دوشنبه ۴ بهمن ۱۳۸۹ - ۲۰:۲۵
۰ نفر

لیلی شیرازی: وقتی فکر می‌کنم به تو، چیزهای کمی یادم می‌آید. مثلاً این یادم می‌آید که با برادرت که از تو بزرگ‌تر بود مسابقه خط گذاشته بودید. این را در «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» خوانده بودم.

ashoura

خطتان را به پدربزرگ نشان داده بودید که خط کداممان بهتر است؟ و گفته بودند که هر دو قشنگ نوشته‌‌اید! راضی نشده بودید و رفته بودید پیش پدر و همین جواب را شنیده بودید و آخرش کار به گردن‌بند مادر رسیده بود. مادر دانه‌های گردن‌بند را رها کرده بود روی فرش تا شما دانه‌ها را جمع کنید. هر کسی که دانه بیشتری داشت، خط بهتری هم داشت. یک دانه نصف شده بود و هر دوتان چند تا و نصفی دانه داشتید. هم اندازه!

به تو که فکر می‌کنم چیزهای کمی یادم می‌آید. مثلاً این که عادت داشتید وقتی پدربزرگ به سجده می‌رفت بر پشتش سوار شوید و بازی کنید. دوستتان داشت پدربزرگ. یادم است شنیده بودم که وقتی به دنیا آمده بودی تو، سرت را در بغل گرفته بود و گریه کرده بود. سر تو را که بعدها چه شعرها که برایش نگفتند و چه گریه‌ها که نکردند برایش.

به تو که فکر می‌کنم چیزهای کمی هست که می‌دانم از تو. این که بیشتر گفته‌اند که در روز عاشورا 57 ساله بودی. به سن حالای پدر من مثلاً. که موهایش جوگندمی است و گاهی وقت‌ها بسیار خسته است. بسیار دلتنگ از دنیا و محرم که می‌شود برای تو سینه می‌زند و اشک که می‌ریزد ریش‌های جوگندمی‌اش خیس می‌شود و نمی‌دانم آن لحظه‌ها به چه فکر می‌کند، وقتی خیلی غمگین است پدرم.

به تو که فکر می‌کنم چیزهای کمی هست که می‌دانم از تو. هشت ساله بودی که پدربزرگ برای آخرین بار بیمار شد. تب داشت شاید. تو کنارش بودی هر روز. پدربزرگ گفته بود حسین از من است و من از حسین هستم. تو جمله‌های پدربزرگ را دوست داشتی. پدربزرگ مهربان‌ترین پدربزرگ دنیا بود. تو را بغل کرده بود و گفته بود این نازنین مرا امت من می‌کشند.

به تو که فکر می‌کنم چیزهای کمی هست که می‌دانم از تو. تکیه دادی بودی به شمشیرت و خطبه خوانده بودی. گفته بودی: «مرا می‌شناسید؟»

آن‌ها تو را نمی‌شناختند. گفته بودی که فرزند محمد‌(ص) هستی که پیامبر خداست! گفته بودی قسمتان می‌دهم که مرا می‌شناسید که جدم محمد‌(ص)، پیامبر خداست؟

گفته بودند بله، ما قسم می‌خوریم و گفته بودی قسمتان می‌دهم که می‌دانید پدر من علی‌(ع) است. گفته بودند: بله، ما قسم می‌خوریم که می‌دانیم. گفته بودی قسم می‌خورید می‌دانید که مادربزرگ من خدیجه‌(س) بود، اولین زنی که مسلمان شد و مادرم فاطمه زهرا (س) دختر عزیز پیامبر خدا صبود؟ گفته بودند: بله، ما قسم می‌خوریم که می‌دانیم. گفته بودی قسم می‌خورید که می‌دانید عمامه‌ای که بر سر من است عمامه پیامبر است؟ آنها نگاه کرده بودند و گفته بودند: بله، بله! ما قسم می‌خوریم و تو گفته بودی با این همه می‌خواهید که بجنگید با من؟ و آنها گفته بودند: بله، بله! ما می‌خواهیم که با تو بجنگیم!

به تو که فکر می‌کنم چیزهای کمی هست که می‌دانم از تو. می‌دانم فقط که شب بود و تو با یاران همراهت، حرف زده بودی و گفته بودی که یارانی بهتر از شما سراغ ندارم. شب است حالا. همه‌جا تاریک است. می‌بینید که چه تاریکی غریبی است. گمان کنید که این تاریکی مثل شتری است آماده تا بر آن سوار شوید و شما را ببرد. می‌توانید خودتان را در این تاریکی بپوشانید و بروید. پراکنده شوید. مرا بگذارید با این لشکر. به حال خود بگذارید مرا. آنها مرا، فقط مرا می‌خواهند!

آن وقت یارانت گفته بودند: تو را به حال خودت بگذاریم؟ و بعد از تو زنده بمانیم؟ بعد از تو زنده بمانیم که چه کنیم؟ اصلاً مگر بعد از تو این چیزی که برای ما می‌ماند اسمش زندگی است؟

و یک نفر بلند شده بود و گفته بود: «ای پسر پیغمبر، آیا ما تو را تنها بگذاریم و برویم، در صورتی که این همه دشمن به خون تو تشنه است؟ نه، به خدا قسم چنین عملی امکان‌پذیر نیست و خداوند زندگی بعد از تو را نصیب من نگرداند. من از تو دور نمی‌شوم تا با تو بمیرم.»

و یک نفر دیگر گفته بود: «نه، به خدا قسم ای پسر پیغمبر، ما تو را تنها نمی‌گذاریم تا خدا گواه باشد که ما وصیت پیغمبرش محمدص را درباره تو حفظ کرده‌ایم، و اگر بدانم که در راه تو کشته می‌شوم، سپس زنده می‌شوم و پس از آن زنده زنده می‌سوزم و بدانم که هفتاد مرتبه با من چنین می‌شود، از تو دور نمی‌شوم تا قبل از تو، مرگ خویش را ببینم. چگونه در راه تو جانبازی نکنم؟ در صورتی که کشته شدن یک مرتبه است و بعد از آن به عزت و سعادت جاودانی خواهم رسید.»

و آن شب به صبح رسید.  

 امام سجاد(ع) می‌گوید: صبح عاشورا بود که دست‌هایش را بلند کرد رو به آسمان و دعا خواند: «خدایا، هر وقت که غمگینم تو پناه منی. تو امید منی هر وقت که زندگی سخت می‌شود. به تو اعتماد می‌کنم هر وقت که مشکلی دارم و چه غم‌های زیادی هست که دل‌ها را می‌لرزاند و فکرها را می‌پوساند و دشمن‌ها شاد می‌شوند و من در آن وقت‌ها تو را صدا می‌کنم. جز تو، چه کسی می‌تواند غم مرا از دلم بردارد؟»

کد خبر 126365
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار دین و اندیشه

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز