروز پنج شنبه‌ست یا چهارشنبه؟»

پسرک همین‌طور که دست نانی را محکم گرفته بود، ناخنش را توی کف دست او فشار داد.

نانی گفت: «امروز پنج شنبه‌ست.»

خط‌های صورت خانم باز شد، انگار به آن‌ها  لبخند می‌زد: «پس این‌طور!»  بعد برگشت و راه افتاد. آن‌ها هم از کنارش سریع گذشتند.

هری چشم‌هایش را تنگ کرد و به نانی گفت: «تو مثل اونی! فکر نمی‌کنم اون مثل تو باشه!» و دستش را ول کرد.

- یعنی چی؟! اون پیره، موهاش سفید شده، صورتش چروکیده‌ست و نمی‌تونه درست راه بره.

هری گفت: «نانی، منظورم اینه که تو مثل هولی هستی، یه زن بدجنس نمی‌تونه مثل کسی باشه مگه این‌که خودشم بدجنس باشه!»

پسرک ایستاد و روی جدول پیاده‌رو نشست. کفشش را از پايش درآورد و ریگی را از توی جورابش بیرون آورد.

نانی دولا شد و توي صورت هری نگاه کرد و پرسید: «امروز چهارشنبه‌ست؟»

هری کفشش را پوشید و ایستاد: «نه، نیست! دیروز چهارشنبه بود. امروز پنج‌شنبه‌ست. می‌خواستم کنف شه!»

هر دو به هم نگاه کردند. نانی گفت: «تازه، برای من، همه‌ي روزا مثل همن! به‌جز روزایی که مدرسه تعطیله و من خونه می‌مونم.»  بعد برگشت و همین‌طور که قدم‌های کوتاه بر می‌داشت، زیر لب، خودش را سرزنش کرد.

پسرک  که سنگ‌ریزه را توی پیاده‌رو از این پا به آن پا شوت می‌کرد و مراقب بود گمش نکند، ناگهان پرسید: «تو فکر می‌کنی اون واقعاً بدجنسه؟»

- من فکر می‌کنم اون یه پيرزن تنهاست و وقتی شما‌ها تعطیل می‌شین بیرون می‌آد تا قدمی بزنه.

پسر سنگ‌ریزه را برداشت و توی جیبش گذاشت و گفت: «واقعاً؟!»

- و فکر کنم اون می‌دونست امروز چه روزیه و فقط می‌خواست با یکی حرف بزنه، همین! و بدجنس هم نیست.

هری پرسید: «یعنی وقتی پیر شدی مثل اون نمی شی؟ نه؟!»

- معلومه که نه! اما بی‌شباهت هم نمی‌شم! مگه نه؟!

-آره!

پسرک در حیاط را باز کرد، سنگ‌ریزه را توی باغچه انداخت و ادامه داد: «اون‌وقت، اگه روزهای هفته رو یادت رفت، خودم بهت می‌گم.»

کد خبر 301587

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha