شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۲ - ۰۶:۴۰
۰ نفر

مینا شهنی: آوارگی حس غریبی است؛ ‌تلخ است؛ گزنده و غمگین؛ هیچ حسی به پایش نمی‌رسد و هیچ زبانی توصیفش نمی‌کند.

آواره‌ها همیشه زخمی‌اند؛ زخم از زبان، از زمان و از زمین. برای آواره‌ها همیشه زخم‌هایی هست که با هیچ مرهمی درمان نمی‌شود. پناهنده‌ها روی زمینی پا می‌گذارند که بر آن ‌زاده نشده‌اند و این یعنی تلاش برای ریشه‌دواندن و چنگ انداختن به هر چه که بتواند حس امنیت برایشان بیاورد. خانه ساختن بر سرزمینی که مادری نیست، دشوار است؛ به سان باری که همیشه بر دوش است و همه جا بر دوش‌های خسته پناهندگان سنگینی می‌کند. پناهندگی حس غریبی است؛ غربتی که تمام نمی‌شود و پایان ندارد.

ممدآقا شیشه تراس را با دستمال می‌سابد، 2 قدم عقب می‌آید و با دقت به شیشه نگاه می‌کند تا مطمئن شود که خوب تمیز شده است. ‌راضی نیست، دوباره کارش را شروع می‌کند. او هر روز همین ‌کارها را تکرار می‌کند؛ شیشه و دیوار می‌شوید، سنگ‌های کف را می‌سابد و گردگیری می‌کند. هر روز در یک خانه کار می‌کند و در هفته یک‌روز هم استراحت می‌کند. تلفنش زنگ می‌زند، خانواده‌اش از افغانستان از دوری و دلتنگی می‌گویند، مادرش پیر است و مدام می‌گوید که دیگر نمی‌تواند از زن و بچه ممد‌آقا نگهداری کند و مرد باید برگردد سر خانه و زندگی‌اش؛ اما ممدآقا می‌گوید در افغانستان کار نیست،‌ درآمد نیست و نمی‌شود برای 6سر عائله نان پیدا کرد وگرنه دلتنگی آزارش می‌دهد، تنهایی و دوری از زن و فرزند آسایش برایش نگذاشته اما چاره‌ای ندارد. هموطن‌هایش که برگشته‌اند به افغانستان، برایش تعریف کرده‌اند که کار نیست، درآمدها آنقدر پایین است که به زحمت می‌شود نان بخور‌و‌نمیری برای خانواده‌ تأمین کرد،‌کشاورزی رونق ندارد و در ده‌شان آب به زمین‌ها نمی‌رسد که بتوان روی محصول حساب باز کرد و سرما و بادهای گاه و بیگاه تمام شکوفه‌های درخت‌ها را با خود می‌برد بی‌آنکه به میوه تبدیل شده باشند.

همیشه یک سؤال را تکرار می‌کند؛ اگر بروم،‌ کار پیدا نکنم و نتوانم خرج زن و بچه و مادرم را بدهم، چطور می‌توانم دوباره به ایران برگردم و کار کنم؟‌ از تاریکی آینده می‌ترسد، از گرسنگی هراس دارد، خوب می‌داند گرسنگی چیست، کودکی‌اش در گرسنگی و جنگ گذشته و دود و خون؛ پدرش مرده و او -تنها‌پسر‌خانواده- مانده که با این عائله چه کند؟ راهی ایران شده که با کارگری روزمزد نان خانواده را بدهد. از آن روز سال‌ها گذشته، در این فاصله چندبار برای دیدن خانواده‌اش به افغانستان رفته و برگشته اما در سال‌های گذشته که ورود به ایران دشوار شده، هرگز پایش را بیرون نگذاشته مبادا که نتواند برگردد. می‌گوید: کار باشد، چه‌کسی بدش می‌آید که نزدیک خانواده نباشد؟

چه کسانی پناهنده‌اند

مطابق ماده یک کنوانسیون ۱۹۵۱، پناهنده به فردی اطلاق می‌شودکه به‌علت ترس موجه ازعوامل مختلف مربوط به اختلافات نژاد، مذهب، ملیت، عضویت در گروه‌های اجتماعی خاص یا داشتن عقاید سیاسی تحت تعقیب، شکنجه و آزار و اذیت قرار گیرد و برای همین در خارج از کشور محل سکونت عادی خود به‌سر می‌برد و نمی‌تواند به دلایل گوناگون به کشور خود بازگردد . براساس این تعریف در حال حاضر 42میلیون نفر پناهنده در سراسر جهان به‌سرمی‌برند. برنارد دویل، رئیس کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل در تهران، با اعلام این آمار می‌گوید: مسئله پناهندگان در سراسر دنیا یک امر بشردوستانه است و نباید سیاسی شود. کمیساریای ملل متحد تلاش می‌کند تا مشکلات و مسائل این گروه را تا حد امکان برطرف کند اما انجام این کار به پشتیبانی و همکاری کشورها نیاز دارد و ما امیدواریم که این همکاری روزبه‌روز بیشتر شود.با آمارهای منتشر شده، ایران میزبان بیش از یک میلیون پناهنده است و یکی از کشورهایی است که بیشترین تعداد پناهنده را در خود جای داده‌است، عزیز کاظمی، مدیرکل اتباع و امور مهاجرین خارجی وزارت کشور، درباره تعداد پناهندگانی که در کشور هستند می‌گوید: در حال حاضر 840هزار پناهنده با کارت اقامت در ایران هستند و علاوه بر این 480هزار نفر نیز با ویزا به‌صورت قانونی در ایران حضور دارند که مجموع آنها به بیش‌از یک میلیون و 300هزار نفر می‌رسد.

بسیاری از این پناهندگان بیش از 20سال است که در ایران زندگی می‌کنند، آنها غالبا با شروع جنگ و ناآرامی در کشور افغانستان به همسایه‌شان پناه آورده‌اند و طی این سال‌ها در ایران زندگی‌شان را ادامه داده‌اند. هر یک از پناهندگان قصه‌ای تلخ از مهاجرت و فرار دارد. رحیمه درباره آخرین تصویر‌هایی که از وطنش در ذهن دارد اینگونه می‌گوید: یک روز صبح ‌که از خواب بیدار شدم، صدای جیغ و فریاد زنان و کودکان به گوش می‌رسید. پدر سراسیمه وارد اتاق شد و با یک فریاد بلند گفت: بخزین! طالبان، طالبان؛ فقط 2 چشم داشتم که می‌دیدند و 2پا که می‌دویدند. مردم سراسیمه و هراسان به هر سو فریاد زنان می‌دویدند. یا خدا!... یا امام رضای غریب !... یا امام زمان!...

و... . وقتی چشم باز کردم در گوشه‌ای از خیابان پرت شده بودم، چشمانم با نگاهی بی‌رمق جویبار خون را می‌دید. تا چشم کار می‌کرد دست‌ها و پاهای بریده و بدن‌های تکه‌تکه‌شده، سرهای جدا شده و... . هوای گرم آن روز‌ مرا دوباره از هوش برد. در یک لحظه همه‌‌چیز را از دست دادیم و آنهایی که زنده مانده بودیم به ایران آمدیم و پناهنده شدیم ولی هرشب کابوس آن روز‌ها را می‌بینم؛ کابوس مفقود‌شدن برادرم و اسیرشدن پدرم. این تلنگری به من می‌زند که با یاد و خاطره آن‌روزها، با سعی و تلاش بیشتری درس بخوانم تا بتوانم به‌عنوان یک افغان موفق به کشورم برگردم و به کشور و مردم‌ام خدمت کنم. به امید روزی که مردم جهان با دیدی به وسعت بلندای افق سرزمینم، افغانستان را بنگرند و کشورم را به‌عنوان یک ملت مقتدر و آزاده درک کنند.جنگ برای هر کسی به شکلی آغاز شده، ‌قصه‌های پناهندگان شبیه هم نیست؛ اگر چه همه این قصه‌ها رنج و غم‌های زیادی را در خود دارند و در واقع قصه‌هایشان جز روایت خاطرات تلخ پس ذهنشان نیست.

امان‌الله می‌گوید: در سال1966 در منطقه محمد‌آغه (20کیلومتری جنوب کابل) به دنیا آمدم. وقتی جنگ شروع شد 15ساله بودم و در یک خانواده متوسط 10نفری زندگی می‌کردم. دوست داشتم ادامه تحصیل بدم و همه فکر و ذهنم ادامه‌تحصیل بود تا اینکه ارتش سرخ در آوریل1978 آرام‌آرام وارد خاک افغانستان شد و زمزمه‌های جنگ به گوش رسید. چون دولت تابع قشون سرخ شده بود، وقتی به مدرسه می‌رفتم از من و همکلاسی‌هایم می‌خواستند که شعارهای دولت شوروی را طی راهپیمایی‌هایی که هر روز انجام می‌دادیم تکرار کنیم تا اینکه مدرسه ما توسط مجاهدین به آتش کشیده شد. برای ادامه تحصیل از روی ناچاری رفتم به پایتخت که اوضاع و شرایط نسبتا بهتری داشت. آنجاهم گروه مجاهدین اعلامیه‌ای را شبانه پشت در خانه زدند که هرکس ادامه تحصیل دهد کمونیست است و خونش مباح. از ترس جانم دوباره به خانه پدری بازگشتم و دیگر نتوانستم ادامه تحصیل دهم. خوب یادم است که زمستان بود و برف سنگینی باریده بود، خانه پدری‌ام نزدیک اتوبان و جاده اصلی بود که روس‌ها از آن برای جا‌به‌جایی مهمات جنگی و آذوقه استفاده می‌کردند. هر بار که رو‌س‌ها قصد استفاده از جاده را داشتند مجاهدین، جاده را می‌بستند و در نتیجه از طریق هوایی و زمینی، با هلی‌کوپتر و تانک، مورد حمله قرار می‌گرفتیم. یک‌بار از ترس در رودخانه یخ‌زده‌ای پناه گرفتیم و وقتی تیر به شاخه‌های درخت کنار رودخانه می‌خورد و تکه‌های سنگ و چوب و به روی شانه‌هایمان می‌ریخت، فکر می‌کردیم زخمی شده‌ایم. روس‌ها برای تسهیل کار حمل‌ونقل مهمات و آذوقه تمام خانه‌های اطراف اتوبان را با بمب ناپالم با خاک یکسان کردند و ما هم در یک دقیقه همه‌‌چیز را از دست دادیم و بی‌خانمان شدیم. چون به سن سربازی نزدیک شده بودم پدرم تصمیم گرفت مرا با چند تن از پسرهای فامیل به ایران بفرستد. از مرز تفتان وارد خاک ایران شدم، تنها توشه‌ام مقدار کمی پول نقد بود که هزینه سفر و کرایه یک اتاق کوچک در شیراز را تأمین می‌کرد. روزهای سخت پس از مهاجرتم به ایران را با کارگری در جهاد‌سازندگی جهت ساخت مدرسه و بیمارستان آغاز کردم. غم دوری از خانواده، بستگان و وطنم را با کار سخت تحمل کردم تا اینکه خانواده‌ام یک‌سال بعد وارد ایران شدند. در سال1362 با در دست داشتن نامه اردوگاه، به استانداری شیراز مراجعه کردیم و کارت پناهندگی گرفتیم. پس از آن، حرفه نجاری را آموختم و ازدواج کردم. در حال حاضر به همراه 7 فرزندم و همسرم زندگی خوب و آرامی در ایران دارم ولی به عزیزان و وابستگانی که در افغانستان از دست دادم و نقص عضو شدند فکر می‌کنم. دوست دارم هر چه سریع‌تر اوضاع و شرایط افغانستان بهتر شود تا بتوانم به همراه خانواده‌ام به وطنم بازگردم.

خانه‌ای روشن در سرزمین مادری

همه پناهنده‌ها دوست دارند به خانه‌ و سرزمین‌شان برگردند، به هر حال هیچ‌جا وطن آدم نمی‌شود. پناهندگان افغان هم دوست دارند روزی بالاخره سرزمین‌شان آرام شود، انفجارها تمام شود و بروند تا سرزمین‌شان را آباد کنند. وقتی تنها خاطراتی که از کشور دارند، جنگ است و ناامنی و مرگ و آسیب، سخت است که به بازگشت راضی شوند اگرچه همه آرزویشان بازگشت به وطن باشد. وطنم دوباره اینک / رو به شانـه‌های پــامیر / بتکان ستاره‌ها را / که ستاره‌های این شهر/ همه یادگار زخمند / همــه یادگـار زنجیــر!

کد خبر 217732

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز