چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۵ - ۱۹:۱۵
۰ نفر

مهدی امیرپور: با کشتی‌گیران کانون که مقابل زندگی، یک بار ضربه فنی شده‌اند و حالا دنبال جبران هستند.

 اهالی، آن‌جا را با دیوارهای بلندش می‌شناسند و ترافیکی که جمعه‌ها پس از ساعت ملاقات توی بلوار راه می‌افتد. شاید تصور اهالی از آن جا به همان دیوارهای بلند محدود شود، اما آن سوی دیوارها، دنیای دیگری است؛ دنیایی که در آن، اتفاق‌ها مسیر زندگی آدم‌ها را عوض کرده و آن‌ها را از شهر به «شهر زیبا» کشانده؛ دنیایی که تمام ساکنانش هنوز به هیجده سال نرسیده‌اند؛ دنیایی که در آن تنها سرگرمی اهالی، به یک تشک کشتی و یک سالن فوتسال و چند تا میز پینگ‌پنگ محدود می‌شود؛ دنیایی که روی سر در آن نوشته شده: «کانون اصلاح و تربیت». جایی درست انتهای بلوار شهرزیبا

کسانی که الان در شهر زیبا زندگی می‌کنند، باید خوشحال باشند از این‌که حاج حمید کریمی، چند سال پیش از زندان قصر به شهر زیبا آمده. تا چند سال پیش توی زندان قصر رئیس «بند چک» بود و در عرض یک مدت کوتاه، کاری کرد که در قصر، صبح تا شب هر کسی، یا دنبال توپ بدود یا پشت میز پینگ پنگ بایستد.

اما همین که کلنگ‌ها به جان قصر افتادند، حاج حمید به شهر زیبا آمد تا این بار پدر معنوی چهارصد زندانی زیر هجده سال باشد.

حاجی وقتی می‌خواست به شهر زیبا بیاید، تنها تشک کشتی زندان قصر را با خودش به این‌جا آورد. تشکی که برای جور کردن آن، چند ماهی دوندگی کرده: «زمان ریاست آقای ترکان توی فدراسیون کشتی به هر دری زدیم تا یک تشک کشتی برای زندان قصر بگیریم.

ترکان من را به صنعتکاران پاس داد و ما دو تایی، رفتیم تمام انبارهای استادیوم آزادی را گشتیم تا بالاخره توی انباری که سال‌ها درش را باز نکرده بودند و بوی گوشت مرده نمی‌گذاشت کسی تویش برود، یک تشک پیدا کنیم. باز هم خدا را شکر کردیم که تشک را به ما دادند.» همان تشک الان در سالن کوچکی، در دل شهرزیبا پهن شده تا شاید عشق به زمین زدن رقیب، عشق به کشتی را در بین بچه‌ها زنده کند و آن‌ها دیگر مردانگی، تختی و پوریای ولی را به حساب داستان و افسانه نگذارند.

مصطفی یکی از کشتی‌گیرهایی است که هر روز روی این تشک کشتی می‌گیرد. قد بلندش، حکایت از بلوغ زودرسی دارد که بین جنوب شهری‌ها چندان غریب نیست و هیکل استخوانی‌اش از فقر خبر می‌دهد.

از روی دوبنده، استخوان‌های دنده‌اش به راحتی قابل شمارش است. این‌جا در شهر زیبا هر کسی داستانی دارد و داستان مصطفی شنیدنی‌تر از داستان‌های دیگر است.

فقط پانزده سالش بوده که پشت موتور می‌نشیند و توی محل ویراژ می‌دهد و انگار این چرب و نرم‌ترین لقمه‌ای بوده که اشتهای یک زورگیر را تحریک کرده. برای همین، زورگیر سراغ موتور می‌آید. اما مصطفی به این راحتی زیر بار زور نمی‌رود و با زورگیر درگیر می‌شود.

کار به جایی می‌کشد که مصطفی با «طلق» موتور به زورگیر ضربه می‌زند اما گوشه تیز طلق توی دلش می‌رود و طرف جا به جا می‌میرد. الان او به جرم قتل این‌جاست و هر روز تمام عقده‌های وجودش را روی تشک خالی می‌کند.

تنها اشتباه او در زندگی، دفاع از حقش بوده و برای همین وقتی «عبدالله موحد»، کشتی‌گیر افسانه‌ای ایران میهمان شهر زیبا بوده، حاضر شده دو میلیون تومان از دیه مصطفی را بدهد. غیر از موحد چند نفر دیگر هم دُنگی از دیه زورگیر را قبول کرده‌اند. اما انگار جمع پول‌ها به حد رضایت خانواده زورگیر نرسیده.

کسی به شهر زیبا نمی‌آید
موحد از میهمان‌های انگشت‌شمار شهر زیباست. کمتر کسی رضایت می‌دهد برای دلخوشی بچه‌ها هم  شده، چند ساعتی از زندگی بزند و به این‌جا بیاید. به جز موحد، علیرضا رضایی، محسن کاوه، علیرضا دبیر، پژمان درستکار و غلام محمدی به شهر زیبا آمده‌اند تا کشتی‌گیران جوان روی تشک ذوق کنند.

اما غیر از کشتی‌گیران، دیگر کسی برای سر زدن به شهر زیبا و دست کشیدن به سر و صورت بچه‌ها چندان حوصله ندارد. اگر حسین یاریار نبود که آن‌ها همین چند تا میهمان سرزده را هم نمی‌دیدند. انگار

یاریار چند ماه پیش جشنی برای بچه‌ها گرفته که در آن بازیگر و کارگردان و ورزشکار و حتی مجریان اخبار را با خودش به شهر زیبا بیاورد؛ جشنی که تا نیمه‌های شب طول کشید و هنوز هم خاطره‌اش در دل بچه‌ها زنده مانده. بماند این‌که در جشن، چند میلیونی از پول دیه بچه‌ها جور شده و آن‌ها از شهر زیبا رفته‌اند.

حاج حمید کریمی خودش زمانی توی هیأت فوتبال تهران کار کرده و سر همین ماجرا کلی با فوتبالیست‌ها آشنایی دارد. پروین و قلعه‌نویی از دوستان نزدیک حمید هستند، اما تا حالا به
شهر زیبا نیامده‌اند.

هر چند پیش از این‌که حاج حمید به شهر زیبا بیاید، آن‌ها ماهی یک بار خودشان همراه یک تیم از فوتبالیست‌ها به زندان قصر می‌رفتند تا هم با زندانی‌ها فوتبال بازی کنند هم به چند نفر از رفقای تو حبس و مدیرهای کله‌گنده‌ای که پس از آزادی حسابی به درد می‌خورند، سر بزنند.

حاج حمید با استیلی و برومند هم رفاقت نزدیکی دارد. داستانش خواندنی است. روزی که بازیکنان استقلال و پرسپولیس توی دربی با مشت و لگد به جان هم افتادند، برومند بابت مشتی که پای چشم رأفت زد و استیلی به خاطر لگدهایش به نوازی، از سوی نیروی انتظامی دستگیر شدند و به زندان قصر رفتند. آن شبی که استیلی و برومند توی زندان بوده‌اند، حاج حمید حسابی هوایشان را داشته.

از زندان تا تیم ملی
چند تا کشتی‌گیری که به شهر زیبا آمده‌اند، استعداد عجیبی را بین بچه‌ها دیده‌اند. حتی غلام محمدی و محسن کاوه قول داده‌اند که اگر آن‌ها چند سال پشت هم تمرین کنند، شاید کارشان به تیم ملی هم برسد.

هنوز کسی فراموش نکرده که چند سال پیش در زندان قصر «پوریا راسخ سلیم» توی فوتسال همه را انگشت به دهان کرد. پوریا کاری کرد که فتح‌الله‌زاده مشکلش را حل کند و حتی ده میلیون تومان به او بدهد تا برای فوتسال استقلال بازی کند.

اما همین که پوریا از زندان قصر آزاد شد و رفت توی لیگ فوتسال، به قدری سرکوفت شنید که بی‌خیال فوتسال شد. آخرین خبری که حاج حمید از او گرفته، برمی‌گردد به چند ماه پیش که پوریا توی آژانس، رانندگی می‌کرد و این برای پوریا که زمانی علی روزبهانی به تیم امید فوتسال دعوتش کرده بود، چندان قابل تحمل نیست.

اصلا عجیب نیست وقتی حاج حمید آرزو می‌کند کاش این تشک‌ها بیرون از شهرزیبا پهن می‌شد تا کار کسی به این‌جا نکشد. توی شهرزیبا هر قدر هم که بچه‌ها خوب کشتی بگیرند، باز هم سابقه شهرزیبا توی پرونده‌شان رفته.

روی تشک وقتی بچه‌ها دوبنده را پایین می‌زنند، پیدا کردن مسیر چاقو روی جغرافیای بدنشان کار سختی نیست؛ نشانه‌هایی که تمام‌شان به روزهای پیش از شهرزیبا برنمی‌گردد. این‌جا چاقوها و تیغ‌های زیادی در حرکت است و البته تمام‌شان بابت «خودزنی».

آخرین خودزنی مال عاشورای امسال است که یکی از بچه‌‌ها رگش را با تیغ زده بود. وقتی به دادش رسیدند و دلیل کارش را پرسیدند، فهمیدند که از چند ماه پیش به هر دری زده تا پول دیه‌اش جور شود، ولی تاسوعا و عاشورا گذشته بود و پسرک هنوز در شهرزیبا به دنبال چند میلیون پول دیه بود.

از فوتبال دستی تا یوگا
فرید هفده سال دارد ولی از دو سال پیش همه چیز را می‌فروشد تا توی «عبدل آباد» قهوه‌خانه بزند. کاسبی به راه بوده تا شبی که یکی از رفقا یک دختر را با خودش به قهوه‌خانه می‌آورد و دختر را زن خودش جا می‌زند.

اما نیم ساعت نمی‌گذرد که نیروی انتظامی به قهوه‌خانه می‌ریزد. دختر نه تنها زن رفیق فرید نبوده، که انگار یک‌جوری از دست پدر و مادرش هم در رفته. برای همین فرید دادگاهی می‌شود و الان به جرم «آدم‌ربایی» توی شهرزیباست. البته داستان فرید به فصل تازه‌ای رسیده و انگار همین روزهاست که از شهرزیبا به «عبدل‌آباد» برگردد.

فرید چندان  اهل ورزش نیست. نه این که نخواهد، چون چند جای بدنش پلاتین گذاشته و اگر بخواهد توی سالن فوتبال توپ را شوت کند، احتمال دارد پلاتین‌‌ها بیرون بزنند. فرید الان عضو شورای شهرزیباست که یک جوری به اداره شهرزیبا کمک می‌کنند.

شورای شهرزیبا توی آخرین پیشنهاد به حاج حمید، رئیس شهرزیبا، درخواست چند تا فوتبال دستی را داده تا شاید آدم‌های منزوی‌تر که کشتی و فوتسال و پینگ‌پنگ رخوت‌شان را به هم نمی‌زند، با فوتبال دستی به زندگی اجتماعی برگردند.

البته ورزش در شهرزیبا به این محدود نمی‌شود. چیزی شبیه به یوگا برای خودسازی هم وجود دارد. البته نه به آن صورتی که فکرش را می‌کنید. توی شهرزیبا یک جایی به اسم قرنطینه هست که ساکنان جدید شهرزیبا چهار روز ابتدایی خودشان را آن‌جا می‌گذرانند.

قرنطینه‌ جایی شبیه به یک آشپزخانه اوپن است که در آن همه از هشت صبح تا ده شب بدون این که به جایی تکیه بدهند، باید دو زانو بنشینند. اگر کسی بخواهد به جایی تکیه کند یا روی زمین لم بدهد، نگهبان‌ها او را سر پا نگه می‌دارند. این‌جور قانون‌ها قرنطینه را به یک باشگاه آموزش یوگا شبیه کرده که در آن همه به جایی در دور دست زل می‌زنند و در خودشان غرق می‌شوند.

بماند برای محرم سال بعد
م‌.ب که زمانی یک باشگاه معروف را راه انداخته بود و با پول عجیبی که به فوتبال آورده بود مشهور شد، از مشتری‌های ثابت حاج حمید توی «بند چک» زندان قصر بوده. آخرین قول وفا نشده شهرزیبا را او داده.

چند ماه پیش وقتی بحاج حمید را می‌بیند، تو رو در بایستی می‌ماند و قول می‌دهد که برای تاسوعا و عاشورای بچه‌ها کلی پرچم و طبل و سنج و زنجیر بفرستد شهرزیبا. اما حالا که کم‌کم به اربعین هم رسیده‌ایم، خبری از پرچم‌ها نیست.

انگار چند شب مانده به عاشورا کسی به او زنگ زده تا خبری از پرچم‌ها بگیرد ولی، جواب داده «فعلا سرم شلوغ است. بگذارید برای بعد از تاسوعا و عاشورا!»

تا قران آخر دیه‌ام را می‌گیرم!
علی دایی هنوز وقت نکرده به شهرزیبا سر بزند. اما یک بار که کاری از دستش برمی‌آمد، دست رد به سینه حاج حمید نزد.

انگار توی یک پرونده، شاکی آذری زبان بوده و حاج حمید می‌فرستد دنبال علی دایی تا بتواند با کمک دایی رضایت شاکی را بگیرد و یکی از بچه‌ها آزاد شود. روز دادگاه با وجود این که کسی به آمدن دایی امید نداشته، اما همه می‌بینند که او پله‌های دادگاه را دو تا یکی بالا می‌آید.

با آمدن دایی، کل مجتمع قضایی به هم می‌ریزد و انگار چند تا از مسؤولین دادگاه می‌روند از دایی امضا هم می‌گیرند. به هر حال وقتی نوبت دادگاه می‌شود، دایی برای گرفتن رضایت از شاکی پا در میانی می‌‌کند تا دیه را ببخشد. شاکی هم شفاهی رضایت می‌دهد و رضایت کتبی را می‌گذارد برای چند روز بعد.

اما انگار توی فاصله این چند روز با چند نفری مشورت می‌کند و وقتی به دادگاه برمی‌گردد، پایش را توی یک کفش می‌کند که تمام دیه را می‌‌خواهم .

وقتی دلیل تغییر رأی را از او پرسیدند، جواب داده که «انگار یارو از فامیل‌های علی دایی است. این‌ها پولشان از پارو بالا می‌‌رود. چرا من باید از حقم بگذرم.» کار به جایی می‌رسد که دیگر نمی‌توانند دایی را پیدا کنند و پسرک به شهرزیبا برمی‌‌گردد.

کد خبر 15742

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز