چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۰ - ۱۷:۰۳
۰ نفر

سمیرا قیومی: بابا گفت: «چه بوی خوبی!» دست‌هایش مثل رخت‌آویزی که از هرجایش لباسی آویزان است، پر از نایلون میوه و خوراکی بود. من دویدم و دوتا از نایلون‌ها را گرفتم و گفتم: «مامان عود سوزونده!»

هفته‌نامه همشهری دوچرخه شماره 632

مامان داشت تاقچه‌ها را دستمال می‌کشید. رو به بابا خندید: «خدا بیامرز حتی وقتی نیست خونه‌اش مثل دسته‌ی گله! برق می‌زنه از تمیزی!»

شب یلدا بود. قرار بود مثل هرسال همه جمع شوند خانه‌ی مادربزرگ. این اولین شب یلدای بعد از رفتنش بود و به قول بابا نباید چراغ خانه‌اش خاموش می‌ماند.

روی کرسی، پر شده بود از خوراکی‌های رنگارنگ. قبل‌از این‌که باقی مهمان‌ها بیایند، بابا کرسی را روبه‌راه کرده بود و من و مامان همه چیز را چیده بودیم روی آن. مثل هرسال. اما این شب یلدا، مثل دیگر شب یلدا‌ها نبود. هرکس از راه می‌رسید، همین را می‌گفت. همه‌چیز را می‌شد خرید و روبه‌راه کرد الّا مادربزرگ را. فکر کردم امسال دیگر از قصه خبری نیست. حتماً این فکر توی سر نازنین و حامد و سارا هم وول می‌خورد که آن‌قدر آرام و ساکت نشسته بودند زیر کرسی و به در و دیوار خانه نگاه می‌کردند.

کمی بعد همه داشتند از خوراکی‌های شب یلدا می‌خوردند، از خاطره‌هایشان در خانه‌ی مادربزرگ حرف می‌زدند و می‌خندیدند. دلم نمی‌خواست همه‌چیز مثل همیشه باشد. دلم می‌خواست درباره‌ی مادربزرگ حرف بزنیم. درباره‌ی شیرینی‌هایی که خودش برای شب یلدا می‌پخت. درباره‌ی تخمه‌ها و بادام‌هایی که خودش بو می‌داد. کنجد و شاهدانه‌هایش. درباره‌ی لواشک‌هایش که مثل قصه‌هایش توی دهانم آب می‌شد و مزه‌ی‌ترش و شیرینش هنوز زیر زبانم بود. درباره‌ی قصه‌هایش. زیرچشمی به حامد نگاه کردم. حالا دیگر داشت به زورِ دندان‌هایش یک پسته‌ی دهان بسته را مجبور می‌کرد که بخندد.

سارا و نازنین هم داشتند توی گوش هم پچ پچ می‌کردند. فکر کردم اگر مادر بزرگ بود الان همه کنار هم نشسته بودیم و به صورت گرد و عینک گردترش نگاه می‌کردیم تا او هی برایمان قصه بگوید و ما هی خسته نشویم و او هی قصه‌اش را مثل بافتنیِ توی دستش دراز‌تر کند.

در همین فکر‌ها بودم که مادر گفت: «کجایی علی؟ هندوانه‌ات را بخور!» و بعد یک کاسه‌ی کوچک انار ریخت و گذاشت جلوی من! دست کشید روی سرم و گفت: «اگر مادربزرگ بدونه که این‌قدر غصه‌ی ‌نبودنش رو می‌خوری حتماً ناراحت می‌شه.»

الکی خندیدم: «نه ناراحت نیستم.»

گفت: «پس بخور دیگه!»

نگاه کردم به سرخی هندوانه. تکه‌ای از آن را توی دهانم گذاشتم. چه شیرین بود! یک تکه‌ی دیگر... زبانم به چیز نرمی خورد. یک چیز نرم و چسبناک. خجالت می‌کشیدم توی جمع، آن را از دهانم بیرون بیاورم. یک‌دفعه از دهانم بیرون پرید: «یکی بود یکی نبود، روزی از روز‌ها در یک شهر کوچک و دور، مادر بزرگی بود که چهارتا نوه داشت. نوه‌هایی قشنگ‌تر از دختران ننه دریا و لطیف‌تر از گلبرگ‌های گل کاغذی! مادربزرگ همیشه فکر می‌کرد اگر قرار باشد روزی بمیرد، می‌تواند از همه‌چیز دل بکند الّا از نوه هاش!»

این‌ها را من گفته بودم. همه ساکت بودند و هاج‌وواج نگاهم می‌کردند. عموقاسم از تعجب هنوز قندِ چایش لای لب‌هایش بود!

یک‌دفعه پسته‌ی زیر دندان‌های حامد تق شکست و گفت: «بالاخره یک‌روز خدا رو به مادر بزرگ کرد که: هی بی‌بی‌گل خانم، وقتش رسیده که از هرچه داری و نداری دل بکنی و برگردی پیش ما. انگار اصلاً فراموش کردی یه‌روزی همسایه‌ی ما بودی! مادر بزرگ گفت: وای خدا جون! مگه می‌شه شما رو فراموش کرد... خیلی هم دلم تنگ شده برات. اما تو فکر این نوه هام. اینا عادت کردن هر شب یلدا یه قصه‌ی قشنگ براشون بگم. تو فکرم، من که نباشم اینا چی‌کار کنن. شب یلدای بی‌قصه، شب یلدا نیست. کوتاه و پر از غصه است.»

حامد ساکت شد. همه به‌هم نگاه می‌کردند. زن‌عمو دست کشید به پیشانی حامد و رو به چشم‌های نگران عمو گفت: «نه، تب نداره...»

هنوز حرفش تمام نشده بود که نازنین پقی خندید. باز یک قاشق انار ریخت توی دهانش و باز خندید. سارا یواشکی پرسید: «به چی می‌خندی؟»

نازنین قاطی خنده‌اش با صدای بلند جواب داد که به قصه! آخه باقی قصه لابه‌لای دونه‌های انار منه:« خدا لبخند زد و زیر چشمی به مادربزرگ نگاه کرد: پس که این‌طور بی‌بی‌گل خانم. نگران قصه‌ی شب یلدای نوه‌هاتی! تو بیا، من قول می‌دم یه کاری برات بکنم. مادربزرگ چارقد گلدارش رو مرتب کرد و گفت که جسارت نباشه خدا جون، اما مثلاً چه کاری؟ آخه می‌گن مرده‌ها دستشون از این دنیا کوتاهه!»

عمه آرام زد به گونه‌اش. سرش را برد دم گوش مادرم: «خدا مرگم بده! این بچه این حرف‌های بزرگونه رو از کجا یاد گرفته؟ یعنی داره هذیون می‌گه زن‌داداش؟»

مادرم گفت: «نه انگار دارن قصه می‌گن...»

سارا لیسی به لواشکش زد. مزه‌ی ترش و شیرین لواشک را قورت داده و نداده با صدای جیغ‌جیغی‌اش حرف نازنین را ادامه داد: «خدا فکری کرد و آرام گفت: غصه نخور همسایه! اگه من خدام می‌دونم چی‌کار کنم. مادر بزرگ بسم اللهی گفت و چمدونش رو بست و راه افتاد.... شب یلدا که شد، از اون بالا‌ها دید که همه‌ی نوه‌هاش جمع شدن توی خونه‌اش و دلشون قصه می‌خواد. آه کشید. آهی از ته دل. خدا پرسید: چرا آه می‌کشی؟ من قول دادم، سر قولم هم هستم. به اون پایین نگاه کن. مادربزرگ اشک هایش را پاک کرد تا بهتر ببیند. باورش نمی‌شد. قصه‌ی قشنگی که برای این شب یلدا بافته بود، حالا تکه‌تکه شده بود. یک قاچِ قصه‌اش رفته بود توی گلِ هندوانه، چند تا دانه‌اش لابه‌لای دانه‌های انار، قاطی مزه‌ی ترش و شیرین لواشک. تکه‌ای قصه هم قایم شده بود توی پسته‌ی سر بسته! مادر بزرگ بلندبلند خندید و با خودش گفت که این نوه‌هام چه قصه‌گوهایی شدن و من نمی‌دونستم!»

حالا دیگر همه حسابی گوششان به قصه بود. وقتی چهارتایی خواندیم:

«قصه‌ی ما به سر رسید

کلاغه به خونش نرسید

بالا رفتیم ماست بود

پایین آمدیم دوغ بود

قصه‌ی ما راست بود.»

همه‌ی بزرگ‌تر‌ها باهم گفتند: «تموم شد؟!» ما به‌هم نگاهی کردیم و خندیدیم. من جواب دادم: «بله دیگه، هر قصه‌ای پایانی داره! به قول مادر بزرگ، تا شب یلدای دیگه و قصه‌ای دیگه!»

کد خبر 154550
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز