یکشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۳ - ۰۷:۱۱
۰ نفر

علی مرادخانی: قرار شد من و ۳-۲ تای دیگر از بچه‌ها برویم خانه‌اش. عصر موقعی بود که راهی خانه‌اش شدیم؛ خانه‌ای که روبه‌روی مدرسه روستا بود؛ خانه‌ای که جلویش نسبتا مخروبه بود و داخلش هم کلا ۲تا اتاق کوچک و یک حیاط کوچک‌تر.

آن کپسول اکسیژن آن دیوار مخروبه...

خانه‌اي كه به نسبت خانه‌هاي روستايي، بسيار كوچك به‌حساب مي‌آمد. داخل اتاق شديم و حال و احوال‌هاي مرسوم و معمولي. آقا‌كريم داشت از ما پذيرايي مي‌كرد، كلي هم تحويل‌مان گرفته بود و مهمان‌نوازي مي‌كرد؛ براي پذيرايي نان آورد و كاسه‌ماستي كه خودشان درست كرده بودند.

  • ديوار‌هاي كاهگلي، ديوارهاي درب و داغان

حواسم جاي ديگري بود. رفته بود توي ديوار‌هاي كاهگلي و درب و داغان اتاق؛ ديوار‌هايي كه هيچ امنيتي نداشت و با يك ضربه كوچك هم ممكن بود ريزش كند. ديوارهايي كه پر بود از سوراخ و رخنه‌هايي كه لابد مي‌توانست خانه حشرات و حيوانات كوچك هم بشود. داشتم فكر مي‌كردم چطور 5-4 تا آدم بزرگ مي‌توانند توي همين 2 تا اتاق كه روي هم 30متر هم نمي‌شود زندگي كنند؟ داشتم فكر مي‌كردم توي روزهاي سرد زمستان‌هاي اينجا كه هوا خيلي سرد و سوزناك مي‌شود، كدام بخاري مي‌تواند اينجا را گرم كند؟ به‌خصوص كه ديوارها اين قدر رخنه دارند و زمين هم حتي موزاييك نيست و خاك و گل است. داشتم فكر مي‌كردم عليمراد- پسر كوچك آقا‌كريم كه دانش‌آموز ابتدايي بود- چه طوري اينجا مي‌تواند درس بخواند و حتي بازي كند؟ توي همين فكرها بودم كه يك مارمولك بزرگ از داخل ديوار روبه‌روي من بيرون آمد و شروع كرد بالا رفتن. ناگاه دستپاچه گفتم: مارمولك!

خنديد. انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده باشد. گفت: بي‌خيال بابا! اينا رفيقاي ما هستند! تعجب كردم. گفتم چطور؟ گفت مارمولك كه چيزي نيست. ما تو خانه‌مان عقرب و مار هم رفت‌وآمد دارد! يك‌بار نشسته بوديم همين جايي كه الان شما نشسته‌اي؛ يك دفعه ديديم يك رتيل كه اندازه دست من بود از سقف افتاد وسط اتاق!

تعجب كه هيچ، ترسيده بودم! با حالي‌كه انگار باور نكرده‌ام پرسيدم: رتيل؟ توي خانه‌تان؟ همين جا؟؟؟ گفت: آره بابا اينها دوست‌هاي‌مان شده‌اند ديگر! گفتم: خب چرا فكري براي گچكاري اتاق‌ها و يك كمي بزرگ كردن اتاق‌هايتان نمي‌كنيد؟ زمين خانه هم حداقلش بايد موزاييك بشود. درست است؟

سكوت كرد و لبخند تلخي زد. من جوابم را از همين سكوت و لبخند تلخ گرفته بودم اما براي آنكه مطمئن شوم آرام اشاره كردم: مشكل مالي؟

  • من اگر پول داشتم...

گفت: من اگر پول داشتم خانه‌ام را توي شهر قم نمي‌فروختم و دوباره برنمي‌گشتم توي روستايمان زندگي كنم. من اگر پول داشتم الان فكري مي‌كردم براي ازدواج پسربزرگم كه ديگر باهام دعوا نكند.

گفتم: خانه‌تان قم بوده قبلا؟ توي شهر مي‌نشستيد؟

گفت: آره بابا فلان محله شهر قم مي‌نشستيم. اما حقيقتش هزينه‌هاي زندگي را نمي‌توانستم برسانم، مجبور شدم بفروشم و برگرديم روستايمان.

پرسيدم چرا؟ گفت: پسرم 3-2 سال است كه با دختري عقد كرده و من پول ندارم كه برايش عروسي بگيرم. او هم اول‌هايش مراعات مي‌كرد و هيچي نمي‌گفت. اما يكي‌دو سال كه گذشت كم‌كم اين موضوع به او فشار آورد و ناراحتيش بيشتر شد. الان هم چند ماهي است كه خسته شده و دائم باهام دعوا مي‌كند كه چرا پول نداري كه مرا بفرستي خانه خودم؟ حتي بعضي وقت‌ها كه خيلي اعصابش خرد مي‌شود شروع مي‌كند داد و بيداد و دعوايم مي‌كند كه چرا پول ندارم و توان گرفتن يك جشن مختصر و كوچك را هم ندارم؟ مي‌گويد همه پسرها با حمايت كامل باباهايشان مي‌روند سر خانه و زندگيشان، باباهايشان برايشان خانه و ماشين آنچناني هم تهيه مي‌كنند، آن وقت ما حتي يك جشن كوچك مختصر را هم نمي‌توانيم.

ما غرق سكوت بوديم و داشتيم با خجالت گوش مي‌كرديم. ادامه داد: گاهي اوقات از حرف‌هايش خسته مي‌شوم. حق هم دارد بيچاره. جوان است و مي‌خواهد ازدواج كند ولي من مشكل مالي دارم و نمي‌توانم برايش كاري كنم...

شروع به سرفه كرد؛ سرفه‌هاي عميق و مكرر. معلوم بود سرفه‌هايش به‌خاطر فشار روحي بود كه با اين حرف‌ها ايجاد شده بود.كمي كه آب خورد پرسيدم آقا‌كريم! سرفه‌هايتان معمولي نبود؟ خنديد و گفت: يادگار صدامه! گفتم: مگر جبهه هم بوديد؟

يك دفعه انگار انرژي گرفته باشد با ذوق و شوق گفت: بله پس چي! تك تيرانداز بودم توي جبهه. كلي هم عراقي زدم! مي‌خواهي يه خاطره باحال برايت تعريف كنم؟!

چشم‌هايمان از اشتياق داشت برق مي‌زد! آقا‌كريم شروع كرد خاطره‌اش را: يك بارتوي منطقه، يك تك‌تيرانداز بعثي بود او خيلي از بچه‌هاي ما را مي‌زد و كلي ازمان تلفات گرفته بود. موقعيتش هم جوري بود كه اصلا امكان زدنش نبود. يعني داخل يك سنگر تمام بتني بود و سنگرش هم فقط يك سوراخ داشت كه آن هم براي لوله تفنگي بود كه بچه‌هاي رزمنده ما را با آن مي‌زد. ما هم به‌خاطر كم بودن سلاح نمي‌توانستيم سنگر را بزنيم. يعني در عمل امكان حمله به سنگر وجود نداشت، تنها راهي كه بود همان يك دانه سوراخ كوچولوي سنگرشان بود. از طرفي هم احاطه همان سنگر به موقعيت ما جوري بود كه اگر توي موقعيت ما پرنده پر مي‌زد همان تك‌تيرانداز نابودش مي‌كرد!

  • 3شب نخوابيدم اما... !

مي‌گفت قرار بر اين شد كه من تمام تلاشم را جمع كنم و سعي كنم از همان يك دانه سوراخ، تيرانداز را بزنم تا بچه‌هاي خودمان اين‌قدر تلفات ندهند. بايد بدون آنكه ذره‌اي حركت اضافي مي‌كردم يا اندكي جلب توجه كنم جزئيات رفت‌وآمد آن تيرانداز را از همان سوراخ كوچك به‌دست مي‌آوردم تا بتوانم با يك ضربه دقيق او را بزنم. چون اگر ذره‌اي اهمال مي‌كردم قطعا خودم را نابود كرده بود!

داستانش خيلي جالب شده بود! آقا كريم هم كه ذوق و شوق ما را ديد، با اشتياق ادامه داد: خلاصه من 3روز و 3 شب نخوابيدم تا بتوانم گراي آن تيرانداز را كاملا دربياورم. بعد از آن 3 شب چشمهايم شده بود كاسه خون. واقعا سخت بود. اما بالاخره گرا را گرفته بودم و بايد كارش را يكسره مي‌كردم. از طرفي هم به‌خاطر تسلط او به موقعيت ما و كوچك بودن آن سوراخ سنگر امكان اينكه او من را بزند بسيار بالا بود. ولي به هر حال بايد اقدام مي‌كردم، يا او كشته مي‌شد يا من شهيد مي‌شدم.

ديگر طاقت نياورديم! گفتيم خب آقا‌كريم تهش چي شد؟!

گفت: هيچي ديگر! مي‌بينيد كه من زنده‌ام . آخرسر نصفه‌شب توي يك چشم به هم زدن بيرون آمدم و همان سوراخ كوچك را نشانه گرفتم و شليك كردم. شليك كه كردم ناگاه از توي آن سنگر تك نفره، صداي ناله آن تيرانداز نامرد درآمد و صداي شليك اسلحه‌اش هم خاموش شد. بچه‌هاي گردان كه فهميدند او را زده‌ام همه با هم شروع كردند به تكبير گفتن و پيشاني مرا بوسيدن. خلاصه 3 شب نخوابيدم اما آخرش آن بعثي نامرد را زدم... .!

ادامه داد اين سرفه‌ها هم يادگار كربلاي5 است. آنجا صدام نامرد شيميايي زد و من هم سينه‌ام از همان نقل و نبات‌هاي آن نامرد اين طوري شد كه الان مي‌بينيد.

يكي از دوستانم گفت: حاجي! مگر بنياد جانبازان كمك‌تان نمي‌كند؟ يك وامي، كمك مالي، چيزي؟ حداقل براي اينكه خانه را سر و ساماني بدهيد!

گفت: نه پسرم. سال‌هاست كه دارند ما را مي‌برند و مي‌آورند، آخر سر هم با اين وضعيت سينه و اين حد از شيميايي درصد آن چناني به ما تخصيص نداده‌اند. ما هم كه دست‌مان به جايي بند نيست. البته اين چيزها آن‌قدر مهم نيست. من با خدا معامله كرده‌ام و خدايم هم شاهد است كه توقعي ندارم. ولي خب اگر مي‌توانستم يك وامي براي خودم دست و پا كنم حتما مي‌زدمش به يك زخمي يا خانه را درست مي‌كردم يا پسرم را سر و سامان مي‌دادم و يا...

ديگر حرف زدن برايمان مشكل بود. اين همه درد را داشت يك جانباز برايمان مي‌گفت؛ جانبازي كه به‌خاطر مشكلات مالي از شهر كوچ كرده به روستا و داخل روستا هم وضعيتش اينطوري است...

مهماني تمام شد! آن نان و ماست رفت توي دفترچه خاطرات من از آن اردوي جهادي، آقا‌كريم هم شد دوست داشتني‌ترين شخصيتي كه توي آن روستا پيدا كردم. آن مهماني تمام شد ولي آن ديوار مخروبه و آن 2 تا اتاق كوچك هيچ‌وقت براي من تمام نشد...

حالا كه برگشته‌ام به خانه خودم توي شهر، دارم به آن ديوار مخروبه فكر مي‌كنم و آن رتيلي كه بعضي اوقات مهمان خانه آقا‌كريم عزيز ما مي‌شود. حالا دارم به آقا‌كريمي فكر مي‌كنم كه دوست دارد پسرش را در خلعت دامادي ببيند و نمي‌تواند. حالا دارم به ماسك روي صورت و كپسول اكسيژن گوشه اتاق آقا‌كريم فكر مي‌كنم كه يادگاري دفاع‌مقدس است و سينه پر دردي كه با خدا معامله‌اش كرده. حالا دارم به عليمراد، پسر كوچك آقا‌كريم فكر مي‌كنم و آرزوهاي كوچك و بزرگ او. آرزوي درمان بابايش؛ آرزوي يك اتاق بيشتر توي اين خانه، آرزوي ديواري كه گچكاري شده باشد و رويش مارمولك و عقرب پيدا نشود. آرزوي باباي تك‌تيراندازي كه به سر همه ما منت دارد و حالا اما درد دارد؛ حالا لابد عليمراد دارد آرزو مي‌كند كه ديگر روي چهره بابايش گرد خجالت نباشد...

آشنايي‌ام با او برمي‌گردد به حدود 6 سال پيش. حوالي تير‌ماه1388. وقتي براي نخستين‌بار براي اردوي جهادي مي‌رفتيم به روستايشان؛ روستايي كوچك و كم‌جمعيت در بيابان‌هاي جاده قم- تهران. روستايي كوچك و كم‌امكانات كه در نگاه اول، آدم باورش نمي‌شود كه در فاصله 90-80كيلومتري تهران اصلا يك چنين جاي كم‌امكاناتي وجود داشته باشد. يادم هست آن سال و آن روزها كه مهمان روستايشان بوديم خيلي از بچه‌هاي گروه جهادي‌مان با او گرم گرفته و كلي به او ارادت پيدا كرده بودند. نمي‌دانم. شايد اين رابطه گرم به‌خاطر مهمان‌نوازي‌هايش بود و اخلاق خوبش. شايد هم به‌خاطر خاطره‌هاي شنيدني‌اش. شايد هم به جهت رزمنده بودنش و سابقه طولاني حضورش در دفاع‌مقدس يا حتي شايد به‌خاطر عزت و احترامي كه به سر بچه‌هاي گروه مي‌گذاشت و رفاقتي كه با بچه‌هاي گروه طرحش را ريخته بود. هــر چه بود، آقا كريم براي‌مان دوست داشتني بود و بسيار قابل احترام؛ آن‌قدري كه مهمان ويژه جمع‌هاي خودماني گروه جهادي‌مان بــود و يك‌جورهايي رفيــق مشـتركمان و مشــاورمــان در برنامه‌ها.

کد خبر 285272

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار دفاع-امنیت

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha