سه‌شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳ - ۰۵:۴۶
۰ نفر

نزدیک می‌شوی و گنبد از دور پیداست؛ آبی‌تر از تمام عکس‌هایی که از مسجد دیده‌ای، ساده‌تر و نورانی‌تر. می‌خواهی نزدیک‌تر شوی؛ اگر پاهایت بیایند؛ از دور که آبی گنبد را دیده‌ای سنگین‌تر شده‌اند؛ چسبیده‌اند انگار به زمین؛ وزنه‌هایی که تو را نگه داشته‌اند روی خاک.

جمکران

مي‌خواهي نزديك‌تر شوي؛ اگر پيدا كني دلت را زير اين همه غباري كه نشسته‌اند انگار از هزارسال پيش رويش. گم مي‌شوي بين آدم‌هايي كه سر از پا نشناخته راه مسجد را پيش گرفته‌اند. چشمت هنوز به آبي گنبد است. مي‌خواهي دلت را سبك كني از گردوغبار، پاك كني تا نزديك‌تر شوي تا روبه‌روي مسجد بايستي و حالا اينجايي روي خاكي كه مي‌گويند مقدس است.

دلت تاب ندارد. پر است از نياز، خواهش. لبريز از خواسته‌هايي دور، حرف‌هايي نگفتني. آفتاب پشت آبي گنبد به نفس‌نفس افتاده، غروب روي كوه‌هاي پشت مسجد چتر شده و دلت بين اين همه زيبايي حيران است؛ راه گم كرده، بين آدم‌هايي كه مي‌آيند و مي‌روند. دنبال چشم‌هايي است كه گفته‌اند اينجا حتما تو را مي‌بينند؛ مثل دخترجواني كه روي ويلچر نشسته و خيره به آدم‌هايي است كه روبه‌روي مسجد نماز مي‌خوانند.

مادرش كنارش ايستاده؛ پير با چشم‌هايي منتظر و صورتي پرچين و چروك. مي‌گويد: « اين سه‌شنبه يازدهمين سه‌شنبه‌اي است كه اينجا مي‌آييم. نذر كرده‌ايم كه مرضيه شفا بگيرد.» چند لحظه ساكت مي‌شود و بعد مي‌گويد: «راهمان دور نيست، از كاشان آمده‌ايم اما اگر دورتر هم بود باز هم خودمان را اينجا مي‌رسانديم». و بعد با خوشحالي ادامه مي‌دهد: «‌شنيده‌ام كه خيلي‌ها نذر 40بار زيارت جمكران كرده‌اند تا به خواسته‌هايشان برسند و خدا صداي دلشان را بشنود».

زن ته دلش از خدا شفاي مرضيه را خواسته است.دور مي‌شوي اما نگاه مرضيه ته ذهنت نقش بسته؛ منتظر و پراميد. او و مادرش تا 29سه‌شنبه ديگر هر هفته همين جا همين گوشه از حياط مي‌نشينند ؛ زير سقف مصنوعي‌اي كه روي داربست‌هاي فلزي علم كرده‌اند.

مرد ميانسالي داخل حياط مسجد، كنار حوض خالي از آب نشسته و نگاهش گره خورده به آبي گنبد؛ آهسته زير لب زمزمه مي‌كند. گوش تيز مي‌كني و صداي «امن‌يجيب»اش را مي‌شنوي. سيدرضا از كسبه خيابان چهارمردان قم است. مي‌گويد: «افتخارم اين است كه همجوار اين مسجد كار مي‌كنم. خيلي وقت‌ها مي‌آيم و اينجا مي‌نشينم؛ براي گرفتن حاجت نيست. براي ما قمي‌ها زيارت جمكران مثل يك نياز است. انگار يك چيزي ته دلمان ناخودآگاه ما را روانه مي‌كند اين سمت. از بچگي اينطور بزرگ شده‌ايم. از وقتي شاگرد حجره پدربزرگ بوديم هر روز بايد غروب خورشيد را از پشت اين گنبد نگاه مي‌كرديم».

سيدرضا نمي‌گويد اما از چشم‌هايش معلوم است كه بدجوري دلش را به امام غائب داده؛ دلي كه از همان بچگي لرزيده و او را پايبند اين نقطه از زمين كرده؛ «بچه‌هايم همه ازدواج كرده و هركدام به يك طرف رفته‌اند؛ يكي تهران، يكي ساري، يكي قزوين. همسرم هم به رحمت خدا رفته. همه مي‌گويند تنها هستي. بيا با ما زندگي كن اما نمي‌توانم... من اگر يك روز اينجا نيايم دق مي‌كنم. » و اين جمله را آنقدر محكم مي‌گويد كه باور مي‌كني دلش به هواي مسجد است كه مي‌زند.

حياط مسجد جمكران پر است از خانواده‌هايي كه دور هم نشسته‌اند در طلب ديدار؛ زائراني از شهرهاي مختلف، با لهجه‌هاي مختلف اما همه با يك خواسته و نياز سر به آستان سبز عزيزي گذاشته‌اند كه هرجمعه انتظارش را مي‌كشند.

اين وسط كاروان‌ها بيشترين جمعيت مهمانان جمكران را تشكيل مي‌دهند. با هم در گروه‌هاي چند نفري حركت مي‌كنند و از نذر و نيازهايشان حرف مي‌زنند. احسان و عليرضا از بچه‌هاي كاروان كلاله گلستان هستند؛ هردو كنكوري و منتظر اعلام نتيجه‌ها. آمده‌اند كه آقا مرادشان را بدهد؛ «قبولي در دانشگاه دولتي».

كرامات بي‌شمار

خيلي‌ها انگار با همان يك‌بار كه دلشان لرزيد از عشق صاحب مسجد در هواي پاك جمكران ماندگار شده‌اند. مثل حاج احمد كه 68ساله است و خادم مسجد. حاج‌آقا با ريش و محاسني سفيد كنار اتاقك جمع‌آوري هدايا و نذورات ايستاده، مي‌گويد: «چند سال قبل بازنشسته شدم. كار ديگري داشتم اما 6سال قبل از بازنشستگي تقاضا دادم تا درست وقتي بازنشسته شدم نوبت به من رسيد و خادم مسجد شدم. اينجا پر از معجزه است. بايد از روي اعتقاد بياييد تا بفهميد نفس كشيدن در اين فضا چه حال و هوايي دارد. بعد از سال‌ها خدمت به امام زمان باور كنيد بارها آدم‌هايي را ديده‌ام كه امام نگذاشته نااميد از اينجا برگردند؛ مثلا يك‌بار يك نفر از مشهد آمد با دختر 12ساله‌اش كه فلج بود. در جوار مسجد نشستند. فرداي آن روز مرد براي پرداختن نذري كه كرده بود پش من آمد. گفت دخترم از بركت امام زمان شفا گرفته. من هم سريع او را به واحد ثبت كرامات معرفي كردم. مرد از خوشحالي گريه مي‌كرد».

حاج احمد اگر بخواهد از اتفاقاتي كه اينجا به چشم ديده تعريف كند، هزار شب قصه دارد براي گفتن: «فقط بايد اعتقاد داشته باشيد. امكان ندارد بياييد اينجا و جواب نگيريد. طوري شده كه من و بقيه خادم‌ها هم جز آستان اين مسجد حرف‌هايمان را جاي ديگري نمي‌بريم. آقا هم بي‌جوابمان نگذاشته».

خادم‌هاي مسجد بي‌اما و اگر حاجت مي‌خواهند از امام غائب از نظر. مي‌گويند مي‌شود با دلي غبار گرفته هم روي خاك اينجا پابگذاري و دست‌هايت را حواله آسمان كني، پر از نياز و خواهش تا دلت پاك شود از هجوم غبارهاي فراموشي.

چاه بهانه‌ها

از مسجد خارج مي‌شوي دلت هواي چاه مي‌كند. هواي جايي كه بي‌هيچ بهانه‌اي حرف‌هايت را بريزي روي دل سفيد كاغذ؛ وسعتي كه بنالي سنگين. مي‌نشيني روبه‌روي چاه عريضه بين آدم‌هايي كه عريضه به دست، چاه را براي خلوت كردن انتخاب كرده‌اند. زن جواني به درخت تكيه كرده. حرف‌هاي دلش تن كاغذ را سياه مي‌كند. عريضه پر مي‌شود و حالا زن كنار چاه عريضه‌اش را مثل نامه‌اي از لاي شكاف محفظه فلزي بالاي چاه به داخل مي‌اندازد. نامه در تاريكي داخل چاه پايين مي‌رود و گم مي‌شود تا به روشنايي ته چاه برسد. تو هم مي‌ايستي كنار چاه. ته دلت مي‌پرسي اين چندمين نامه‌اي بود كه فرو رفت در دل چاه؟ چند عريضه و درددل تا حالا زير نور سبزرنگ پاشيده روي سر چاه، از بين شكاف‌هاي سرد اين ميله‌ها گذشته‌اند و خودشان را رسانده‌اند ته چاه و مانده‌اند منتتظر تا آن كسي كه بايد بيايد و نامه‌ها را بازنكرده بخواند؟!

مي‌پرسي و مي‌داني مهم نيست كه عريضه تو چندمين نامه است. تو حرف‌هايت را نوشته‌اي و ته دلت روشن است كه حتما كسي آن را خواهد خواند. حتما يك جفت چشم زيبا و نوراني حرف‌هايت را خواهد شنيد. چقدر ساده‌اند آنها كه فكر مي‌كنند اين زائران حاجت‌شان را از اين چاه مي‌خواهند يا آنها كه دائم سعي مي‌كنند اين رفتار مردم را بهانه كنند تا اعتقادات‌شان را به سخره بگيرند. اينهايي كه دور اين چاه جمع شده‌اند و عريضه مي‌اندازند باور دارند كه امامشان نامه را از قبل خوانده است و اين نامه فقط يك بهانه است براي دلشان كه آرام بگيرد. پيرزني از اتاقك مخصوص هدايا و نذورات برگه‌هاي دعاي عريضه را مي‌خرد. دست‌هاي نوه‌اش، حرف‌هاي پيرزن را روي جاي خالي نوشتن خواسته‌ها مي‌نويسد و پيرزن نامه را از لاي شكاف محفظه فلزي به داخل چاه رها مي‌كند.

پيرزن هم مثل خيلي‌هاي ديگر منتظر است؛ از سال‌ها پيش. مي‌گويد: «پسر بزرگم ابوالفضل سال 64در عمليات والفجر8مفقودالاثر شد». و بعد مثل همه مادرها، همه مادرهايي كه 30سال است از فرزندشان خبر ندارند گريه مي‌كند.

چشم‌هايش‌تر مي‌شود و صدايش پايين مي‌آيد. بعد دوباره مي‌گويد: «من فقط منتظر يك نشانه‌ام... يك نشانه كه بگويد ابوالفضلم شهيد شده يا زنده است». پيرزن از امام خوبي‌ها، نشانه خواسته است.

حامد پسر جواني است كه برادرش را همراهي مي‌كند؛ رضا بيمار است؛ مدت‌هاست كه دياليز مي‌شود و حالا اين بيماري توان راه‌رفتن را از او گرفته ؛ شايد همين بهانه كافي است كه اين، هشتمين سه‌شنبه‌اي باشد كه آنها از كرج راهي جمكران مي‌شوند تا روزي برسد كه رضا نه روي ويلچر كه با پاهاي خودش به مسجد بيايد.

در محوطه بيروني زير نور سبز آرامش، زني به نماز ايستاده، آرام و پسر بچه‌اي كنارش به خواب رفته آرام‌تر. بيشتر كه مي‌ايستي مي‌فهمي‌كه اينجا بهانه است براي درد دل كردن. براي صدا كردن كسي كه همه چشم‌هايشان را به ضريح گام‌هايش دخيل بسته‌اند. بهانه است براي جدا شدن روح زميني تو از دغدغه‌هاي اين دنياي پرهياهو. نگاه مي‌كني و باورت مي‌شود كه اينجا مي‌تواند پلي باشد براي وصل تمام روح‌هاي زميني به آرامشي آسماني.

شب است مي‌خواهي برگردي و باز هم پاهايت ياري‌ات نمي‌كنند؛ ميل به ماندن دارند. مي‌داني كه اين بار دلت گم شده است در سادگي گنبدي آبي‌رنگ و آن ديوارهاي آجري و مسجدي كه باز ساده‌تر و نوراني‌تر از هميشه است.

کد خبر 272070

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha